ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ب.ظ

آمل بابل بابلسر

در اتوبوس نشسته‌ام. دوهفته‌ی آخر تابستان را کنار مادربزرگ قشنگ و پدربزرگ ملّا و پسردایی ردّی‌ام می‌گذرانم. در واقع اسم کاری که کرده‌ام فرار است ولی گور باباش. خروار خروار‌ کتاب، از آنا کارنینا تا چهارمقاله و دیوان حافظ با خودم بار کرده‌ام. فقط فانتزی نتوانسته‌ام جا بدهم. گمانم برای رفع نیازش مجبور می‌شوم ترجمه‌ی تفسیر طبری پدربزرگم را بخوانم. یا باقی کتاب‌هایش را. بهبود وضع آشپزی و مازندرانی را هم در دستور کار این سفر گذاشته‌ام. تا چه پیش آید.

دیشب حالم بد شد. از شدّت تپش قلب و خشم نمی‌توانستم چمدان ببندم. این‌جور وقت‌ها دکمه‌ی پاور را این‌قدر فشار می‌دهم که بدنم خاموش شود. امّا از خواب پریدم. عرق کرده بودم و با کوچک‌ترین‌ تحریکی ممکن بود خشم و غمم بیرون بزند. گریه‌ام را به مصیبت قورت دادم. فکر کردم دیگر ماجرا شوخی‌بردار نیست. بدقلقی روحی‌ام دارد به حدود دوماه می‌رسد و من می‌ترسم. مثل سگ می‌ترسم که دیگر ازین حال بیرون نشوم. علی‌ایّ‌حال. کافی‌ست دیگر. باید ظهور کنم.

به خلوت نیاز دارم. فراتر از آن. به عزلت. هم‌زمان به معاشرت هم نیاز دارم. مدام دلم تنگ می‌شود. برای آدم‌ها و جاها و حتّی برای حسّی که فلان ماه موقع گوش دادن فلان آهنگ داشته‌ام. پسر پشتی‌ام هم که هی همزمان با پفک خوردن ورور می‌کند. شوخی‌های بی‌نمک. شوخی‌های زیر استاندارد. توهین‌آمیز. ظاهراً «کول» جمع پسرهایی‌ست که باهاشان آمده سفر. هی هم از یک شخص غایب کوروش‌نامی نقل قول می‌کند که قدرتِ خدا، همان قدر بی‌مایه‌ست. هی دلم می‌خواهد برگردم عقب و بهش بگویم جوان. کاش طرح رفاقت با کوروش نمی‌ریختی. کاش زمام عقلت را به دست کوروش نمی‌دادی. سیاستم در مواجهه با دختر کوچولوی صندلی جلویی هم مدبّرانه بود. همه می‌دانند با بچّه‌ها سر شوخی را باز کردن جالب است. امّا همه باید بدانند شوخی‌ای با بچّه‌ای که در اتوبوست نشسته وجود ندارد. با بچّه‌ها در اتوبوس شوخی نداریم. هرکه باب شوخی را باز کرد قافله‌ای را گرفتار کرده. لذا رویت را می‌کنی آن‌ور که بچّه بگیرد بخوابد.

از تنهایی غالب بر اتوبوس خوشم می‌آید. هوا تاریک‌ست، تقریباً همه تنها و ساکت نشسته‌اند، بسته‌ی خوراکی رو پاشان‌ست و می‌توانی راننده را ببینی که تخمه مغز می‌کند. برنامه‌ام به جنگیدن‌ست. از همین شروع راه تا پایان سفر. نمی‌دانم چه بشود. چه چیزهای متعالی‌ای برای نوشتن در ذهنم بود که آخرش این شد. کم‌مایه. آسوده بخواب کوروش که ما بیداریم. (جویدن‌پفک)

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۶
سا را
شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ب.ظ

آفتاب از بهار درومد آقای فرّخ‌زاد؟

روزی می‌رسد که شده‌ام یک زن سی چهل ساله‌ی جاافتاده و کم‌تر پیش می‌آید چشم‌هایم موقع نوشتن صفحه را تار ببینند. آن‌وقت می‌افتم به خاطره‌نویسی. همه‌ی فشارهایی که کشیده‌ام و هیچ‌کس را با تمام جزئیاتش در جریان نگذاشته‌ام را تعریف می‌کنم. یکی یکیِ روزهای دست‌وپازنی برای فرو نرفتن در افسردگی را می‌نویسم. بعد می‌شود یکی از آن اتوبیوگرافی‌های تخمی. از آن‌ها که نویسنده‌هاشان خال‌خال جوراب فلان روزشان را هم نوشته‌اند و جدّی‌جدّی فکر می‌کنند که لابد خاطراتشان حایز اهمّیتی‌ست. که زندگی‌شان چیز شاذ و گفتنی‌ای بوده. آخرسر هم خواننده در گودریدزش می‌نویسد شلخته و ویرایش‌نشده و مثکه این حمّال واقعاً فکر می‌کند زندگی عجیبی داشته. علی‌ایّ‌حال. بعد پانصد نسخه ازش می‌زنم و تکیه می‌دهم به صندلی و احساس آرامش می‌کنم.

نوشتن بند بالا آرامم نکرد. تا سی سالگی حتماً بلایی سر خودم آورده‌ام. ترجیحاً یک دستی بزنیم به این برنامه‌ی بیست سالِ دیگر و جایش یکی بیاید این‌جا بغلم کند.
ضمناً گه خوردم. آن‌موقع هم قرار است چشم‌هام تار و از پشت پرده‌ی اشک ببیند.
و نهایتاً، بند دوّم و سوّم این نوشته یک‌دیگر را نقض می‌کنند. امًا شما غمتان نباشد. چون مزّه‌ی ناامیدی به این‌ست که نومیدی‌هات هم را نقض کنند امّا پیگیر هردو را داشته باشی. بیش ازین توضیح ندهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۷
سا را
يكشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ق.ظ

چه کسی می‌داند که تو در پیله‌ی خود اسهالی؟

تا صبح بد خوابیدم و خواب کم‌خوابی هم می‌دیدم. نزدیک‌های صبح، در خواب با گریه به برادرم می‌گفتم که فردایم زهرماری می‌شود و آخرش مجبور می‌شوم بعد از ظهر بخوابم. گفتم شماها نمی‌گذارید بخوابم.
صبح با لگد خودم را بیدار کردم. از اتاق آمدم بیرون و صحنه‌ای را دیدم که نمی‌خواستم و حالم بد شد. جدیداً زودبه‌زود ضربان قلبم بالا می‌رود. نتوانستم صبحانه بخورم. لباس پوشیدم و آمدم وسایلم را بردارم. کارت مترو و کارت بانکی روی میز نبود. کنار تخت و روی کتاب‌خانه هم. حتّی توی جیب شلوار جینم. چند دقیقه گشتم و بعد در حالی که عصبانیت هم به عصبیتم اضافه می‌شد یادم آمد پریروز قرار بوده پریود شوم و نشده‌ام و از آن‌جایی که قرص‌های مربوطه را هم قطع کرده‌ام، موعدش باید امروز باشد. رفتم از کمد پد بردارم امّا آن‌جا پدی ندیدم. در جیبِ پشتی کیفم هم. صرفاً، اگر دختری نباشید که در موعد پریودش قرار است راست از خانه برود بنشیند سر کلاس یک معلّم مرد، نخواهید فهمید از چه اضطرابی حرف می‌زنم. به خودم و فکر این‌جای کار را نکردنم لعنت فرستادم.
بعد نگاه کردم به ساعت. شش و سی‌وچند دقیقه. آن‌ها که آشناییتی با من دارند می‌دانند تا چه حد روی تأخیر وسواس دارم. به ندرت پیش می‌آید دیرتر از ساعت مقرّر برسم، اگر پیش بیاید به شدّت شرمنده می‌شوم و نه به آدم‌هایی که همیشه‌تأخیردار ند اعتماد می‌کنم و با آن‌ها معاشرت چندانی دارم. معمولاً حساب مدرسه ازین وضع جداست و وسواسی ندارم؛ چون دیر رسیدنم موجب معطّلیِ این و آن نمی‌شود.
امروز می‌شد. برای سر وقت رسیدن باید حدّاکثر شش‌وسی‌دقیقه حرکت می‌کردم. سراسیمه تصمیم گرفتم ناهار برندارم که دیرتر ازین نشود. به جای کارت‌ها پول برداشتم و رفتم.
به محض ورود به آسانسور چشمم به خودم در آینه افتاد. صورتِ خیلی خسته، مقنعه‌ی کج، لک روی مانتو، و موهایی که نه بلندند و نه کوتاه. یک موقعی آشنایی به من گفته بود که اِ. قیافه‌ت چه شبیه حسین پناهیه. و من خندیده بودم. چون رسم این است که با پیدا کردن وجه شبه به ترانه علیدوستی و امثالهم بابِ لاس را باز کنی و من فهمیده بودم که این جوان معصوم در آینده هم چوب صداقتش را خواهد خورد. امّا در آینه که نگاه می‌کردم بیش از هرکسی شبیه حسین پناهی بودم. فکر کردم که امروز باید بروم موهایم را کوتاه و معقول کنم. و مقنعه‌ام را کشیدم سمت راست.
تا به خودم بجنبم، درهای قطار جلوی چشمم بسته شد و رفت. کارد می‌زدی خونم درنمی‌آمد. همه‌ی لیلا فروهر پلی کردن‌های در مسیر هم راه به جایی نبرد. هم‌زمان احساس می‌کردم پریودم و الآن است که پشتم خونی شود. خوابم می‌آمد و گرسنه‌ام بود و صحنه‌ی سر صبحی هم اعصابم را خرد می‌کرد و اضطراب دیر شدن را هم داشتم. بعد یادم آمد حواسم نبوده برای ناهارم پول بردارم. واقعاً دلم می‌خواست کسی کنارم باشد که لااقل غری بزنم. شبش افتاده بودم به نوشتن. همه‌ی وضعیتم را نوشته بودم و گفته بودم تصمیمم این است که دوباره سر پا بایستم. خودم را جمع کنم. نهایتش اگر تا ده روز دیگر بهتر نشده بودم می‌روم درمان دارویی شروع می‌کنم. بعد یک ماه و نیم رنجوری اسم قرص اعصاب هم هیبت پیشینش را روبه‌رویم از دست داده‌ست. این اوّلین صبح بعد از آن نوشته بود.
بلندگوی قطاری که سرانجام سوارش شده بودم در ایستگاه قبلِ ایستگاه مقصدم روشن شد. راننده گفت که با عرض پوزش، حرکت ازین ایستگاه با دقایقی تأخیر انجام می‌شود. من؟ دیگر واقعاً پشم‌هایم ریخت. سعی کردم حرص و جوش را بگذارم کنار و روی چیزی که می‌خواندم متمرکز شوم. سرآخر ده دقیقه دیر رسیده بودم. و احساس می‌کردم تمامِ انرژی روز را از دست داده‌ام. ذرّه‌ذرّه‌اش را.
به قول دکتر علی شریعتی، توهّم پریود از خود پریود بدتر است. پریود نبودم و این را بعد از اتمام استرس زنگ اوّل فهمیدم. مدرسه حالم را بهتر کرد. در راه برگشتن شکایت پیش «ه» بردم. گفت :«حالا چرا تا الآن صدات درنیومده بود؟» توضیح دادم یک وقتی حرف زدن ازین‌ها خیلی آزارم می‌داد. حالا آب از سرم گذشته‌ست که حرف زدن و نزدن برایم علی‌السّویه‌ست. می‌دانم لحظه‌ای که دست از دست‌وپا زدن بکشم، موج مرا با خود خواهد برد. خواستم بگویم این چندوقت بیش‌تر پیشم باش. دلم زودبه‌زود تنگ می‌شود. بیش‌تر هوایم را داشته باش. امّا نگفتم. نمی‌توانم انقدر رقیق باشم. آن هم کنار آدمی که هرگز در صحبتش رقیق نبوده‌ام.
عصر به جای کتاب‌خانه آمدم خانه. گرسنه‌ام بود و می‌خواستم از آن‌جا هم بروم آرایشگاه بدهم موهایم را کوتاه کنند. ناهار خوردم و روزم را برای مادرم تعریف کردم و نشستم به درس خواندن. خواب چنگم می‌زد. هشدار را برای چهل‌وپنج دقیقه‌ی بعد تنظیم کردم و برای محکم‌کاری، گوشی را آن‌‌طرف اتاق گذاشتم تا مجبور به بیدار شدن شوم. بعد خوابیدم. شش ساعت و نمی‌دانم هم که چه کسی آن آلارم زهرماری را قطع کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۳
سا را