شخصیت برجسته و رخوت
غم بیدلیل دارم. کلافگی بیدلیل؛ آشفتگی بیدلیل؛ پاچهگیری بیدلیل. خواب بیش از حدّ بیدلیل حتّی. اگر اتّفاقی که دارد برایم میافتد خوب است با خودم میگویم اگر چه بود از این بهتر بود؟ خواب. خواب طولانی و عمیق. حالا خوابهای خواستنیای هم ندارم. پر از کابوس آزار جنسی و دعوا و جیغ داد. ولی خب خوابیدن یک «خاموش بودن»ای دارد که بیدار بودن ندارد. پس هر خوابی بهتر است از هر بیداری.
رخوت از سر و پایم میبارد. خستهام از خوب نبودن. حال گهم با قرصها کنترل میشود و خوب نه. چند ماه پشت سر هم آدم میتواند بیقراری و غم و اضطراب بکشد؟ از احساس بیلیاقتی و بیکفایتی به جنون رسیدهام. مغزم بیحوصلهست و حوصله - و شاید توان- هیچ پردازشی را ندارد. حتّی پردازش لازم برای زندگی روزمره.
گفتم زندگی روزمره. زندگی روزمره چه عن و گهیست راستی؟ آدمبزرگ میشوید و میخورید و میرینید و سکس میکنید و میروید سر کار - کاری که در عمدهی موارد پوینتلس است و نامهم- و چه میدانم کمک میکنید یک خانه را بکوبند و به سازند و دو ساعت هم در روز در راهید و سعی میکنید پادکست گوش بدهید تا پروداکتیو باشید و برنامه میریزید تا سه سال بعد ماشینتان را عوض کنید؟ میشود من کناره بگیرم از زندگی؟ همهاش به نظرم بیهوده میآید. میشود من برم خودم را از جهان گم و گور کنم؟
(چون میدانید که. من خیلی عن خاصّی هستم و هیچ چیز در شأن من نیست. زندگی روزمره در شأنم نیست. تعاملات انسانی در شأنم نیست. چون بههرحال من یک افسردهی بزرگم در حالی که دیگران هیچ چیز بزرگی نیستند. یک افسردهی بزرگ همواره غرق در اضطراب منزویِ همیشه طعنهزن. که البته عالم و آدم مشتاق معاشرت با افسردههایِ مضطربِ منزویِ طعنهزن ِ بداخلاق هستند. چون من تحفهی خاصّیام برای معاشرت کردن و هیچکس نباید فرصت کمیاب مصاحبت با چنین شخصیت برجستهای را از دست بدهد.)
فرسودگی دارد من را از پا درمیآورد. پست میکنم و میروم سراغ خواب.