گذران
میگم از جنگیدن برای زندگی خستهم ولی نجنگیدن حالم رو بدتر میکنه. زندگی همینه شاید و من دیگه کنار نمیام با حال این چند روز. حق دارم ترسیده باشم و حق دارم از بخش زیادی از آدمهایی که تو زندگیم بودهن خسته و دلزده باشم ولی همچنان میفهمم که حقی ندارم برای متوقف کردن زندگی. خیلی چیزها دارم یاد میگیرم این روزها. سختترینش اینه که یه جاهایی بیاعتنا باشم به نظرات و توقعات دیگران.
میترسم. واقعاً مقدار خوبی ترسیدهام. بهتر میگذروندم این دوره رو اگه مثل دبیرستان کیاناز رو هرروز میدیدم یا معین خونهمون زندگی میکرد یا سه ماه از آخرین باری که دوست عزیزم رو دیدم نگذشته بود. ولی دست تنهام.
اینجا یه زمانی امن بود برای اینکه باجزئیات بنویسم و دیگه نیست. دلم میخواست چیزهایی رو تعریف کنم که دیگه با گفتنش راحت نیستم. دلم میخواست اینجا طور دیگهای باشه و نیست. و خب قرار هم نیست همه چیز به دلخواه من باشه.