شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ب.ظ
آفتاب از بهار درومد آقای فرّخزاد؟
روزی میرسد که شدهام یک زن سی چهل سالهی جاافتاده و کمتر پیش میآید چشمهایم موقع نوشتن صفحه را تار ببینند. آنوقت میافتم به خاطرهنویسی. همهی فشارهایی که کشیدهام و هیچکس را با تمام جزئیاتش در جریان نگذاشتهام را تعریف میکنم. یکی یکیِ روزهای دستوپازنی برای فرو نرفتن در افسردگی را مینویسم. بعد میشود یکی از آن اتوبیوگرافیهای تخمی. از آنها که نویسندههاشان خالخال جوراب فلان روزشان را هم نوشتهاند و جدّیجدّی فکر میکنند که لابد خاطراتشان حایز اهمّیتیست. که زندگیشان چیز شاذ و گفتنیای بوده. آخرسر هم خواننده در گودریدزش مینویسد شلخته و ویرایشنشده و مثکه این حمّال واقعاً فکر میکند زندگی عجیبی داشته. علیایّحال. بعد پانصد نسخه ازش میزنم و تکیه میدهم به صندلی و احساس آرامش میکنم.
نوشتن بند بالا آرامم نکرد. تا سی سالگی حتماً بلایی سر خودم آوردهام. ترجیحاً یک دستی بزنیم به این برنامهی بیست سالِ دیگر و جایش یکی بیاید اینجا بغلم کند.
ضمناً گه خوردم. آنموقع هم قرار است چشمهام تار و از پشت پردهی اشک ببیند.
و نهایتاً، بند دوّم و سوّم این نوشته یکدیگر را نقض میکنند. امًا شما غمتان نباشد. چون مزّهی ناامیدی به اینست که نومیدیهات هم را نقض کنند امّا پیگیر هردو را داشته باشی. بیش ازین توضیح ندهم.
۹۷/۰۶/۱۰