آمل بابل بابلسر
در اتوبوس نشستهام. دوهفتهی آخر تابستان را کنار مادربزرگ قشنگ و پدربزرگ ملّا و پسردایی ردّیام میگذرانم. در واقع اسم کاری که کردهام فرار است ولی گور باباش. خروار خروار کتاب، از آنا کارنینا تا چهارمقاله و دیوان حافظ با خودم بار کردهام. فقط فانتزی نتوانستهام جا بدهم. گمانم برای رفع نیازش مجبور میشوم ترجمهی تفسیر طبری پدربزرگم را بخوانم. یا باقی کتابهایش را. بهبود وضع آشپزی و مازندرانی را هم در دستور کار این سفر گذاشتهام. تا چه پیش آید.
دیشب حالم بد شد. از شدّت تپش قلب و خشم نمیتوانستم چمدان ببندم. اینجور وقتها دکمهی پاور را اینقدر فشار میدهم که بدنم خاموش شود. امّا از خواب پریدم. عرق کرده بودم و با کوچکترین تحریکی ممکن بود خشم و غمم بیرون بزند. گریهام را به مصیبت قورت دادم. فکر کردم دیگر ماجرا شوخیبردار نیست. بدقلقی روحیام دارد به حدود دوماه میرسد و من میترسم. مثل سگ میترسم که دیگر ازین حال بیرون نشوم. علیایّحال. کافیست دیگر. باید ظهور کنم.
به خلوت نیاز دارم. فراتر از آن. به عزلت. همزمان به معاشرت هم نیاز دارم. مدام دلم تنگ میشود. برای آدمها و جاها و حتّی برای حسّی که فلان ماه موقع گوش دادن فلان آهنگ داشتهام. پسر پشتیام هم که هی همزمان با پفک خوردن ورور میکند. شوخیهای بینمک. شوخیهای زیر استاندارد. توهینآمیز. ظاهراً «کول» جمع پسرهاییست که باهاشان آمده سفر. هی هم از یک شخص غایب کوروشنامی نقل قول میکند که قدرتِ خدا، همان قدر بیمایهست. هی دلم میخواهد برگردم عقب و بهش بگویم جوان. کاش طرح رفاقت با کوروش نمیریختی. کاش زمام عقلت را به دست کوروش نمیدادی. سیاستم در مواجهه با دختر کوچولوی صندلی جلویی هم مدبّرانه بود. همه میدانند با بچّهها سر شوخی را باز کردن جالب است. امّا همه باید بدانند شوخیای با بچّهای که در اتوبوست نشسته وجود ندارد. با بچّهها در اتوبوس شوخی نداریم. هرکه باب شوخی را باز کرد قافلهای را گرفتار کرده. لذا رویت را میکنی آنور که بچّه بگیرد بخوابد.
از تنهایی غالب بر اتوبوس خوشم میآید. هوا تاریکست، تقریباً همه تنها و ساکت نشستهاند، بستهی خوراکی رو پاشانست و میتوانی راننده را ببینی که تخمه مغز میکند. برنامهام به جنگیدنست. از همین شروع راه تا پایان سفر. نمیدانم چه بشود. چه چیزهای متعالیای برای نوشتن در ذهنم بود که آخرش این شد. کممایه. آسوده بخواب کوروش که ما بیداریم. (جویدنپفک)