ْ«بلبل زدم جور نشد»
لپتاپ را باز کردم دربارهاش بنویسم. صدای نوتیفیکشن گوشی آمد و چشمم خورد به پیامش:«نمیدونم که تو هم عادت به نوشتن تفکّراتت و نظرهات دربارهی همهچیز در جایی از اینترنت (اعم از وبلاگ و صفحات اجتماعی) داری یا نه! اگر داری لطف کن و برخی مسائل رو مستثنا کن!» و خب وقتی پرسیدم کدام مسائل جواب داد هر مسئلهای که من درش مدخلیتی دارم. خیله خب. هرچند همزمانی حرفش با تصمیم من برای پست نوشتن عجیب بود.
همهجا صدا میآید. منظورم عیناً صداست. نمیتوانم بفهمم اینکه از صدای تلوزیون بیرون اتاق، مکالمات بلند بغل گوشم و گاهی موتورهای خیابانمان عصبی میشوم چهقدر برآمده از حسّاسیتم است و چهقدر حق دارم. دلم میخواهد پنج شش روز جایی باشم که صدا نیاید. گوشگیری که دیروز خریدم مجرای گوش را به طور کامل پر نمیکند. کاش به طور موقّت کر میشدم.
یک کتابخانه پیدا کردهام که یک عالم فرهنگ دارد. و من دیوانهی فرهنگم. میتوانم تا شب بمانم آنجا و مادر طفلیام را جانبهلب کنم و از سکوت و فرهنگهای اطرافم لذّت ببرم.
نمیدانم چه باید بکنم. باید بزنم زیر درس خواندن یا به آن پناه ببرم. هفتهی پیش وضعی داشتم که از چند نفر شنیدم بهتر است مدّتی بیخیال همهچیز شوم. نشستم فیلم دیدم. چندتا فیلم هالیوودی، از همینها که سرگرمت میکنند و بعد یادت میآید هالیوود دقیقاً چه گهی دارد میخورد و احساس میکنی رکب خوردهای. و دو تا فیلم هندی که واقعاً آموزنده بود. یکیش نزدیک سه ساعت مرا خنداند و دوّمی داستان یک آدم فضایی بود که آمده بود هند و عاشق میشد. خودتان حسابش را بکنید.
ولی خب خیلی فایدهای نداشت. من هنوز خستهام. جدّاً خستهام و فکر نمیکنم ول کردن همهچیز خستگیام را درببرد. شاید بهتر باشد فعّالیتهای معیّنی را هر هفته برای خودم مشخّص کنم و به آنها پناه ببرم و تحت هیچ شرایطی کاری که قرارست انجام دهم را رها نکنم. بله. فعلاً این را میگذارم در دستور کار.
این هفته خیلی اتّفاق افتاد. و همانطور که از پست برمیآید، نمیدانم چهطور مرتّبشان کنم و شرحشان دهم. یک اتّفاق مهمّی که افتاد این بود که من حرف زدم. با دو نفر. و آیا حرف زدن دربارهی شرایطم آناً حالم را بهتر میکند؟ نه. در هر دو مورد زدم زیر گریه. آیا لازم است؟ فکر میکنم ممکنست باشد. اینکه آدمهای دیگری در جریان وضعیتم باشند به درکم از اتّفاقات کمک میکند و احتمالاً باعث میشود مسائل را برای خودم کوچکتر یا بزرگتر از آنچه هستند نشمرم.
اتّفاق دیگر، بیش از یک سالست که تقریباً هرروز چهل پنجاه دقیقه میگذارم که سرعت انگلیسی خواندنم بالا برود. خب، به این نتیجه رسیدهام که فعلاً این کار را نکنم. الآن نمیخواهم بیش از دو هدف را جلو ببرم. اوّلیش به سامان رساندن وضعیت روحیام ست. لذّت داستان خواندن به زبان مادری را از خودم نمیگیرم.
دیگر اینکه اگر سکوت و تنهاییای که میخواهم را همچنان نداشته باشم، کار به جاهای باریکتری میکشد. فردا گوشگیر دیگری میخرم و چندروزی جواب غالب آدمها را نخواهم داد.
ذهنم پر از سؤالست. پر از تردید.
نمیدانم دلم چه میخواهد. حتّی نمیدانم فردا دلم میخواهد دوستم را ببینم یا نه. از طرفی دلتنگ شدهام و از طرفی چندوقتست احساس میکنم خیلی حرفی ندارم که با دوستانم بزنم. همهچیز را گفتهام. شاید باید مهلتی بدهم که باز برای تعریف کردن چیزی پیششان هیجانزده باشم.
روبهرویم پر چالشست. جان کمتری از چند ماه پیش دارم. ولی چهقدر دلم میخواهد لااقل بتنوانم بخش ذهنی ماجرا را راستوریست کنم. دلم میخواهد بعداً بگویم از پسش برآمدم. ولی لامصّبها چه انرژیای از من گرفتهاند.
تکلیفم با یکسری چیزها روشن شده. یک آدمی که حرفش برایم برو و مشروعیت دارد تأییدهایی کرده و این دلگرمم میکند چون بسامد مزخرفگوییاش آنقدر پایینست که لااقل من مزخرفی نشنیدم.
میخواهم در پایان این ماجراها روحیّهام معقول باشد و خواستهام را هم به سرانجامی رسانده باشم. من که نه دین دارم و نه عشقی در سر باید به چیزی پناه ببرم. به همین تلاش کردن برای واندادن پناه میبرم.