۲۱/۸/۹۷.
هشدار: این متن یک روزمرّهنویسی خالیازفایده برای هرکسی غیر از نگارندهست.
بارون میاومد از صبح. تو راه مدرسه «شکوه» گوش میدادم. خیلی وقت بود حوصلهم نمیشد که چنین آهنگهایی گوش بدم. بعد رفتم پیلوت، اون گوشه که صندلیهای چوبی ماتحتدرآر داره نشستم و یه مقالهای خوندم که هیجانزدهم میکرد. قبل خوندن حلًش وایمیستادم و سعی میکردم حدس بزنم چی میخواد بگه. و خب هیچ باری نتونستم درست حدس بزنم و همین هیجانانگیز بود. کاش حلقه میزدن. نزدن ولی. زنگ تفریح استاد بزرگ رو نگه داشتم سؤال بپرسم. چیزی که توضیح دات انقدر زیبا بود که احساس کردم الآن میزنم زیر گریه. خوشگلپسر زنگهای بعد از هفتهی پیش معذًب بود و خیلی ناز، وسط صحبتش خجالت میکشید و سرش رو مینداخت پایین. حالا جدا از نازی اینکه کلامش نصفه و نامفهوم میموند اذیت میکرد. نشستیم فکر کردیم چهطوری یخش رو باز کنیم. باز یهذره معذّببازی کرد ولی بهتر شد. زنگ آخرش داشت میگفت بچّهها برید تو اینِستاگرام ویدئوهای طبّ سوزنی دکتر فلانی رو ببینید. مرد. میشه یهکم معذّب باشی اگه بنا به حرّافی از طبّ سوزنیه؟ که هرکی خوشگل بود -(توضیح بعد از چهار سال از این پست: توصیف ویژگیهای ظاهری اون بندهخدا رو حذف کردم که کسی اگه پست رو دید نفهمه کیه. ضمناً خوشگل هم نیست) ناز هم میکرد جالب نیست.
معالأسف.
آخرش نشستم با صبا صحبت کنم. بچّهها اضافه شدن و باز بارون میاومد و با کیاناز راه رفتیم و چه خوشاینده همراه کسی راه رفتن که سکوت مابینتون آزاردهنده نیست. (دکتر شریعتی) برگشتم بالا و اون مقالهی زیبا رو تموم کردم و دیدم ساعت پنجه. اتاق سرایداری خالی بود و در مدرسه هم بسته. ناچار مجبور شدم با نگاهی به چپ و راست از روش سرّیم برای بازکردن در استفاده کنم و زدم بیرون.
رفتم پی مهتا. تا کلاسش تموم شه قدم زدم و چه سعادتی که امسال ور دلم دارمش. بعد چهار پنج سال دوستی که صدها کیلومتر فاصله داشتیم از هم و سه ماهی یهبار دست میداد هم رو ببینیم، حالا هرروز سیزده دقیقه پیاده باهاش فاصله دارم. و اگه فقط یه هفته ندیدمش غرغر میکنم.