دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ
پست بیستم.
تقریباً کسی اینجا را نمیخواند. میخواهم ازین فرصت برای بروز دادن میزان غم و ناامیدیام استفاده کنم. به سرتان زدهست که این صفحه را بخوانید؟ توصیهی نمیکنم. همهمان به امید محتاجیم.
امروز افسردگیام را بروز دادم. حدس میزنم کار درستی بوده باشد. هرگز این کار را نکردم چون میترسیدم از تکیهگاه دیگران بودن بیفتم. یا میترسیدم نمکگیر لطف یکسری آشنایان شوم. رفتم و به چندنفر از دوستانم گفتم که حالم خیلی بدست. همهی ترسهام را گفتم. این را هم اضافه کردم که میترسم دیگر نتوانم پا ازین منجلاب بیرون بکشم. از صبح دوبار گریه کردم و اصلاً ادای آدمهای خوشحال را درنیاوردم.
به خانوادهام هم گفتم. دیشب با برادر عزیزم حرف میزدم. تعریف کردم که چهطور اگر یکسال پیش، یک اتّفاق بد ده واحد آزارم میداد، الآن از صدقهسر حسّاسیتهای نوپام، چهل واحد شده.
وسط گریه خندهام میگرفت. یکهو یاد مکالمهی بینهایت عجیب هفتهی پیش میافتادم و دربارهاش حرف میزدم. یا بین خنده و گریه میگفتم مدیر مدرسه برداشته به اتاقی که صبحها درش رمان میخواندم قفل زده چون معتقدست بچّهها آنجا را مکان میکنند.[!] و بعد باز برمیگشتم به موضوعات اصلیتر. آخرش گریهام بند آمد و بغلم کرد که بگوید همهچیز درست میشود و اینها. و من یادم آمد که چهقدر خوبست و گفتم آخرش تو مهاجرت میکنی من بدبخت میشوم. و دوباره زارزار زدم زیر گریه. بندهخدا پشمهاش ریخت.
نتیجهی آزمایش خونم را هم دیدم راستی. بدنم روی کم دارد. و ویتامین دی. خدا را شکر به بیحالی و دمغبودگی هم مرتبط میشود.
نمیدانم دارم کار درستی میکنم یا نه. بخشی از ذهنم میگوید شاید برای رد کردن این حال نیاز به یک عزاداری واقعی داشته باشم.
۹۷/۰۹/۱۹