۱۹/۴/۹۸
امروز به نیکتا میگفتم. انگار کثافت بالاخره بند آمدهباشد. نگاه میاندازم به نت گوشیام و نوشتههای دو ماه پیش به قبل را میخوانم. نویسنده چندان آشنا به نظر نمیآید.
میگویند شما برای تغییر کردن نیاز به کارهایی دارید. مثلاً بروید کتاب بخوانید یا بروید روانکاوی یا سفر یا فلان. خب من دو ماه لش کردم. یعنی دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. حدّاکثر بلند شدم و راه رفتم و آهنگ گوش کردم. و نگاه کردم که چطور فشار از روی شانههایم برداشته میشود. و چطور درد ناشی از باری سنگین آرامآرام کم میشود. و تغییر کردم.
و به نیکتا گفتم گمان نمیکنم حالاحالاها دچار کثافت سال گذشته شوم. و اگر هم شدم، دیگر هفدهسالهی وحشتزدهای نیستم که برای اوّلین بار با بحران مواجه میشود. گفت چقدر خوب و رفتیم مترو. و چون حرف میزدیم از خانهی ما گذشتیم و رفتیم تا ته خط. و از ته خط دوباره برگشتیم و حرفهای تینیجری زدیم و خندیدیم.
فکر کردم چقدر اینکه بتوانی بدون ترس هجدهساله باشی قشنگ است. قاهقاه به ترک دیوار بخندی و هی یک فکر، یا یک حس در ذهنت وول بزند. بغلش کردم و خداحافظی کردیم. بالاخره دارم بخشهای زیباتر این فترت میان کودکی و بزرگسالی را میبینم. انگار تا یک زمانی باید هولدن کالفیلد شدن را تا غایتش بچشی و بعد برگردی به زندگی. و من به زندگی برگشتهام.
بگذارید اینطور توضیح دهم. هولدن که از مدرسه و خانه فراریست، در بخشی از داستان به خانهی معلّم مرد متاهّلش میرود که از قضا، از معدود کسانیست که با او رابطهی خوبی دارد. به نوعی، هولدن به او از دست دیگر چیزهایی که به ستوهش آوردهاند، «پناه» میبرد. شب که میخوابد، متوجّه میشود معلّمش کنارشست و لمسش میکند. هولدن هنوز آدمبزرگ نیست و این اتّفاق برای او «شوکآور»ست. من از یک مرحلهی گذار ذهنی صحبت میکنم که شما همچنان آدمبزرگ نیستید امّا ماجرا را شوکآور نمیبینید. «قابلانتظار» قلمدادش میکنید و در صورت روی دادنش راهکارهایی در ذهن دارید. --