در مدح بهرامشاه: همایون رأیتِ عالی، همی رای سفر دارد.*
حواسپرت و خالیالذّهن شدهام. حالت ذهنیم مشابه اوقات رؤیابینیست. هوشیاریای وجود دارد، امّا انگار در مه مشغول تماشای اتّفاقاتم. لحظههایی از روز خیلی خوشحالم و فکر میکنم به زمان زیادی نیاز دارم برای رقصیدن (و البته اگر کسی رقصیدن من را دیده باشد خواهد گفت بیشتر از زمان به توانایی نیاز دارم) واقعیت؟ شدیداً بههمریختهام.
برادرم فردا شب میرود. پیادهروی میکنم، به اتاقم نظم میدهم و موقعی که لباسهای زنش را یکی یکی لوله میکند و در چمدان میگذارد مسخرهبازی درمیآورم. سعی میکنم خودم را از هجمهی نگرانی نجات دهم و در درست وقتی تنها میشوم اضطراب سرمیرسد. فلجکننده و غیرقابلکنترل است. در طیِ ساعات روز، یا آزادانه مضطرب و کلافهام، و یا در تقلّا برای توسّل به شیوهای که روی اضطراب و کلافگی سرپوش بگذارد.
از کسی خوانده بودم که مهاجرت آدمها، نزدیکترین تجربه به تجربهی مرگشان است. بیراه نیست. من دستبند سرمهایای را که هدیهی برادرم است به دستم میاندازم، شبیهِ داغدیدهای که سیاه میپوشد. حدودِ چهل روز دیگر، باید بیرونش آورم؟ از این حجم بیطاقتیام بیزارم. دلم نمیخواهد لوس باشم، و به نظر میرسد که هستم.
تنهایی که عموماً بخش لذّتبخشی از روزهای من است حالا برایم اضطرابآور است. هیچوقت دچار چنین معضلی نبودهام. چارهای هم سراغ ندارم. دستبند سورمهایام را انداختهام و منتظرم زمان بگذرد.
* وسط این ماجراها همین را کم دارم که برگهای با این شعر مدام دم دستم باشد و روی اعصابم برود. «همایون رأیت عالی همی رای سفر دارد»؟ واقعاً؟ خب به تخمم.