هجده سالگی.
دلم برای هجده سالگی تنگ نخواهد شد. نه. بگذارید اینطور بگویم: امیدوارم دلم برای هجده سالگی تنگ نشود. امیدوارم زندگیام در آینده آنقدر نکبت نشود که از چنین روزها و ماههایی نوستالژی بسازم و برایشان دلتنگی کنم. سخت امیدوارم بعداً بگویم خوب شد نوجوانی هم گذشت.
ظهر به این فکر میکردم که نسبت وضعیت جهان بیرونی با حال و روزِ خود آدم چطور باید باشد. به آنها فکر کردم که میگویند آدم باید خوشی و رضایت را بیتوجّه به جهان خارج داشته باشد و احساس میکردم یک چیزی لنگ میزند. حتّی اگر فرض کنیم چنین چیزی ممکن است؛ آن را تجربهی مطلوبی از زندگی نمیبینم. فرض کنید که اطراف شما هزاران مصیبت است و شما هم کاری از دستتان برنمیآید. آیا فضیلتی هست در اینکه بیتوجّه به جهان بیرون خوشحال و سرحال باشید؟ فکر نمیکنم. نظر فعلیام این است که چنین چیزی مطلوب نیست چون چیزی نیست که آن را تجربهی ارزشمندی از زندگی بدانم. چون فکر میکنم ارزشمندترین کاری که میتوانم بکنم این است که تا جایی که میتوانم اوضاع جهان را بفهمم و به عنوان یک انسان در تجربههای انسانی سهیم شوم. چه فایده اگر همیشه سرحال باشم و فارغ از دنیای خارج؟ چنین زندگیای چطور میتواند ارضایم کند؛ حتّی اگر یقین داشته باشیم که هیچ کاری از من برای حلّ مشکلات برنمیآید؟
امّا باز هم جواب دقیق سوال را نمیدانم. اگر باید در تجربههای انسانی اطراف سهیم شد مرز آن کجاست؟ ویران نشدن زندگی شخصی؟ خب چه اشکال دارد اگر به خاطر کسب تجربهی ارزشمندتری از زندگی؛ زندگی شخصیمان تحت الشّعاع قرار بگیرد؟
من نمیدانم. و سوالات خیلی بیشتری هم هست که نمیدانم. اینکه آگاه باشی نمیدانی چطور باید زندگی کرد و همزمان زندگی کنی با خودش گهگیجه میآورد. و راستش گمان میکنم یکی از دلایلی که آدمها در چهل سالگی پاسخهای بیشتری به این سوالها دارند تا هجده سالگی همین است: مگر چند سال میتوان با گهگیجه زندگی کرد؟ گمانم خیلی از آدمها پاسخهایی را برای این سوالها برمیگزینند. نه برای اینکه به درستیشان اطمینانی دارند. چون از گهگیجه خستهاند و نیاز دارند به سکون و نیاز دارند حالا که جواب سوالها را نمیدانند فکر کنند که میدانند.
چند روز پیش داشتم به همین سؤال فکر میکردم (و از شما چه پنهان؟ داشتم اول به واکنش تو به این سؤال فکر میکردم و بلندبلند خطاب به تو توضیح میدادم بدون این که بپری وسط حرفم که این قدر زیادی توضیح نده، احمق نیستم) و آن موقع به این رسیدم: در اوضاع پرمصیبت یکی از کارهایی که نوعاً ّمیشود کرد این است که تلاش کنیم خودمان را نبازیم. چرا گمان میکنم این از کارهایی است که میشود کرد؟ چون گمان میکنم بخشی از انسان بودن این است که اهمیت بدهیم، بفهمیم (و منظورم این است که مشغول به کاوش در جهان شویم تا بفهمیم چه گونه کار میکند و مثلاً مصیبتهایش چیستند و عاملشان چیست و تاریخشان چیست و چه و چه)، و آن چه فهمیدهایم را به دیگرانی که نمیدانند/توجهشان جلب نشده بگوییم (و منظورم آگاه کردنی فراتر از این است که مصیبتی ّهست) و تلاش کنیم زندگی پنجاه نفر را صد نفر را اندکی بهتر کنیم، و گمان میکنم برای این که در این تجربهی عمیقاً انسانی سهیم شویم لازم باشد روحیهمان را حفظ کنیم و زندگیمان ویران نشود و اینها. حق این وظیفه ادا نمیشود اگر سرحال نباشیم. ضمناً فکر میکنم بخشی (یا شاید هم همهی) از ارزش ما به این است که در چه جریانهای بزرگی سهم داریم: هر کدام از ما طبیعتاً اثرمان خیلی کمتر از آن است که اهمیت داشته باشد، اما میتوانیم انتخاب کنیم میان این دسته که مجموعاً این کار را میکنند یا آن دسته که آن کار را در کدام باشیم، و گمان میکنم یکی از کارهای جمعی بشر برای آن که دنیای بهتری بسازد همین حفظ روحیه و امید و سرحالی است.