وضعیّت
وقتی این وبلاگ را ساختم میخواستم روزمرهنگاری نباشد. محتویای داشته باشد که آدمهای بیشتری حاضر به خواندنش باشند. وقتی گمان میکردم نوشتن شغلم خواهد بود. امّا من تغییر کردهام. تغییر کردن نه به آن معنی که یک سالهای تغییر میکند و میشود پنج سالهای که راه میرود و حرف میزند. صرفاً تغییر کردهام و بارش اگر منفی نباشد، مثبت نیست.
دختر بلندپروازی که در من بود حالا به این فکر میکند که اگر چهها بکند تحسین و احترام برمیانگیزد. مدام مضطرب میشود که مبادا کاپ موفقیّت نصیبش نشود. مبادا در ذهن بقیه به اندازهی کافی باهوش نباشد. و روزها و شبها تلف میکند در این فکر. آدمی که با خودش میگفت ضروریات زندگی برایش کفایت میکند حالا بیش از حد نیازش پول درمیآورد و از رد شدن در مصاحبهی شغلی غمگین میشود چون بههرحال پول خوب است. حتّی اگر خرجی نداشته باشی که بکنی. چون باید همهی کاپها را گرفت. کاپ هوشمندی و پولداری و توانایی. نویسندهی این خطوط را قرصهایی میخورد برای اضطراب و باز هم ساعتها از اضطراب دیوانه میشود. چون هرچند زمانی خیال میکرد بهراحتی دور از معیارهای رایج آدمها زندگی خواهد کرد، حالا مدام خودش را میسنجد و میسنجد و از نزدیک نبودنش به معیارها خون دل میخورد.
هجده سالگی برای من سال سختی بوده. عمدهی سختیاش هم نه از آن جنس که بزرگت میکند و توانایت میکند. از جنس کشیدن بار سنگین نکبت .یک سالی میشود که کابوسی محقّق شده که فکرش را هم نمیکردم. منی که دو سال پیش ساعت خوابم را برای کمتر دیدن خانواده عوض میکردم و برای روزهای بعد از مدرسه خیالها میباقتم حالا ده ماه است که حبس شدهام در خانه. خانهای که صادقانه اگر بخواهم بگویم از آن بیزارم و خانوادهای که صادقانه بخواهم بگویم دوستشان ندارم. (البته که حساب آن دو ماه در قارهای دیگر جداست) قرنطینه فشار روانیای به من آورد که فکرش را هم نمیکردم در هجده سالگی تحمّل کنم. تغییر کردن وقتی ماهها تمام زندگیات مختل میشود و تمام ساعت رنج میکشی ناگزیر است. حالا اضطراب من به بینهایت میل میکند. محتاطترم. کمتر ارتباط دوستانه برقرار میکنم. به زندگیام آنطور که باید اهمّیت نمیدهم و خلاف آنچه از خودم سراغ داشتم مدام به دنبال کاپهای افتخار میگردم. اعتمادبهنفس؟ هیچ برایم نمانده ماجراجویی؟ جانی ندارم. اشتیاق؟ حرفش را هم نزنید.
امروز به این فکر کردم که این شکنجه را برای خودم تمام کنم. بپذیرم که حتّی اگر میخواهم دنبال کاپ گرفتن باشم (البته تمام تلاشم را خواهم کرد به عهد گذشته برگردم) لااقل این ماهها و این یک سالی که قرار است قرنطینه باشیم دست از سر خودم بردارم. قرار نیست من در قرنطینه پیشرفت عظیمی بکنم. قرار است دوام بیاورم و یکسری حدّاقلهایی را نگه دارم. بیش از این باشد برای کسانی که صبح تا شب انواع سروصدا و دعواهای احمقانه را نمیشنوند. بعداٌ هم فکر کنم دو سال از زندگیام را از دست دادهام. فدای سرم. هرچه قرار بوده در ۳۰ سالگی به آن برسم در ۳۲ سالگی به آن برسم. چون بههرحال این الآن زندگی من است: هرروز از بیدار شدن تا خوابیدن شنیدن سرصدا، تحمّل ۲۴/۷ خانهای که از آن بیزارم، خوردن قرصهایی برای بهتر کردن حالم که هرکدام یک جور بلا سرم میآورند. این زندگیای نیست که من بتوانم در آن رشد کنم. همهی تقلّایم را میکنم امّا همهی تلاشم صرف بقا میشود. نه چیزی بیش از این. یکی دو سال زنده بمانم، بعد خواهم دید که با زندگی چند چندم. بعد تمام تلاشم را خواهم کرد که به جای این یکی دو سال هم همهی بهرهای که میخواهم را از زندگی ببرم.
اگر این وبلاگ را میخوانید، چه میشناسمتان و چه نه لطفاٌ یک خطّی بنویسید که میخوانیدم.
بله سارای عزیز من میخونم اینجا رو همیشه. گاهی فکر میکنم چیزی نمیتونم بگم که راضیتر بکنه تو رو ولی اگر بداهه بخوام الان چیزی بگم، روزی رو یادم میاد که به استاد ارشدم گفتم من دوست ندارم از نردبان موفقیت مثل بقیه بالا برم.. دعواهایی رو یادم میاد که با خانوادهام کردم.. روزهایی رو یادمه که فکر میکردم مهاجرت کمک میکنه مستقل بشم و از بند اطراف آزاد.. حالا همه چی وارونه شده، دنبال کارم، دنبال درآمدم، دنبال وطنم، و دلتنگ خانوادهام هستم. از دید من کار بزرگی میکنی، همین فهمیدن و نوشتن ابنها، من میدونم آخر نوشته یا سبک میشه یا آرومتر آدم، یا حداقل یادآوری ای هست برای چرا ادامه دادن.. ولی این هم بذار آرومت کنه که ما احساس گذرنده داریم، قرار نیست ثابت باشن، هر زمانی از یک دسته چیزها تأثیر میگیریم. موجودات رنگارنگی هستیم، اگر کمکت میکنه به طبیعت نگاه کن، به خزان و زمستون نگاه کن، ترس و شک و احتیاط خوبه اما نه وقتی بره به ناامیدی. ناامیدی حبابی است با یک اشاره میترکه :)
امیدوارم بدون ترس و قضاوت خودت بیشتر اینجا بنویسی، محتوا و مخاطب با فعالیت حتما زیاد میشه.