۱۰۳
مدّتهاست تحلیل کردن زندگیام را گذاشتهام کنار. همیشه در سرم یک صفحهی سفید باز است. دیگر در ماشین به بیرون زل نمیزنم که هفتههای اخیرم را بررسی کنم. نوت گوشیام را باز نمیکنم تا ببینم چقدر در روابط اجتماعیام پیشرفت کردهام، چقدر مهارتهای مطالعاتیام بهتر شده و چه و چه. به جایش کارهای بسیاری داشتهام که با همان پسزمینهی سفید ذهنم انجام بدهم.
به جایش اضطرابهای بیپایان داشتهام. به جایش ترسیدهام. به جایش ماههاست آدمها را میبینم و فرار میکنم. آدمها را نمیبینم و از فکر دیدار نامرئی میشوم. مسیر تئاتر شهر تا انقلاب را گریستهام، قرارهایم را یکی یکی کنسل کردهام، به برادرم زنگ زدهام که کلّاٌ زندگی به چند؟ در چشمهای سبز آن روانپزشک زل زدم تا تشخیصش را بگوید. در ترافیک همّت احساس بیزاری کردهام. فکر کردم فعلاً باید زنده بمانم. فقط زنده بمانم. مغزم یارای فکر کردن نداشته.
امروز یک سال شد. یک سال پیش با دو موشک هواپیمای مسافربری را زدند. با وقاحتی که هنوز نمیتوانم هضمش کنم دروغ گفتند. عکس گرفتند از پرچم یاعباس و گفتند این سالم مانده. خبرنگاران خارجی را تهدید کردند که به «شایعات» دامن نزنند. از همان روز دیگر درست نشد. انگار در ذهنم مه باشد. هیچ چیز شفّافی دریافت نمیکردم.
آدمها آنور مه بودند. معین... عزیزتر از جان و حالا خودش هزاران مشکل دارد. همه یک طرفند و من یک طرف دیگر و بین ما یک پرتگاه. کیاناز مشغول کنکور است. دلم میخواهد کمکحالش باشم ولی به او نمیرسم. نمیتوانم با تصویر گنگش حرف بزنم. هیچ کس من را کامل نمیبیند. ---- از همه به پرتگاه نزدیکتر است. چهرهام را روشنتر از هرکسی میبیند. گاهی فکر میکنم او هم نمیداند من در چه حالم ولی مگر همین حالا، به خاطر من زیادی رنج نمیکشد؟