گریزد ز شکل عصا مار و گوید/ عصاشکلم و از عصا میگریزم
برای همهی درگیریهای ذهنم پاسخی پیدا کردهام. میدانم به فلان مشکل نباید اهمّیتی دهم، یا به آن یکی مشکل باید فلان واکنش را بدهم. دستم آمده که حالتِ ایدهآل من درین یکسال چه کارهایی انجام میدهد. پس کارها باید روی غلتک افتاده باشد. امّا همچنان یکسری روزها ریپ زدنم را میبینم.
اگر بخواهم این دوره از زندگیام را از بقیه سوا کنم، اسم آن را دورهی گیجی و دستوپا زدن خواهم گذاشت. یک حقیقت بزرگ درین دوران به صورتم پرتاب شد که پیش ازین هرگز اینگونه با آن مواجه نشده بودم: من به لحاظ احساسی و عاطفی بالغ نشدهام.
و درست زمانی باید این مشکل را رفع و رجوع کنم که سری دارم و هزار سودا. هرچند سراغ هر کاری که بروم، این خامی عواطف جلودارم میشود. جنبههای مختلفی دارد. یکیش اینکه اعتماد نکردن به کسی را توهین به آن شخص میدانم. تا مدّتی پیش به بقیهپولم نگاه نمیکردم چون باید اعتماد میکردم. دیگر اینکه نمیتوانم با این مسئله که یکنفر از من عنش میگیرد و نمیخواهد ریختم را ببیند درست برخورد کنم. هیچوقت بهآنصورت بد کسی را نخواستهام و اینکه کسی بد من را بخواهد به همم میریزد. نمیتوانم ساده از کنار این ماجرا بگذرم.
اگر صحنهی ناراحت کنندهای دیده باشم کارِ چند روز آیندهام ساختهست. آن تصویر بارها و بارها در ذهنم خواهد کوبید و من را از کار و از زندگی خواهد انداخت.
زود بازی را واگذار میکنم به حریف. اعتمادبهنفس چندانی ندارم و خب بارها چون یک باز از پس چیزی برنیامدم خودم را کنار کشیدم.
امّا برسیم به دانهدرشتِ وجوهِ خامی عواطفم؛ کششی نامتعارف به آرنولدبازی. انتظار دارم بتوانم مشکلات دیگران را حل کنم. دلم میخواهد بار رنج هرآنکه دوستش دارم روی من باشد. درین زمینه کارهای اغراقآمیزی کردهام که الآن با فکر کردن بهشان هم پشمهام میریزد. از خودم توقّع دارم حال اطرافیانم خوب باشد و اوضاعشان بر وفق مراد. اگر نباشد من ریدهام. من باید سرزنش شوم. و حالم بد میشود.
خب؟ حالا رسیدهایم به نقطهای که من حتّی نمیتوانم کمکی را که پیش ازین به اطرافیانم میکردهام بکنم. چون خودم افتادهام. بار خودم را هم به زور میکشم و دو نفر از چپ و راست باید مراقب باشند که وا ندهم. این عصبانیام میکند.
و اینها همهاش نیست. من نیاز دارم بزرگ شوم. بله، در بدموقعیتی این را فهمیدم. امّا بعید میدانم اگر گرفتار این موقعیت نبودم اینطور متوجّش میشدم. حدّاقلش اینست، امسال جان میکَنم و اگر هم به خواستهام نرسیدم لااقل بخشی از گیروگورهای شخصیتیام را رفع کردهام. فکر میکنم این ماجراها که تمام شود، شخصیت دیگری به جای شخصیت فعلیام ببینم. خب، بیصبرانه منتظر دیدنش هستم.