دکترم میگفت اینکه انقدر به هدر دادن سال طلایت فکر میکنی هم ناشی از وسواست است. آدمهای نرمال اینقدر اورثینک نمیکنند. مقایسه هم. گمانم پر بیراه نمیگوید. در بین آدمهای اطرافم هیچکس انقدر همهچیز مربوط به خودش را آنالیز نمیکند (صدای درون مغزم: چون تو بیکفایتتر از همهای) من هرروز خودم را بررسی میکنم و هرروز از جانب خودم سرزنش میشوم.
نوید میگفت از سال قبل تا الآن برایت عجیبوغریب گذشته. اوّل گیجی رابطه و مقابله با ترس جدّی از نزدیک شدن به کسی؛ بعد رفتن برادرت؛ بعد هواپیما؛ بعد یک دشواری عاطفی؛ و سه چهار ماه قرنطینهی پر از اضطراب و یک دورهی افسردگی شدید. و میگفت تو خودت را با آدمهایی مقایسه میکنی که وجود ندارند؛ آدمهای ایدئال. راست میگفت ولی من بابت مشکلاتی که دارم هم از خودم بیزارم. همیشه به خودم یادآوری میکنم از بیکفایتیام است که مشکلات بر من غالب میشوند. چه حقّی دارم برای افسرده شدن یا مضطرب بودن؟ باید قوی باشم و بینقص.
و این «باید قوی باشم و بینقص» بدتر مرا از کار و زندگی میاندازد. تابهحال شده برای امتحانی درس نخوانید چون میدانید نهایتاً بیست نخواهید شد؟ بارها شده که من به خاطر ترس و کمالگرایی سراغ کارها نروم. بعد که کاری انجام ندادم کمالگرایی دوباره حمله میکند: هیچکاری نکردی. درحالیکه اگر کمالگرا و ترسو نبودم کاری انجام داده بودم؛ ولو ناکامل.
روزهایی مثل این از خودم بیزار میشوم. باید بپذیرم کامل نیستم و اشتباه میکنم و دهها بار برای یک اشتباه به خودم فحش و فضیحت ندهم. امّا گفتنش کجا و انجام دادنش کجا. نسبت به اشتباهات هیچکس مهربان نیستم؛ نسبت به اشتباهات خودم از همه بیشتر.