وبلاگ قدیمیام را میخوانم و حسرت میخورم. زندگیام در حال پیشرفت بود و خودم در حال رسیدن به ثبات. مسیر روشنی را طی میکردم. فکر میکردم چقدر با هجده سالگی مستقلتر خواهم شد. صبح میروم دانشگاه و شب برمیگردم و کار میکنم. مجبور نخواهم بود مثل پانزده شانزده سالگی ساعت خوابم را تغییر بدهم تا کمتر در معرض خانواده باشم. بعد اوایل اسفند شد. خوشحال بودم و تازه داشتم به زندگیام برنامه میدادم که ماههای بیکاریام خوب بگذرد.
یک روز دوتایی رفتیم تئاتر. تئاتر دربارهی یک کلاس دبیرستان دخترانه بود و رابطهی عاطفیای که بین دوتا از بچّهها پیش میآمد. واکنش باقی بچّههای کلاس و واکنش مدرسه. لباسی که پوشیده بودم را یادم است. یادم هست مهمان داشتیم و نگران بودم دیررسیدن من باعث شود فکر بدی بکنند. بعد از تئاتر در کوچهی خلوت بغل سالن همدیگر را در آغوش گرفتیم. کیفم را گذاشته بودم پشت پنجرهی یکی. سرد بود و داشت دیرمان میشد. صبر کردیم و صبر کردیم و ماشینی پیدا نشد. بعد هم که پیدا شد رانندهی اسنپ در مسیر اشتباه و در ترافیک مانده بود. قرار شد او برود. نشسته بودم روی صندلیهای رنگی سالن انتظار تئاتر. پاها روی هم. خداحافظی کرد و دم در دوباره برگشت و جملهی محبّتآمیزی گفت و دوباره رفت. از ذهنم گذشت که چند سال بعد از این شب خواهم نوشت. از احساس هجده سالگی و زیبایی و شادی. از همهی شعفم برای اینکه بعد از مدّتها تئاتر ببنم، و با او ببینم، و در سرما با هم قدم بزنیم. وقتی برگشتم خانه مهمان داشتیم. دستم را جلو بردم که دست بدهم امّا کسی نپذیرفت. گفتند کرونا پخش شده و دو نفر هم امروز در قم مردهاند. و از فردای آن روز، من در خانه حبس شدم.
قرنطینه برای منی که قبلتر هم خانه ماندن حالم را بد میکرد کابوسی تمامعیار بود. ماههای زیادی گذشت که تقریباً خاطرهای از آنها ندارم. فقط داروهای متنوّعی به یادم است که امتحان کردم. عوارض جانبیشان. عوارض قطع کردنشان. یادم مانده و میماند که سیتالوپرام و سرترالین درد قفسه سینه میآورند، الانزپین و میرتازاپین چاقی، کلردیازپوکساید و والپرات سدیم سرگیجه، هالوپریدول درد قاعدگی. یادم هست که گیج و منگ امتحان نهایی میدادم. کتاب را که نمیخواندم. حدّاکثر توجّهی که میتوانستم بکنم دانستن اسم امتحان بود. یادم است که در حوزه از حضور باقی آدمها اذیت میشدم. یادم هست که ماهها به خاطر قرصها نمیتوانستم صبح از خواب بیدار بشوم. و چیزهای دیگری هم یادم هست که گفتنشان اینجا فقط معذّبم میکند.
قرنطینه مسیر رشد من -و خیلی نوجوانان و جوانان دیگر- را تغییر داد. زندگی من وقتی معمولی خواهد شد که کتابخانهها و دانشگاه باز باشند و بتوانم مترو سوار شوم. وضعیت روانیام هنوز خیلی غیرعادیست و هنوز مجبورم داروی جدید امتحان کنم. چیزهای زیادی را در این ده ماه باختهام. هنوز اگر دقیق بخواهم به این ده ماه فکر کنم روزم از اضطراب خراب میشود. امروز که نوشتهای قدیمی را میخواندم دو نکته به نظرم رسید که عملاً به روند پیشرفتم آسیب زده.
اوّل اینکه من در فضای خانه همهی شور و اشتیاقم را به جهان و زندگی از دست دادم. اتّفاقات جالبی که برایم میافتاد، فرصتهای شغلی خارج از خانه، دیدن آدمهای جدید و دهها چیز دیگر از کفم رفت و برایم یک گوشی ماند. حقیقتش هجده سالگی سنّ رشد است و رشد زمانی که در خانه حبسی دشوار میشود. فکر میکنم قرنطینه، حتّی با فرض نداشتن هیچ مشکل اقتصادی و مالی، به همین دلیل برای کسانی که در رنج سنّی ۱۲-۲۰ سالگی هستند نامناسب است. نگه داشتن انگیزهی کشف دنیا وقتی در یک اتاق ۲*۳ حبس شدهاید کار آسانی نیست.
دوّم اینکه تنهایی باکیفیتم را از دست دادم. حالا که فکر میکنم صرفِ تنها ماندن نیست که برای انسان فایده دارد. تنهایی وقتی مهم میشود که شما زندگی نسبتاً باکیفیتی دارید. تنهایی وقتی مهم میشود که شما همیشه تنها نیستید. شش ساعت کار میکنید و پنج ساعت درس میخوانید و سه ساعت تنهایید. به نظرم یکی از دلایلش این است که بخشی از مهم بودن تنهایی، به خاطر مرور کردن زندگی در آن است. و وقتی زندگی جریان ندارد چقدر میخواهید خاطرات قدیمی را شخم بزنید؟ من تنهایی نجاتبخشم را از دست دادم. تنهاییای که بارها اوضاع نابهسامانم را کنترل کرده بود حالا صرفاُ بخشی از حال بدم بود و من نمیدانستم به چه پناه ببرم.
حالا هنوز هم کمتر چیزی سر جای خودش است. برنامههای فراوانی که برای آن سال بیکاری داشتم و برای ترم اوّل دانشگاه، همهشان تباه شدهاند و انرژیام مدّتها صرف زنده ماندن شده. فقط زنده ماندن و از اضطراب و غم نمردن. راستش من چارهای جز پذیرفتن و کنار آمدن ندارم. این مهارتی بوده که در تمام کودکی و نوجوانی نداشتهام؛ همیشه سختتر از عموم مردم با ایدئال نبودن چیزها کنار میآمدم. تمام روزهای دبیرستان را یادم هست که چطور از بیبرنامگیها آتش میگرفتم؛ در حالی که اطرافم دانشآموزانی بودند که با خونسردی بیبرنامگیها را میپذیرفتند و به طور بهینه به زندگیشان ادامه میدادند.
این روزها به این فکر میکنم که در زندگی هر آدمی چقدر فرصت هست که هدر میرود. زندگی هرکدام از آدمهایی که میشناسم چقدر متفاوت میبود اگر یک سری بدشانسی و یک سری بیبرنامگی از سمت آدمهای دیگر برایشان وجود نداشت. لااقل کسی در اطراف من آنقدر خوششانس نیست که میزان این بدبیاریها برایش کم باشد. به نظرم میرسد که چارهای نیست جز رد شدن و به زندگی ادامه دادن. اگر بخواهم به قدر هجده سالگی برای هر بیبرنامگیای کلافه بشوم هیچچیز از سلامت روانم نخواهد ماند. باید یاد بگیرم که حتّی اگر خودم ایدئال رفتار کنم (که نمیکنم) هزار و یک فرصت را به خاطر کارها و سیاستهای دیگران از دست خواهم داد و زندگی همین است. چیزی هم عادلانه نیست.