من خالیام. خالی شبیه مبلی که رویش مینشینید یا تابلویی که آویزانست به دیوار یا فرشی که رویش راه میروید. بدون مفهوم مشخّص. صرفاً دارای چند کارکرد نه آنقدر هم ضروری. همیشه قابل جایگزینی با چیزی دیگر.
دو روز پیش چت بودم. برای اوّلین بار در زندگی. از پلّههای خانهی سین که بالا میرفتم فکر کردم روزی که در حال نزدیک شدن به او باشم و سرشار از احساسات عجیب و غریب نباشم کی فراخواهد رسید. جواب دادم که هیچوقت. چت شدن جالب نبود. سینهام میسوخت و آگاه بودم به اینکه قدری از عقل و شعورم را از دست دادهام. وقتی میخواستم بعد از خانهی سین بروم به کلاس رانندگی راه را پیدا نمیکردم. در کلاس هم با صدای کاملاٌ چت جواب سوال معلّم را دادم. چشمهایش گرد شد.
این چندماه سه چهارتا از این کارهای به نظر جالب تینیجری را امتحان کردهام. چندوقت پیش سیگار هم کشیدم. وقتی که تمام شد و لباس بوی سیگار گرفتهام را از تنم درآوردم فهمیدم که دیگر نخواهم کشید. راستش را بخواهید از گل و سیگار انتظار بیشتری داشتم. مدّتهاست که همه چیز ناامیدم میکند. گل و سیگار ناامیدم میکند. برنامهی مطالعاتیام ناامیدم میکند. دوستیهایم ناامیدم میکنند. انگار که من چیزی بیشتر از تابلوی روی دیوار ندارم. نه جیزی دارم و نه چیزی برایم جاذبه دارد. یک گوشه مچاله شدهام در خودم و مراقبم که یک وقت کارکردهایم را از دست ندهم.
هیچ چیز انگار ارضایم نمیکند. تنها داشتهی زندگیام انگار اوست که بعد از هر ناملایمتی میپریم بغل هم. وقتی خواب باشد نگاه میاندازم به چیزهایی که از او در اتاقم دارم یا مثل امروز به عکسهای قشنگی که از چشمهای زیبایش گرفتهام. بعد از خودم میپرسم آیا این به تنهایی کافیست؟ جواب این است:« در رمانهای زرد زندگی نمیکنم. پس نه.» و غمم میگیرد. غمم میگیرد که خالیام.
دارم میرسم به نقطهی «چیزی برایم مهم نیست» ترسناکترین جاییست که آدم وقتی حالش بد نیست میتواند به آن برسد. نیاز دارم به زندگی کردن. روی دور تند و پر از حادثه زندگی کردن.