به لحاظ روانی نیاز دارم یک نفر بیاید و بگوید عزیزم همهی این رنجی که میکشی به خاطر نبوغ بیحد و حصر توست و بههرحال؛ تمامی کسانی که از زمانهشان جلوتر بودهاند رنج میکشیدند. و بهم نگوید: اضطراب داری و وسواس و افسردگی. امّا خب؛ معالاسف تا حالا هیچکس اینها را به من نگفته است. گمانم دلیل مشخّصی هم دارد: وسواس دارم؛ و اضطراب؛ و افسردگی.
دکترم هم که «وسواس فکری» از دهانش نمیافتد. شبیه راننده تاکسیهایی شده که همهی مشکلات در جهان را ربط میدهند به آخوند. بههرحال باید پذیرفت که مشکلاتی هم هستند که عامل ایجادشان آخوند نیست. مثلاً توّرم... خب شاید به آخوند ربط داشته باشد. ازدواج کودکان... مردن دختری با داس... خیله خب. شاید اینها با آخوند بیارتباط نباشند. ولی خب مثلاً آتشسوزی در جنگلهای استرالیا. این موضوع با وجود اینکه یک مشکل است ولی به آخوندها ربط ندارد. وسواس فکری من هم به همهچیز ربط ندارد. به دکتر گفتم که انگار همهچیز را از پسِ پردهای میبینم؛ انگار هشیار نیستم. باز هم پرسید مال وسواس فکریات نیست؟
نیست. امّا خوشحالم که حالا بخش دیگری از مشکلاتم را میدانم. قبل از مراجعه به دکتر احساس نمیکردم مشکلی هست که مدام اورثینک میکنم و هرچیزی را آنالیز. خدا را شکر انقدری مشکل دارم که هربار از فهم مشکلی جدید خوشحال شوم. چه بسا تنها راه من برای یک زندگی شاد همین باشد. کشف مشکل جدید؛ خوشحالی. کشف مشکل جدید؛ خوشحالی. کشف مشکل جدید...
حالا به مساعدت قرصها آرامترم. اسم فاعل از «رخوت» چه ساختهاند؟ من همانم. میروم امتحان نهایی میدهم و روی صندلی و زیر ماسک؛ فکر میکنم چرا هرگز متقلّب خوبی نبودهام. یک بخشیش لابد این است که شرم دستگیر شدن چنان برایم زیاد بوده که ریسک تقلّب نمیارزیده. بعد همکلاسیها را نگاه میکنم. دقیقتر بگویم: دختری که دو صندلی آنطرفتر در سمت راستم مینشیند نگاه میکنم. شاید بپرسید چرا. باید بگویم چون آن دختر خوشگل است. آن دختر خیلی خیلی خوشگل است و راستش را بخواهید مراقبها یکی دو بار داشتند فکر میکردند که من میخواهم تقلّب کنم. درحالیکه حین امتحان فقط میخواستم نظری به او انداخته باشم. آخر چه کسی بین تقلّب گرفتن از آن دختر خوشگل یا تماشا کردن او تقلّب را انتخاب میکند؟ (شاید هم به خاطر همین چیزهاست که متقلّب خوبی نیستم.)
رشتهی کلام از دستم خارح شده و همینجا باید به موضوعات وسواس و اضطراب و افسردگی بپردازیم و صحبت دربارهی دختر خوشگل امتحانات نهایی که دو صندلی آنورتر من مینشیند را تمام کنیم. چرا؟ چون دوستپسرم گفته دیگر صحبت دربارهی دخترهای خوشگل ممنوع. نظر داشتن به دخترهای خوشگل ممنوع. معاشرت با دختران خوشگل ممنوع. و راستش را بخواهید پارتنر پیدا کردن برای من سخت است چون عناخلاقم و کلّاْ هم سختم است عناخلاقیهای دیگران را تحمّل کنم. در نتیجه با اینکه من اصلاْ از آن دخترهای وابسته در رابطه و اینها نیستم مجبوریم پای دختران خوشگل را از این وبلاگ ببُریم. یعنی حتّی از آن دختر راست راستیه که خیلی خوشگل است هم حرف نزنیم و برگردیم جای قبلیای که بودیم.
من به حوزهی امتحانات نهایی میروم و بعد از اینکه دقیقاْ به هیچکس نگاه نمیکنم (و خصوصاْ کسی را در دو صندلی سمت راستم نمیبینم) خانمی که پشت میکروفن است ازمان میخواهد برای سلامتی امام زمان صلواتی بفرستیم. که به نظرم کار به کل پوینتلسی میآید. چراکه کلّ پوینت امام زمان این است که همیشه زندهست. یعنی اگر به جای سلامت امام زمان؛ برای بهشتی شدن امام کاظم هم دعا کنیم کار معقولتری کردهایم. چون مهمترین نکتهی امام زمان همین زنده بودنش است. مگر اینکه درنظر بگیریم امام زمان بدون وفات میتوانند بارها بیمار شوند و شفا یابند که آن هم معقول نیست. درهرحال؛ ما صلوات میفرستیم و من میروم خانه. اوضاع سوشالفوبیا وخیمتر از هر وقت دیگریست. خوشحال میشوم از خانه رفتن.
من جز از رخوت احساس نمیکنم. مغزم خاموشتر از سایر اوقات است و انگار هشیار نیستم؛ و این باور ناشی از وسواس فکریام نیست. لااقل همین را میدانم.