ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اتّصال.

وقتی فهمیدم ادبیات فارسی رشته‌ای‌ست که در دانشگاه ارائه می‌شود دبستانی بودم. تعجّب برم داشت. خیال می‌کردم «رشته‌ی دانشگاهی»‌ باید چیزی باشد مثل پزشکی و برق، ادبیات که تفریح است. برایم منطقی نبود که در دانشگاه و به نامِ تحصیل انقدر به کسی خوش بگذرد. امروز به برنامه‌ای که دو سال پیش برای جبران عقب‌ماندگی‌های درسی‌ام ریخته بودم نگاه کردم. پایینزمان‌بندی‌ها نوشته‌ام :«چرا من دانشجوی ادبیات نیستم؟» و یادم آمد که آن موقع، هروقت می‌فهمیدم کسی ادبیات می‌خواند کلمه‌ی «وصال» در ذهنم می‌آمد. به نظر باورنکردنی می‌رسید که یک نفر بتواند هرروز کلاس‌هایی مرتبط با ادبیات داشته باشد.

حالا نسبت به ادبیات خواندن دودلم. وقتم آزاد است و هیچ‌وقت در زندگی این‌قدر آزاد نخواهد بود، امّا هر چیز مرتبط با ادبیاتی را پس می‌زنم. کافی‌ست دستم را دراز کنم تا به بیهقی برسم، امّا با خودم فکر می‌کنم باید کارهای دیگری کنم. بروم فلان چیزها را یاد بگیرم. تلاش می‌کنم شهوتِ ادبیاتم را بخوابانم و در ازایش هیچ کار دیگری هم انجام نمی‌دهم. 

حدّاکثر پنجاه شصت سال دیگر زنده هستم. این یعنی حتّی اگر شب‌ها نخوابم هم برای ادبیات خواندن وقت کم می‌آورم. ناچار کتاب‌های لذّت‌بخش زیادی نخوانده، و سؤال‌های زیادی بی‌پاسخ می‌مانند. احمق کسا که منم. روزهایم را تلف می‌کنم و در ذهنم می‌گویم شاید گزینه‌های دیگر بهتر از ادبیات باشند. انگار عاشقی برای معشوقِ بی‌نیازِ بی‌اعتنایش مدام ناز کند. حقّاً که قدرنشناس‌ترین آدمی هستم که می‌شناسم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۳
سا را
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۱ ب.ظ

۱۹/۴/۹۸

امروز به نیکتا می‌گفتم. انگار کثافت بالاخره بند آمده‌باشد. نگاه می‌اندازم به نت گوشی‌ام و نوشته‌های دو ماه پیش به قبل را می‌خوانم. نویسنده چندان آشنا به نظر نمی‌آید. 

می‌گویند شما برای تغییر کردن نیاز به کارهایی دارید. مثلاً بروید کتاب بخوانید یا بروید روانکاوی یا سفر یا فلان. خب من دو ماه لش کردم. یعنی دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. حدّاکثر بلند شدم و راه رفتم و آهنگ گوش کردم. و نگاه کردم که چطور فشار از روی شانه‌هایم برداشته می‌شود. و چطور درد ناشی از باری سنگین آرام‌آرام کم می‌شود. و تغییر کردم. 

و به نیکتا گفتم گمان نمی‌کنم حالاحالاها دچار کثافت سال گذشته شوم. و اگر هم شدم، دیگر هفده‌ساله‌ی وحشت‌زده‌ای نیستم که برای اوّلین بار با بحران مواجه می‌شود. گفت چقدر خوب و رفتیم مترو. و چون حرف می‌زدیم از خانه‌ی ما گذشتیم و رفتیم تا ته خط. و از ته خط دوباره برگشتیم و حرف‌های تینیجری زدیم و خندیدیم. 

فکر کردم چقدر اینکه بتوانی بدون ترس هجده‌ساله باشی قشنگ است. قاه‌قاه به ترک دیوار بخندی و هی یک فکر، یا یک حس در ذهنت وول بزند. بغلش کردم و خداحافظی کردیم. بالاخره دارم بخش‌های زیباتر این فترت میان کودکی و بزرگ‌سالی را می‌بینم. انگار تا یک زمانی باید هولدن کالفیلد شدن را تا غایتش بچشی و بعد برگردی به زندگی. و من به زندگی برگشته‌ام. 

بگذارید این‌طور توضیح دهم. هولدن که از مدرسه و خانه فراری‌ست، در بخشی از داستان به خانه‌ی معلّم مرد متاهّل‌ش می‌رود که از قضا، از معدود کسانی‌ست که با او رابطه‌ی خوبی دارد. به نوعی، هولدن به او از دست دیگر چیزهایی که به ستوهش آورده‌اند، «پناه» می‌برد. شب که می‌خوابد، متوجّه می‌شود معلّمش کنارش‌ست و لمسش می‌کند. هولدن هنوز آدم‌بزرگ نیست و این اتّفاق برای او «شوک‌آور»ست. من از یک مرحله‌ی گذار ذهنی صحبت می‌کنم که شما هم‌چنان آدم‌بزرگ نیستید امّا ماجرا را شوک‌آور نمی‌بینید. «قابل‌انتظار» قلمدادش می‌کنید و در صورت روی دادنش راهکارهایی در ذهن دارید. --

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۲۱
سا را

از روز اعلام نتیجه و روز بعدش یه پست منتشرنشده هست. چهار پنج‌تای دیگه هم از قبلش. نمی‌دونم چطور این‌قدر تند می‌گذره.

کاش واقعاً یه‌جوری حالی‌م شه دوره یه هفته‌ی دیگه شروع می‌شه و بقیه چندهفته‌ست دارن درس می‌خونن. انگار مغزم هنوز، هنوز تو خلسه‌ست. یه بخشی از ذهنم می‌خواد یه نفر پیدا شه چکم کنه، یا یه جوری انگیزه باشه برای انرژی گذاشتن. یه جوری ترغیبم کنه نشون بدم می‌خوام می‌تونم. از یه طرف هم نه.

من نمی‌دونم در عرض یه هفته بنده چطور این حجم از حاشیه رو داشته‌م. بابا شما که جواب سلام به زور می‌دادید. دو روز پیش معین از اون حجم کثافت کشیدم بیرون. تلگرام رو از روی گوشی‌م پاک کرد حتّی. یه پست ننوشته هم هست از اون روز. پروردگارا.

نگرانم؟ آره. هیجان‌زده‌م؟ نمی‌دونم. صبح فردای نتایج در جواب تبریک محسن گفتم انقدر این چندهفته خواب قبول شدن-نشدن دیده‌م که الآن حس می‌کنم باید منتظر نتیجه باشم.

نمی‌دونم و نمی‌دونم و کاش زودتر شروع می‌شد و ای بابا. امروز چشمم خورد به برگه‌ی لیست منابع مرحله‌دو. به اون حجم تیکی که زده‌م کنار هر منبع. ادبیات زیبا. من که هیچ جز ادبیات ندارم چه مقاومتی دارم می‌کنم؟ چه کارهای عجیبی که نمی‌کنه ذهن آدم. 

ای بابا. ای آقا. نکنه از عالم و آدم عقبم؟ گواهی شرکت در دوره نشم؟ برنز؟

ای آقا. از صبح نفهمیده‌م که زمان چطوری گذشته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۶
سا را
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست

باید از امروز چیزی این‌جا می‌بود، حتّی اگه بعداً نگاه کنم و پست زرد به حسابش بیارم. حتّی اگه سرآخر ساعت دو و نیم دست به نوشتن ببرم و مغزم در حال خاموش شدن باشه. حتّی اگه ندونم چی رو می‌خوام بنویسم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
سا را

صبحی پاشدم تشر زدم به خودم که سوّم تیره امروز، پاشو یه کار مفید کن. یه کتاب تاریخ ایران باستان که دو ماه بود می‌خواستم بخونم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. نوشته بود فلات ایران به مساحت فلان‌قدر... این‌ور اون‌ور کتاب رو نگاه کردم دیدم نقشه نداره بفهمم تا کجا رو فلات ایران می‌گیره. یه فحشی دادم رو روانه‌ی گوگل شدم که نقشه ببینم.

دیدم به اتّفاق، ویکی‌پدیا و همه‌ی سایت‌ها مساحت فلات رو یک‌ونیم میلیون کیلومتر مربّع اون‌ورتر می‌گن. اطلس رو آوردم و زدم تو سر خودم که ببینم کجاها فرق داره. جور درنمی‌اومد. یه ساعت، دو ساعت گذشت. کلافه شدم. داشتم هم برای اطّلاعات بیش‌تر و هم برای اینکه افتخار هموطنانم رو به ایران کهن نبینم و کهیر نزنم انگلیسی سرچ می‌کردم که رسیدم به یه ویدئوی آموزشی. چهل دقیقه طول کشید که به لطایف‌الحیل بتونم تو یوتیوب لودش کنم. باز کردم و دیدم فارسی حرف می‌زنه. یه چندتا کهیر به سلامتی خون پاک آریایی‌م زدم و موقع شنیدن سوّمین «این‌طوری می‌باشه» صفحه رو بستم.

کلافه بودم و بی‌خبر ازینکه فلات ایران کجا تا کجاست که گوشی‌م زنگ خورد. بعد سوّمین بار که گفتم به پیر به پیغمبر من الآن نمی‌دونم و به خدا باید وایستم نتایج بیاد و نه معلوم نیست کی می‌آد، مکالمه تموم شد. استرس چسبید به گلوم. بعد دوباره یادم اومد: امروز سوّم تیره. خیلی‌ها کنکور شروع کرده‌ن. 

اومدم تو هال. زانوهام رو گرفتم و بغلم و تندتند با خودم مرور کردم: کنکور شروع نکردی. نتیجه‌ی اون کوفتی نیومده. براش درس هم نخوندی. لبه‌ی شلوارت پاره‌ست. کیاناز دیگه دوست نداره. فلات ایران نمی‌دونی کجاست. سایتی مشابه کورا ولی فارسی نداریم. چرا؟ کورای فارسی چرا نداریم؟ جایگزین علمی‌های فرهنگستان رو چرا مسخره می‌کنن؟ من کمپین می‌زنم. نهضت ترجمه‌طور. هرکی بیاد به سهم خودش به ویکی‌پدیای فارسی کمک کنه. روتختی‌م هر صبح که پامی‌شم ده سانت جابه‌جا می‌شه. کودنم دیگه. و لوزر. هیچ‌کس هم سعی نکرد دوست‌پسر مصری برام پیدا کنه. ایران هم که جای زندگی نیست. و اگه یادت بیاد ابتهاج نود سالشه. نودساله‌ها همیشه قراره به زودی بمیرن. تو کی به زودی می‌میری پس؟

مامانم صدام زد. سه-چهار بار: «آره تلفنی هم گفتم. نه باید وایستم. نمی‌دونم. به خدا هی می‌گی من بدتر استرس می‌گیرم.» بعد احساس کردم الآن اشک‌هام دونه‌دونه سر می‌خورن رو صورتم و می‌افتن پایین. فکر کردم که بابا واقعاً چرا این‌جوری می‌کنم. دلم درد گرفت. و بالاخره دوزاری‌م افتاد: پی‌ام‌اس. خودت رو هم که یه هفته‌ست بستی به کافئین. 

بلافاصله دختربچّه‌ی پنج‌شش ساله‌ای رو دیدم که با موهای خرگوشی نشسته روی همون مبل، زانوی غم بغل گرفته و همه‌چیز با یه بستنی حل می‌شه. در اون سن البته من یه صندلی پلاستیکی کوچولوی سبز داشتم. با طرح میکی‌موس. قهر که می‌کردم و تهدید به فرار از خونه برای همیشه، صندلی رو ورمی‌داشتم، می‌رفتم بیرون و  دقیقاً پشت در خونه می‌نشستم روش. تا طی بالاخره یه نفر بیارتم این‌ور در. 

خنده‌م گرفت. رفتم یه دوش آب سرد گرفتم، اطلس رو گذاشتم یه جایی که فعلاً نبینم، آهنگ رقیق مصریه رو که دوستم گفت به مناسبت تموم شدن امتحانات هدیه‌مه رو پلی کردم، بعد در رو باز کردم، دست انداختم بیرون و صندلی سبزه رو برگردوندم به خونه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
سا را
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ق.ظ

۳۰/۳/۹۸

خب. باید می‌آمدم این‌جا. در چند هفته‌ی گذشته چندین پست وبلاگی نوشته‌ام. در ذهنم. حالا می‌خواهم بالاخره بخش‌هایی را که یادم مانده بنویسم. ممکن‌ست خیلی شلخته شود امّا از نوشتنش ناگزیرم.

پاییز و زمستان نودوهفت تمام شده. گاهی دلم می‌خواهد تمام خاطراتش را فراموش کنم و گاهی نه. چندروز پیش که در تاریخچه‌ی یکی از چت‌های تلگرامم دنبال پیامی می‌گشتم به این پیام‌هایم برخوردم: «تا اردیبهشت چه‌طوری دووم بیارم؟ اردیبهشت خیلی دوره. و نمی‌دونم چه‌طوری قراره دووم بیارم و وا نداده باشم» نمی‌دانم اسم واکنشم نهایتاً دوام آوردن بود یا نه. 

چندهفته‌ی پیش، بالاخره رفتم پیش یک روانشناس. یک ساعت صحبت کردم و او شد تنها آدمی که تمام بخش‌های زندگی من را در یک‌سال گذشته می‌داند. دیگر هم نرفتم. جواب این سؤال را می‌خواستم:« واکنشی که من دادم، آن حجم تهوّع و میل به مردن، بیش‌ازحد بود؟» خب، گفت نه. و گفت تو افسرده نبودی. چون اگر شرایط خوب بود حالت هم خوب می‌ماند. من نمی‌دانم نظر شخصی‌اش را گفت یا نظر جامعه‌ی روانشناسان را یا چه.

امّا یک‌چیزی در من تغییر کرده. صحبت از آن و فهم عمیقش زمان خواهد برد. شاید یک‌روز، در سی سالگی بنشینم و بنویسم که در سال نودوهفت چه اتّفاقی برای من افتاد. احتمالاً بدون سانسور. و بگویم نسبت به تجربه‌اش در آن سن چه حسّی دارم. 

فعلاً هنوز منگم. یک فشار وقت‌گیر زندگی‌ام به صورت موقّت کنار رفته و فرصت کرده‌ام درست و حسابی به همه‌چیز فکر کنم. از طرفی بالاخره از رابطه‌ی کثافتی که ماه‌ها ذهنم را آزار می‌داد عبور کرده‌ام و می‌توانم به آن به عنوان تجربه‌ای در گذشته فکر کنم. راستش را بخواهید من داشتم نوجوانی‌ام را می‌کردم. ولگردی‌ام با دوست‌هایم سر جایش بود. در مدرسه دلقک‌بازی‌هایم را در می‌آوردم. هرچند ماه روی یک نفر کراش می‌زدم. سریال می‌دیدم و کتاب می‌خواندم و زندگی هی به من چیزهای عجیبی نشان می‌داد. 

بعد نمی‌دانم چه شد. من واقعاً نمی‌دانم دقیقاً چه زمانی همه‌چیز آوار شد روی فرق سرم. الآن هم که انگار بعد یک تصادف وحشتناک جزییات تصادف را فراموش کرده‌ام، روی تخت بیمارستانم و می‌بینم که پای راستم را از دست داده‌ام ولی یادم نمی‌آید دقیقاً چطور. شما معادل از دست دادن پا را در آن طرف بگذارید «بزرگسال شدن». 

اگر یک سال پیش با من درباره‌ی گرفتن گواهینامه حرف می‌زدید، قضیه را خیلی دور از خودم می‌دیدم. من کجا و پشت ماشین نشستن کجا. حالا به نظرم خیلی طبیعی می‌رسد که فقط چندماه دیگر توانایی گواهینامه گرفتن دارم. هرچند منطقی‌ست که تا گیرودار سال کنکور تمام نشده سراغ رانندگی نروم. اگر مامان یک سال پیش می‌آمد و محض خنده می‌گفت فلان دوستم آمده بپرسد دخترت چند سالش شد که فلان، تعجّب می‌کردم که بی‌خیال دختر شانزده هفده ساله چطور می‌تواند ازدواج کند؛ الآن این مکالمه به نظرم خیلی عادی می‌آید. هرچند که طبیعتاً در هجده سالگی نخواهم ازدواج کنم. فکر کردن به زندان ج.ا رفتن برایم عجیب نیست. یا مثلاً احساس می‌کنم آمادگی‌اش را دارم که امروز اگر لازم شد مهاجرت کنم، چمدانم را ببندم و خب، بروم. قاعدتاً یک‌سری مشکل پیش می‌آید و قاعدتاً از پسش برمی‌آیم. همان‌طور که دیگران برآمده‌اند.

من تا مجبور نشوم در آخرین مهلت یک تصمیم‌گیری تصمیم بگیرم، انتخابی نمی‌کنم. گاهی آنقدر پروسه‌ی تصمیم‌گیری را به تعویق می‌اندازم که برایم دردسر درست می‌شود. در سال‌های اوّل نوجوانی -لااقل در زندگی من که چنین بود- شما مجبور نمی‌شوید تصمیمات اخلاقی‌تان را قطعی کنید. خطّ قرمزها را معیّن کنید. با خودتان ببندید که برای چه موضوعی، چه مقدار انرِِژی‌ای می‌خواهید بگذارید. خب، من گرفتن این تصمیمات را آنقدر به تعویق انداختم که مشکل‌ساز شد. در یک سال گذشته، گاهی به خاطر خطّ قرمز مشخّص نداشتن و به صرف ماجراجویی -علاقه‌ی اصلی‌ام در زندگی- به خودم آسیب زدم. حالا نشسته‌ام و مرزها را یکی یکی برای خودم مشخّص می‌کنم. سعی می‌کنم قوانین اصلاح‌پذیر باشند، امّا به آسانی هم تغییر نکنند.

بله. کاش چیزی به نام «غایت بلوغ» در زندگی وجود می‌داشت که می‌شد با تلاش آن را در یک سنّی به دست آورد. بعد تا آن‌موقع صبر می‌کردم تا تصمیمات اشتباهی نگرفته باشم. حالا که نیست، مطمئنّاً بخشی از آن‌ها اشتباهند. یک روز، شاید دو ساعت دیگر، شاید بیست و شاید پنجاه سال دیگر می‌میرم، در حالی که در طول حیاتم به فلان اشتباه‌ها پی نبرده‌ام. خب، پدر تصمیم‌گیری بسوزد ولی چه کار می‌توانم بکنم.

بگذارید درباره‌ی تغییر نگاهم به زندگی مثالی بزنم: با یک مسئله‌ی فیزیکی پیچیده در طبیعت مواجهیم. فیزیکدان‌ها توی سروکلّه‌ی مسئله و از سروتهش می‌زنند، اصطکاک و هرچیز دردسرساز دیگری را حذف، و نهایتاً آن را «ساده‌سازی» می‌کنند. تبدیل می‌شود به چیزی که یک دانش‌آموز دبیرستانی می‌تواند حلّش کند. آن دانش‌آموز اگر به دانشگاه برود و فیزیک بخواند، یاد می‌گیرد لااقل تعدادی از آن عوامل دردسرساز مسئله را سر جایشان نگه دارد و سؤال را حل کند. هرچقدر بیش‌تر یاد بگیرد و تمرین کند، به حلّ کامل سؤال اصلی نزدیک‌تر می‌شود. من زندگی را از ابتدا یک سؤال ساده‌سازی‌شده می‌دیدم. بازده را صددرصد، اصطکاک را صفر در نظر می‌گرفتم. فکر می‌کردم  که ا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۰
سا را
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ق.ظ

این اورری‌اکت مداوم.

مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمی‌تونستم ببینمش، به دلایلی که نمی‌دونم. 

من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژی‌ای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگی‌م محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، این‌قدر غصّه می‌خورم که حالم از اون بدتر می‌شه. من لزوماً تو شادی آدم‌ها سهیم نمی‌شم. تو غمشون چرا.

بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم می‌شد. ناراحت بودم اون روز. چون بسته‌ها رو می‌گرفتم دستم و از جایی رد می‌شدم که توش بچّه‌ی کار نشسته بود. سروته همه‌ی خوش‌حالی‌ای که می‌تونست وجود داشته باشه همون‌جا هم می‌اومد.

هنوز هم همینم. تقریباً هیچ‌وقت خوش‌حالی رو غیر زمان خوش‌حالی اطرافیانم تجربه نکرده‌م. و می‌دونید، این روحیه‌ی نابودکننده‌ایه، وقتی شما ایران زندگی می‌کنید.

وقتی از همه‌طرف داره سرتون می‌آد. وقتی گه همه‌چیز رو گرفته. وقتی حال خونواده‌تون بده، خیلی بد. وقتی هرروز تو راه مدرسه به خونه یک‌سری بچّه می‌بینید که حالشون بده و دیگه می‌شناسیدشون. وقتی مدّت‌ها عاشق آدمی هستید که مدام افسرده‌ست و تلاشی برای بیرون اومدن نمی‌کنه. وقتی فکر می‌کنید باید باید سوپرهیرو باشید و حال همه رو خوب کنید ولی خب، یک موجود ریقوی هفده‌ساله‌اید. 

من خوردم زمین. من فهمیدم سوپرهیرو نیستم. نجات‌دهنده نیستم. نمی‌تونم یه‌تنه آستین‌بالا بزنم، دستم رو فروببرم تو گه و خلقی رو از گه بیرون بکشم. خودم افتادم اون تو. بعد شروع کردم به دست و پا زدن. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتونسته‌م کمکی کنم. خودم نیازمند کمک شدم. درد کشیدم. افسردگی کشیدم و بارها و بارها فکر کردم وقتشه که تموم شه. 

خیلی زمان می‌خواست که بفهمم اون مدل زندگی جواب نمی‌ده. که انرژی من محدوده. که حدّی از خودخواهی شرط لازمه برای بقا. که اوّل خودم باید خوش‌حال باشم، بعد فکر کنم به بقیه. آیا الآن تونسته‌م خودم رو از اون مدل زندگی جدا کنم؟ خیر. هنوز به نظرم سبک زندگی‌ای غیر از چیزی که درین هفده سال باهاش زندگی کرده‌م، بی‌رحمانه می‌آد. اینکه از کنار آدمی که وضعیت مناسبی نداره عبور کنی و لااقل دلت به درد نیاد بی‌رحمانه‌ست. 

وجه منطقی مغزم امّا می‌گه آره، بی‌رحمانه‌ست. امّا با داشتن سبک زندگی سابقت، عملاً زندگی امکان‌پذیر نیست. از طرفی نگاه کن، خودت رو له کرده‌ای زیر این حجم فشار، و آخرش کوچک‌ترین کمکی هم نتونسته‌ای بکنی. قبلاً فکر می‌کردی فلان‌جا کمک کرده‌م. کمک نبوده. سواری دادی. اگه بخوای به همه کمک کنی و همه‌ی توانت رو براش بذاری نهایتاً به هیچ‌کس کمکی نخواهی کرد. 

من تهش رو دیدم. دو راه وجود داره. می‌تونم خودکشی کنم. می‌تونم سبک زندگی‌م رو اصلاح کنم و حال خودم رو مساعد کنم، و بعد تلاش کنم جهان جای بهتری بشه برای زندگی کردن.

این روزها داره همون اتّفاقی می‌افته که از قبل برای این زمان می‌خواستم. دارم فکر می‌کنم به زندگی‌م. به شیوه‌ی زندگی‌ای که باید انتخاب کنم. دیروز فکر می‌کردم که دیگه بزرگ‌سال شده‌م رسماً. نمی‌تونم دقیق توضیح بدم که این حس از کجا می‌آد. بخشی‌ش به خاطر اینه که مسئولیت‌پذیری‌م به حدّی که می‌خواستم رسیده. بخشی‌ش به این خاطر که فکر می‌کنم اون بلوغ احساسی‌ای که از سرنرسیدنش خجالت‌زده بودم داره اتّفاق می‌افته. خیلی بخش‌هاش واقعاً دردناکه ولی ناگزیره. به نظرم می‌رسه از یه جایی به بعد، دررفتن از بزرگسالی آدم رو ابله می‌کنه. اذیت‌کننده امّا منصفانه‌ست. زمان از معدود چیزهای منصفانه‌ی این‌جهانیه. 

کشش من به فرار از بزرگ‌سالی یه دلیل عمده داشت. می‌خواستم چیزی رو از کودکی و نوجوونی‌م نگه دارم که اگه با سوِءظن نگاه کنیم اسمش ساده‌لوحیه و اگه با حسن ظن نگاه کنیم، خوش‌قلبی. نمی‌دونم چقدر موفّق به حفظش خواهم شد. فعلاً تلاشم رو می‌کنم که آدم درستی -طبعاً با معیارهای خودم- باشم و منتظر زندگی بمونم. شاید گذر زمان به یه کثافت مطلق بدلم کنه. شاید هم نه.

نمی‌دونم. و البته، فعلاً آرومم در مواجهه با این ندونستن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۰۰
سا را
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ ب.ظ

۳۴

حالم خوبه. آرومم. این‌ها رو می‌نویسم چون نشد که اون پست خاطره‌نویسی رو تموم کنم. 

ذهنم بسیار، بسیار شلوغه. دیگه بهانه‌ای ندارم برای کارهای عقب‌افتاده‌م و آدم‌های ندیده‌م. همه‌چیز رو باید دوباره سروسامون بدم. باید پیام‌هایی رو که بعضاً ماه‌هاست سین نشده‌ن سین کنم. باید رابطه‌ی آکواردشده‌م با یکی از نزدیک‌ترین آدم‌ها در زندگی‌م رو درست کنم. باید برگردم به گروه دوستی روبه‌زوالم که آخرین میتینگشون رو نرفتم و بیش‌تر از شش ماهه که باهاشون صحبت نکرده‌م. باید زنگ بزنم به اون دوستم که مامانش زنگ زد خونه‌مون. باید برم کارت ملی‌م رو بگیرم بالاخره. باید برم خونه‌ی مادرجون باباجون و عذر بخوام این‌همه وقت نرفتم. با فامیل‌هامون جبران معاشرت نکردن این مدّت رو بکنم. 

باید اتاقم رو مرتّب کنم. کتاب‌خونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم. کاغذها رو جا برسونم. مقدار زیاد نوشته‌های این مدّت رو به انتهایی برسونم. اون فریادهای پر از عصبانیتم رو بزنم. با فلانی قرار کنم. برم پیش روانکاو. شروع کنم درس خوندن. باید پرسش‌نامه و کلید بیاد ببینم دقیقاً چه اتّفاقی افتاده. بعد ببینم اصلاً چه باید بکنم.

ذهنم بعد ماه‌ها فرصتی داره برای فکر کردن. در چند روز اخیر، تقریباً هیچ‌کدوم کارهای بالا رو انجام ندادم. راه رفتم و فکر کردم و نشستم و فکر کردم و دراز کشیدم و فکر کردم. به زندگی‌م. به زندگی آدم‌ها. به همه‌ی اتّفاق‌هایی که برام افتاده. مدام آدم‌های زندگی‌م رو تو ذهنم مرور می‌کنم؛ از بچّگی تا الآن. اون‌هایی‌شون که بهم آسیب زدن و اون‌ها که دل‌بسته‌شون بودم و اون‌ها که چیزی رو در زندگی من تغییر داده‌ن. و فکر می‌کنم به آینده‌ای که می‌آد. به معین که چندماه دیگه می‌ره. به خونواده‌م بعد معین. به سال کنکور. 

ولی بیش‌ترین چیزی که تو ذهنم چرخ می‌زنه من و شخصیت من به عنوان یه انسانه. و تجربه‌ای که از زندگی داشته‌م، به عنوان موجودی دوپا با محدودیت‌های فراوون جسمی و ذهنی. اینکه من کجای هستی‌ام و به طور کل نسل بشر کجای هستیه. و اینکه برنامه چیه نهایتاً و من چه می‌تونم بکنم قبل مرگم.

نکته‌ی جالب خوش‌حال‌کننده: نسبت به یک‌سال پیش، من جواب‌های خیلی بیش‌تری دارم برای دادن. حجم تجربه‌های انسانی‌م به طرز قابل‌توجهی بیش‌تر شد. هرچند اکثرش غم‌انگیز بود.

نکته‌ی جالب غم‌انگیز: جواب‌ها همچنان کاملاً چرت‌وپرتن.

آرشیو نوشته‌هام رو که می‌خوندم خوردم به یادداشتی در گذشته‌ای نه‌چندان‌دور. توش نوشته بودم من تجربه‌گرائم و دلم می‌خواد هی چیزهای جدیدی در زندگی ببینم. هربار که نفس می‌کشم انگار اوّلین بارهم. هربار که چیزی رو لمس می‌کنم هم. من می‌خوام زندگی رو عمیقاً تجربه کنم و می‌دونم سرم می‌خوره به سنگ ولی ترسی ندارم.

سرم خورد به سنگ. اون‌موقع هیچ برآوردی از میزان جراحت نداشتم. هیچ‌کسی تا اون اندوه عظیم رو تجربه نکنه نمی‌تونه داشته باشه. اکثر عوامل اون اندوه البته از کلّه‌خری من نبود. جز یک مورد، تماماً از دست من خارج بود و من چاره‌ای نداشتم جز درد کشیدن. و دیگه هیچ‌چیز جدید نبود. شماره‌ی هر نفسی که می‌کشیدم یک واحد جلوتر از ثانیه‌ی قبل و یک واحد عقب‌تر از ثانیه‌ی بعد بود. و دیگه نمی‌تونستم بیرون اون چاه رو ببینم. 

ولی پاشدم. هنوز هم بخش اعظم اون عوامل هستن ولی انگار باز تو هر بار نفس کشیدن چیز جدیدی رو تجربه می‌کنم. امروز که به این چیزها فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که من زندگی سرشاری داشته‌م. نسبت به هفده سالی که زندگی کرده‌م. اگه زندگی هر آدم بی‌هیچ ویرایشی رمانی باشه، مال من رمان حوصله‌سربری نیست. خیلی اوقات خواننده رو آزار می‌ده ولی حوصله‌سربر نبودن زندگی همیشه پرهزینه‌ست. خیلی پرهزینه.

ذهنم به طرز دیوانه‌واری داره فکر می‌کنه و اون حجم کار عقب‌مونده رو برای فکر کردن به عقب می‌ندازه. دلم می‌خواست ددلاین رو یک هفته‌ی دیگه در ذهن آدم‌ها جابه‌جا کنم و در اون مدّت فقط راه برم و سعی کنم فکرهام رو تقسیم‌بندی کنم. اوّل این ذهن یه سروسامونی می‌خواد، بعد اتاق و ارتباطات و درس‌ها و هزار سودا.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۷
سا را
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ

بیست‌وهشتم

پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفته‌ام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفته‌ست. در سه هفته‌ی اخیر با دو نفر مکالمه داشته‌ام. منظورم از مکالمه این‌ست که لااقل یک‌ربع بنشینید و با یک نفر خب‌چه‌خبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفت‌وگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمی‌زدم.

آخرین بار که در زمینه‌ی ارتباطاتم چنین احساسی داشته‌ام به سه سال پیش برمی‌گردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیک‌ترین دوستان آن زمانم قطع کردم. فکر می‌کردم تنها هستم و اهمیتی برای ایشان ندارم.

امّا این بار، خودم هستم که جواب نمی‌دهم. که وقت‌های خالی‌ام گم‌وگور می‌شوم. که پی‌درپی مریضم. که مدام -حتّی در همین لحظات نگارش این یادداشت- سرم درد می‌کند.

خیلی حسّاس شده‌ام. خیلی آسیب‌پذیر. بخشی‌ش به همان گه معرفه برمی‌گردد.

بخش بزرگی‌ش، حالا که فکر می‌کنم.

دلم می‌خواهد تاریخ بخوانم. هرگز چنین میلی به تاریخ خواندن نداشته‌ام. احساس می‌کنم از شرایط فعلی، عبورم می‌دهد. نمی‌توانم دقیقاً بگویم چرا و چه‌طور. امّا می‌توانم بگویم حتّی مهم نیست تاریخ کدام کشور باشد. مهم سرگذشت انسان بودن‌ش است. که هماهنگ با تمامی کلیشه‌ها، فکر می‌کنم آموزنده‌ست.

دوره‌ای از زندگی‌ام دارد به پایان می‌رسد. با شوق و خوش‌حالی شروع شد و به گه تمام شد. و من هنوز برای زندگی کردن کنجکاوم.

هنوز دوست دارم بدانم این داستان کجا به اوجش می‌رسد و کجا رو به زوال می‌رود.

من نمی‌دانم که در دوره‌ی جدید زندگی‌ام چه خواهد شد. می‌دانم پشتو یادخواهم گرفت، رمان خواهم خواند، ساز و رقص یاد خواهم یاد خواهم گرفت و یک‌سری چیزهای دیگر. همینکه این حجم باورنکردنی خواندنی در جهان هست امیددهنده‌ست. و حجم آدم‌های دیده‌. تجربه‌های ناکرده. 

و زندگی من روز‌به‌روز عجیب‌تر می‌شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۲۱
سا را
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۲۲ ب.ظ

در جامعه‌پذیری یک جامعه‌گریز

چه‌قدر همه‌جا پر از خشونت‌ست. می‌خواهم این جمله‌ی به نظر آبگوشتی‌ام را با یک جمله‌ی آب‌گوشتی دیگر به غایت برسانم: و چه‌قدر هیچ‌کس به هیچ‌کس اعتمادی نمی‌کند. نه. من از بلاهای احتمالی‌ای که ممکن است سرم بیاید نمی‌ترسم. جسارت مواجهه و دفاع از خودم را دارم. من از روترشی این جماعت و پاچه‌گیری بی‌مناسبتشان در رنج و واهمه‌ام.

من را چپانده‌اند میان بزرگ‌سال‌ها. من بزرگ‌سال نیستم. من از جامعه‌پذیری بیزارم. از یادآوری اینکه بالاخره و در شانزده‌هفده سالگی پذیرفته‌ام که باید بقیه پولت را بشماری غمگین می‌شوم. حالا زندگی می‌خواهد حالی‌ام کند که خشونت آدم‌ها را ببین. اعتماد نکن. بگذر. اوّل به خودت برس و بعد به بقیه. و من ازین شیرفهم شدن بیزارم. 
فکر می‌کنم که کدام صورت از من واقعی‌ترست. آدمی که حرف‌گوش‌نکن و خودسر و خودرای ست و اگر نتواند حرفش را به کرسی بنشاند عمراً هم از حرفش کوتاه بیاید و زبانش گزنده‌ست؛ یا آدم هفده ساله‌ای که در تاریکی روی لپ‌تاپ مچاله شده و با پیگیری غریبی می‌کند. چندروز پیش رفتم حافظ نسخه‌ی غنی-قزوینی خریدم. حافظ خوب نداشتیم خانه. ازین مثلاً «نفیس»ها داشتیم که کاغذهاش گلاسه و خطّش نستعلیق‌ست منتها معلوم نیست بیت‌هاش از دهان حافظ درآمده یا کون الاغ. حافظ جدیدم خیلی برایم عزیز شده و شب حتماً دقّت می‌کنم که جای خاصّی از کنار تخت‌خوابم باشد. منظورم این‌ست که همچین کم‌عقلی هستم. دیوان حافظ می‌گذارم کنارم که احساس آرامش بگیرم.
آن‌وقت همه‌جا ازین‌گونه خشن‌ست. من بزرگ‌سال نیستم و از جامعه‌پذیری هم بیزارم. از تصوّر دورویی آدم‌ها رعشه می‌گیرم. «مال»ِ دنیا و این‌جور چیزها هم نه.
قرار بود ببینمش. هفته‌ی پیش. چون از قبل قول داده بودم و راه نداشت نروم. پیامک داد و آخر هفته دیدار کنیم و آخر هفته نه من و نه او حرفی مبنی بر «دیدار کردن» نزدیم. آخ عزیز دلم. عزیز دلم. من هنوز آدم‌ها را در مترو و کوچه و خیابان به شکل توابعی از تو می‌بینم. از دور که آدم‌ها را می‌بینم گمان می‌کنم تویی و چه امشب بال‌بال می‌زنم از تنگ‌دلی. و همچنان راسخم در تصمیم ندیدنت. تو این کثافت را به زندگی من آروردی. این کثافت بزرگ شدن را. کثافت جزئیات ملال‌آور زندگی‌ت. غیبت‌ها و بی‌توجّهی‌ها و بی‌شعوری‌ها و نوسان‌های دل‌به‌هم‌زننده‌ات. به نظر می‌آید که من هم دارم می‌کشم بیرون و این «بیرون کشیدن» هم جز لاینفکّ همین کثافت جامعه‌پذیری‌ست. اینکه خارخار دیدن تو، معاشرت با تو محو می‌شود. چون نشده. و لابد آدمی‌زاد باید عبور کند. نازنین من.
صدای ورور آرامش‌بخش همسایه‌مان در پشت دیوار قطع شده. شارِِژ لپ‌تاپ رو به اتمام‌ست و حافظ غنی-قزوینی‌ام هم نمی‌دانم کجاست. یک روز را از دست دادم.
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۲
سا را