ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ

بیست‌وهشتم

پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفته‌ام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفته‌ست. در سه هفته‌ی اخیر با دو نفر مکالمه داشته‌ام. منظورم از مکالمه این‌ست که لااقل یک‌ربع بنشینید و با یک نفر خب‌چه‌خبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفت‌وگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمی‌زدم.

آخرین بار که در زمینه‌ی ارتباطاتم چنین احساسی داشته‌ام به سه سال پیش برمی‌گردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیک‌ترین دوستان آن زمانم قطع کردم. فکر می‌کردم تنها هستم و اهمیتی برای ایشان ندارم.

امّا این بار، خودم هستم که جواب نمی‌دهم. که وقت‌های خالی‌ام گم‌وگور می‌شوم. که پی‌درپی مریضم. که مدام -حتّی در همین لحظات نگارش این یادداشت- سرم درد می‌کند.

خیلی حسّاس شده‌ام. خیلی آسیب‌پذیر. بخشی‌ش به همان گه معرفه برمی‌گردد.

بخش بزرگی‌ش، حالا که فکر می‌کنم.

دلم می‌خواهد تاریخ بخوانم. هرگز چنین میلی به تاریخ خواندن نداشته‌ام. احساس می‌کنم از شرایط فعلی، عبورم می‌دهد. نمی‌توانم دقیقاً بگویم چرا و چه‌طور. امّا می‌توانم بگویم حتّی مهم نیست تاریخ کدام کشور باشد. مهم سرگذشت انسان بودن‌ش است. که هماهنگ با تمامی کلیشه‌ها، فکر می‌کنم آموزنده‌ست.

دوره‌ای از زندگی‌ام دارد به پایان می‌رسد. با شوق و خوش‌حالی شروع شد و به گه تمام شد. و من هنوز برای زندگی کردن کنجکاوم.

هنوز دوست دارم بدانم این داستان کجا به اوجش می‌رسد و کجا رو به زوال می‌رود.

من نمی‌دانم که در دوره‌ی جدید زندگی‌ام چه خواهد شد. می‌دانم پشتو یادخواهم گرفت، رمان خواهم خواند، ساز و رقص یاد خواهم یاد خواهم گرفت و یک‌سری چیزهای دیگر. همینکه این حجم باورنکردنی خواندنی در جهان هست امیددهنده‌ست. و حجم آدم‌های دیده‌. تجربه‌های ناکرده. 

و زندگی من روز‌به‌روز عجیب‌تر می‌شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۲۱
سا را
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۲۲ ب.ظ

در جامعه‌پذیری یک جامعه‌گریز

چه‌قدر همه‌جا پر از خشونت‌ست. می‌خواهم این جمله‌ی به نظر آبگوشتی‌ام را با یک جمله‌ی آب‌گوشتی دیگر به غایت برسانم: و چه‌قدر هیچ‌کس به هیچ‌کس اعتمادی نمی‌کند. نه. من از بلاهای احتمالی‌ای که ممکن است سرم بیاید نمی‌ترسم. جسارت مواجهه و دفاع از خودم را دارم. من از روترشی این جماعت و پاچه‌گیری بی‌مناسبتشان در رنج و واهمه‌ام.

من را چپانده‌اند میان بزرگ‌سال‌ها. من بزرگ‌سال نیستم. من از جامعه‌پذیری بیزارم. از یادآوری اینکه بالاخره و در شانزده‌هفده سالگی پذیرفته‌ام که باید بقیه پولت را بشماری غمگین می‌شوم. حالا زندگی می‌خواهد حالی‌ام کند که خشونت آدم‌ها را ببین. اعتماد نکن. بگذر. اوّل به خودت برس و بعد به بقیه. و من ازین شیرفهم شدن بیزارم. 
فکر می‌کنم که کدام صورت از من واقعی‌ترست. آدمی که حرف‌گوش‌نکن و خودسر و خودرای ست و اگر نتواند حرفش را به کرسی بنشاند عمراً هم از حرفش کوتاه بیاید و زبانش گزنده‌ست؛ یا آدم هفده ساله‌ای که در تاریکی روی لپ‌تاپ مچاله شده و با پیگیری غریبی می‌کند. چندروز پیش رفتم حافظ نسخه‌ی غنی-قزوینی خریدم. حافظ خوب نداشتیم خانه. ازین مثلاً «نفیس»ها داشتیم که کاغذهاش گلاسه و خطّش نستعلیق‌ست منتها معلوم نیست بیت‌هاش از دهان حافظ درآمده یا کون الاغ. حافظ جدیدم خیلی برایم عزیز شده و شب حتماً دقّت می‌کنم که جای خاصّی از کنار تخت‌خوابم باشد. منظورم این‌ست که همچین کم‌عقلی هستم. دیوان حافظ می‌گذارم کنارم که احساس آرامش بگیرم.
آن‌وقت همه‌جا ازین‌گونه خشن‌ست. من بزرگ‌سال نیستم و از جامعه‌پذیری هم بیزارم. از تصوّر دورویی آدم‌ها رعشه می‌گیرم. «مال»ِ دنیا و این‌جور چیزها هم نه.
قرار بود ببینمش. هفته‌ی پیش. چون از قبل قول داده بودم و راه نداشت نروم. پیامک داد و آخر هفته دیدار کنیم و آخر هفته نه من و نه او حرفی مبنی بر «دیدار کردن» نزدیم. آخ عزیز دلم. عزیز دلم. من هنوز آدم‌ها را در مترو و کوچه و خیابان به شکل توابعی از تو می‌بینم. از دور که آدم‌ها را می‌بینم گمان می‌کنم تویی و چه امشب بال‌بال می‌زنم از تنگ‌دلی. و همچنان راسخم در تصمیم ندیدنت. تو این کثافت را به زندگی من آروردی. این کثافت بزرگ شدن را. کثافت جزئیات ملال‌آور زندگی‌ت. غیبت‌ها و بی‌توجّهی‌ها و بی‌شعوری‌ها و نوسان‌های دل‌به‌هم‌زننده‌ات. به نظر می‌آید که من هم دارم می‌کشم بیرون و این «بیرون کشیدن» هم جز لاینفکّ همین کثافت جامعه‌پذیری‌ست. اینکه خارخار دیدن تو، معاشرت با تو محو می‌شود. چون نشده. و لابد آدمی‌زاد باید عبور کند. نازنین من.
صدای ورور آرامش‌بخش همسایه‌مان در پشت دیوار قطع شده. شارِِژ لپ‌تاپ رو به اتمام‌ست و حافظ غنی-قزوینی‌ام هم نمی‌دانم کجاست. یک روز را از دست دادم.
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۲
سا را
شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۳۰ ب.ظ

نزدیک می‌شم دور می‌شم.

مرحله اوّل رو داده‌م. نشسته‌م و به تست‌های غلطم فکر می‌کنم. یه چیزی تو سرم می‌کوبه که قبول نمی‌شی. 

از طرفی وقت ندارم.

آدم همیشه وقت نداره برای فکر و خیال کردن. من الآن نمی‌تونم به قبول نشدن فکر کنم. مسخره‌ست فکر کنم. 

من قول می‌دم این فکر رو کنترل کنم. جمعش کنم.

من می‌خوام برای مرحله دو آماده شم. من برام مهم نیست مرحله یک قبول می‌شم یا نه.

من جوری با ماجرا برخورد خواهم کرد که انگار متغیرهای مستقلی هستن.

من فکر نخواهم کرد. من خواهم دوید. 

من فکر نخواهم کرد.

فکر نخواهم کرد.

به قبول شدن یا نشدن مرحله یک فکر نخواهم کرد.

کس دیگه‌ای الآن نمی‌تونه این کار رو برام بکنه. خودم باید بتونم.

خودم باید بتونم که بهش فکر نکنم.

خودم باید بتونم که فقط بدوم.

فقط فکر نکنم.

که بدوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۰
سا را
جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ

تهوّع

هی خواسته‌ام حرف بزنم. روزی که یک چسه راهِ خیابان ایتالیا تا میدان ولی‌عصر را دویدم و نفس‌هایم به شماره افتاد، روزی که وسط این مدرسه‌ی کوفتی و از دیوانه‌بازی‌هاشان بلندبلند و زاارزار همان وسط راهرو گریه کردم. روزی که با گونه‌ای از شیدایی تندتند راه می‌رفتم و فکر می‌کردم دیگر تمام شد. حالا فکر می‌کنم گاهی فقط خود تجربه‌ی زندگی می‌تواند حقّ مطلب را ادا کند. من بی‌واسطه زندگی را لمس می‌کنم و دیگری با یک واسطه در تجربه‌ی زیسته‌ی من سهیم می‌شود. 

پنج شش روز پیش کسی که برایم مهم بود رید به من و بعد هم از در عذرخواهی درآمد. که البته عذرخواهی چیزی را حل نکرد چون از زمان شروعش سرم گیج می‌رفت. واقعاً گیج می‌رفت و احساس می‌کردم الآنست که عق بزنم. گفتم فقط خواب حال من را بهتر می‌کند و صبح که بیدار شدم، آن آدم از فهرست آدم‌های مهمّ زندگی‌ام کنار گذاشته شده بود و ته‌مانده‌ی تهوّع، هنوز در ذهنم بود.

 دو روز پیش که می‌خواستم اتاقم را برای جمعیت خاطر مرتّب کنم. بعد برای اوّلین بار، درست‌وحسابی حواسم جلب دو تا انار تزئینی روی کمدها، دو گلدان با گل‌های مصنوعی، دوتا مجسّمه، تابلوهای کوچک و یک عالم خرت‌وپرت دیگر شد. روی هر جای خالی‌ای جایشان داده بودم. قشنگ بودند و روزگاری گمان می‌کردم قشنگی دلیل می‌شود این‌ها همه‌جا را پر کنند . دوباره دچار همان تهوّع شدم. آن لحظه انگار همه‌شان با هم دورم را گرفته بودند و می‌خواستند خفه‌ام کنند. این شد که هر چیز غیرکاربردی‌ای را از اتاق خارج کردم. یک نقّاشی ماند که دوستی برایم کشیده و یک تابلوی شاهنامه که دیگری برایم خریده بود.

امروز تلگرام دچار این سرگیجه‌ام کرد. چندین هفته است که وقتی زورم را هم می‌زنم تعداد چت‌های سین‌نشده‌ام زیر پنج‌تا نمی‌آید، در هزار کانال هستم که از هر کدام به یک دلیل نمی‌توانم لیو دهم و از دایره‌ی دوستانم که خارج شویم، گفت‌وگو با افراد دیگر اذیتم می‌کند. نمی‌دانم چه‌طور باید با ایشان حرف بزنم. چه تعارف‌هایی باید بکنیم. رابطه‌مان به کدام سمت می‌رود. این شلوغی سرم را به دوران می‌اندازد.

دو سال پیش که یکی دو شبکه‌ی اجتماعی داشتم در آن‌ها دچار چنین حالی می‌شدم. احساس می‌کردم اینستاگرام را سراسر گه گرفته و الآنست که بالا بیاورم. استفاده‌ام را قطع کردم. خواندن خیلی از وبلاگ‌هایی که می‌خواندم هم بعد مدّتی متوقّف شد. ماند این تلگرام که الآن اعصابم را اذیت می‌کند. پیش‌بینی‌ام برای چهارسال دیگر این‌ست که خیابان رفتن هم آزاردهنده می‌شود. باید زیر تختم قایم شوم و با نور چراغ‌قوّه سنایی و ناصرخسرو بخوانم تا بمیرم. 

دارم برای یکی دوهفته عوامل تهوّع را کنار می‌گذارم. از فردا هدفونم را هم برمی‌دارم و گوش‌گیر جایگزینش می‌کنم. می‌خواهم بنشینم یک‌جایی در سکوت «چشم‌انداز شعر معاصر» بخوانم. آن هم به گه‌گیجه بیندازدم می‌خوابم. هرچه‌قدر لازم باشد می‌خوابم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۳۱
سا را

۱- یک‌چیزهایی دوباره دارند هجوم می‌آورند سمتم. خاطراتی از گذشته. یادآوری سختی‌هایی که گذرانده‌ام. بیش‌تر از قبل متوجّه این می‌شوم که چه‌قدر همه‌چیز به‌هم‌پیوسته و درهم‌پیچیده‌ست. 

۲- می‌خواستم روز تولّدم چیزهایی که باید را بنویسم. امّا نشد. خانه‌ی برناردا آلبا را دیدم. من هم خانه‌ام خفقان خانه‌ی برناردا آلبا را داشته و هم کشورم. یک‌جاهایی نمی‌دانستم از کدام جهت باید هم‌ذات‌پنداری کنم. چه پایان خوبی هم داشت:« کوچک‌ترین دختر برناردا آلبا، باکره مرد»

۳- دوبار آخری که پریود شدم موقع کشیدن درد فقط به خودکشی فکر کردم. هیچ‌چیزی ازین درد بدتر نمی‌تواند باشد. قرص‌ها را قطع کرده‌ام و از دکترها خسته‌ام. مستاصلم. هرماه از کشیدن چنین رنجی ناگزیرم. تمام بدنم نابود می‌‌شود. رو به زوال می‌روم. داروها را عوض می‌کنند و هر دارو بازی جدیدی درمی‌آورد و لعنتی این داروها هورمونند. هربار وقتی تمام می‌شود احساس می‌کنم چندگلّه اسب از روی بدنم رد شده‌اند. کاش می‌شد بروم عمل کنم و رحم و تخمدان را بردارند. یا کلّاً برم دارند از روی زمین. یا یک گهی بخورند. من نمی‌توانم با این رنج به زندگی ادامه دهم.

۴- برای علی یک ویس یازده دقیقه‌ای گرفته بودم که به لطف اینترنت گه پرید. حالم را چندروز واقعاً بهتر کرد. چه‌قدر جهان‌بینی‌اش را دوست دارم و در مواجهه با او احساس رام‌شدگی می‌کنم. باید یک‌روز سفر کنم و بروم پیشش.

۵- خانواده دیوانه‌ام کرده. نمی‌دانم باید چه کنم. واقعاً نمی‌دانم و امروز باز بعد یکی دو هفته زدم زیر گریه. دارم له می‌شوم. باری که می‌کشم خیلی بیش‌تر از توان من‌ست. خیلی بیش‌ترست.

۶- روان‌کاو معقول پیدا کرده‌ام و یک هفته ست که پیدا کرده‌ام و هنوز زنگ نزده‌ام برای هماهنگی.

۷- درس نمی‌خوانم. کاش درس بخوانم. کاش کاش کاش کاش.

۸- من را بگو آمدم افسردگی‌ام را بروز بدهم. روز سوّم پروژه‌ی بروز دادن رفیقم زد زیر گریه. که تو ناراحتی و من نمی‌دانم چه کنم و دوستت داریم و خوب باش و این‌ها. و بعد چنین واکنش‌هایی از دیگران هم گرفتم. باعث شد بروز دادن متوقّف شود و به تظاهر جلویشان رضا بدهم.

آخ. کاش تا بهمن همه‌ی این‌ها خوب شود و چیزی که می‌خواهم را از دست ندهم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۷:۴۸
سا را
دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

پست بیستم.

تقریباً کسی این‌جا را نمی‌خواند. می‌خواهم ازین فرصت برای بروز دادن میزان غم و ناامیدی‌ام استفاده کنم. به سرتان زده‌ست که این صفحه را بخوانید؟ توصیه‌ی نمی‌کنم. همه‌مان به امید محتاجیم.

امروز افسردگی‌ام را بروز دادم. حدس می‌زنم کار درستی بوده باشد. هرگز این کار را نکردم چون می‌ترسیدم از تکیه‌گاه دیگران بودن بیفتم. یا می‌ترسیدم نمک‌گیر لطف یک‌سری آشنایان شوم. رفتم و به چندنفر از دوستانم گفتم که حالم خیلی بدست. همه‌ی ترس‌هام را گفتم. این را هم اضافه کردم که می‌ترسم دیگر نتوانم پا ازین منجلاب بیرون بکشم. از صبح دوبار گریه کردم و اصلاً ادای آدم‌های خوش‌حال را درنیاوردم. 
به خانواده‌ام هم گفتم. دیشب با برادر عزیزم حرف می‌زدم. تعریف کردم که چه‌طور اگر یک‌سال پیش، یک اتّفاق بد ده واحد آزارم می‌داد، الآن از صدقه‌سر حسّاسیت‌های نوپام، چهل واحد شده.
وسط گریه خنده‌ام می‌گرفت. یک‌هو یاد مکالمه‌ی بی‌نهایت عجیب هفته‌ی پیش می‌افتادم و درباره‌اش حرف می‌زدم. یا بین خنده و گریه می‌گفتم مدیر مدرسه برداشته به اتاقی که صبح‌ها درش رمان می‌خواندم قفل زده چون معتقدست بچّه‌ها آن‌جا را مکان می‌کنند.[!] و بعد باز برمی‌گشتم به موضوعات اصلی‌تر. آخرش گریه‌ام بند آمد و بغلم کرد که  بگوید همه‌چیز درست می‌شود و این‌ها. و من یادم آمد که چه‌قدر خوب‌ست و گفتم آخرش تو مهاجرت می‌کنی من بدبخت می‌شوم. و دوباره زارزار زدم زیر گریه. بنده‌خدا پشم‌هاش ریخت.
نتیجه‌ی آزمایش خونم را هم دیدم راستی. بدنم روی کم دارد. و ویتامین دی. خدا را شکر به بی‌حالی و دمغ‌بودگی هم مرتبط می‌شود. 
نمی‌دانم دارم کار درستی می‌کنم یا نه. بخشی از ذهنم می‌گوید شاید برای رد کردن این حال نیاز به یک عزاداری واقعی داشته باشم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۲:۰۶
سا را
يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۲ ب.ظ

«بی‌نوا مضطرا قابل من»

 دیشب زدم زیر گریه و فکر کردم که دیگر هیچ‌چیز، هیچ‌چیز مرا از کثافتی که در آن هستم بیرون نخواهد کشید. دوهفته‌ای می‌شود که در میانه‌ی روز باطری خالی می‌کنم. ساعت به شش نرسیده خنگ می‌شوم و نمی‌توانم ادامه دهم. سیر خواب شدن معنی‌اش را یک‌سره برایم از دست داده. سرم گیج رفت و قلبم تندتر طپید و پشت‌بندش اشک‌هام ریخت پایین.

در واکنش به حمله‌ی افسردگی بوستان خواندم. مگر خدا به من عقلی دهد. چیزی در منطق خشک، نصیحت‌های پیرمردی و خطابه‌های منفعت‌طلبانه‌ی سعدی هست که آرامم می‌کند. گریه‌ام قطع شد. ولی با غم و اضطراب خوابیدم، شاید که فردا واقعاً روز دیگری باشد.

کاش جواب آزمایش خونم بیاید و بدنم یک مرگی‌ش باشد. فقر آهنی، ویتامین دی‌ای چیزی. کاش از افسردگی جَسته باشم. من خسته‌ام و قرار نیست فعلاً استراحتی در کار باشد. باید با همین خستگی خودم را بکشانم تا مقصد. من به روح و ذهنم حق می‌دهم که بیمار شده باشد. من به جسمم بابت این کاهش هفت کیلویی وزنم، بی‌که خواسته باشم حق می‌دهم. اوضاع نابه‌سامان‌ست و من هفت جان ندارم و بدنم را از جنس پوست کرگدن نساخته‌اند. از جنس آدمم و غالب چیزها درین‌جا دردناکند. 

استراحتی در کار نیست. دیشب که می‌خواستم بخوابم همین را برای خودم نوشتم. یک روزهایی هم بناست تا خرخره رنج بکشم. مثل امروز. که روزِ دیگری نبود و ادامه‌ی دوسه‌ساعت واپسین دیروز بود.  و یک روزهایی بهتر باشم تا این دوران به سر برسد. کاش ته این ماجرا چیزی از من مانده باشد. 

من دوستان خیلی خوبی دارم. و ادبیات را دارم. و باید بتوانم با این دو از پسش بربیایم. منظورم از «از پس برآمدن» گریه نکردن نیست، منظورم به تعویق نینداختن کارم‌ست. 

و فقط ده روز دیگر هفده ساله می‌شوم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۷:۴۲
سا را

برای همه‌ی درگیری‌های ذهنم پاسخی پیدا کرده‌ام. می‌دانم به فلان مشکل نباید اهمّیتی دهم، یا به آن یکی مشکل باید فلان واکنش را بدهم. دستم آمده که حالتِ ایده‌آل من درین یک‌سال چه کارهایی انجام می‌دهد. پس کارها باید روی غلتک افتاده باشد. امّا همچنان یک‌سری روزها ریپ زدنم را می‌بینم.

اگر بخواهم این دوره از زندگی‌ام را از بقیه سوا کنم، اسم آن را دوره‌ی گیجی و دست‌وپا زدن خواهم گذاشت. یک حقیقت بزرگ درین دوران به صورتم پرتاب شد که پیش ازین هرگز این‌گونه با آن مواجه نشده بودم: من به لحاظ احساسی و عاطفی بالغ نشده‌ام.

و درست زمانی باید این مشکل را رفع و رجوع کنم که سری دارم و هزار سودا. هرچند سراغ هر کاری که بروم، این خامی عواطف جلودارم می‌شود. جنبه‌های مختلفی دارد. یکی‌ش اینکه اعتماد نکردن به کسی را توهین به آن شخص می‌دانم. تا مدّتی پیش به بقیه‌پولم نگاه نمی‌کردم چون باید اعتماد می‌کردم. دیگر اینکه نمی‌توانم با این مسئله که یک‌نفر از من عنش می‌گیرد و نمی‌خواهد ریختم را ببیند درست برخورد کنم. هیچ‌وقت به‌آن‌صورت بد کسی را نخواسته‌ام و اینکه کسی بد من را بخواهد به همم می‌ریزد. نمی‌توانم ساده از کنار این ماجرا بگذرم.

اگر صحنه‌ی ناراحت کننده‌ای دیده باشم کارِ چند روز آینده‌ام ساخته‌ست. آن تصویر بارها و بارها در ذهنم خواهد کوبید و من را از کار و از زندگی خواهد انداخت.

زود بازی را واگذار می‌کنم به حریف. اعتمادبه‌نفس چندانی ندارم و خب بارها چون یک باز از پس چیزی برنیامدم خودم را کنار کشیدم.

امّا برسیم به دانه‌درشتِ وجوهِ خامی عواطفم؛ کششی نامتعارف به آرنولدبازی. انتظار دارم بتوانم مشکلات دیگران را حل کنم. دلم می‌خواهد بار رنج هرآنکه دوستش دارم روی من باشد. درین زمینه کارهای اغراق‌آمیزی کرده‌ام که الآن با فکر کردن بهشان هم پشم‌هام می‌ریزد. از خودم توقّع دارم حال اطرافیانم خوب باشد و اوضاعشان بر وفق مراد. اگر نباشد من ریده‌ام. من باید سرزنش شوم. و حالم بد می‌شود.

خب؟ حالا رسیده‌ایم به نقطه‌ای که من حتّی نمی‌توانم کمکی را که پیش ازین به اطرافیانم می‌کرده‌ام بکنم. چون خودم افتاده‌ام. بار خودم را هم به زور می‌کشم و دو نفر از چپ و راست باید مراقب باشند که وا ندهم. این عصبانی‌ام می‌کند. 

و این‌ها همه‌اش نیست. من نیاز دارم بزرگ شوم. بله، در بدموقعیتی این را فهمیدم. امّا بعید می‌دانم اگر گرفتار این موقعیت نبودم این‌طور متوجّش می‌شدم. حدّاقلش این‌ست، امسال جان می‌کَنم و اگر هم به خواسته‌ام نرسیدم لااقل بخشی از گیروگورهای شخصیتی‌ام را رفع کرده‌ام. فکر می‌کنم این ماجراها که تمام شود، شخصیت دیگری به جای شخصیت فعلی‌ام ببینم. خب، بی‌صبرانه منتظر دیدنش هستم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۴:۱۶
سا را
دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۱ ب.ظ

۲۱/۸/۹۷.

هشدار: این متن یک روزمرّه‌نویسی خالی‌ازفایده برای هرکسی غیر از نگارنده‌ست.

بارون می‌اومد از صبح. تو راه مدرسه «شکوه» گوش می‌دادم‌. خیلی وقت بود حوصله‌م نمی‌شد که چنین آهنگ‌هایی گوش بدم. بعد رفتم پیلوت، اون گوشه که صندلی‌های چوبی ماتحت‌درآر داره نشستم و یه مقاله‌ای خوندم که هیجان‌زده‌م می‌کرد. قبل خوندن حلًش وایمیستادم و سعی می‌کردم حدس بزنم چی می‌خواد بگه. و خب هیچ باری نتونستم درست حدس بزنم و همین هیجان‌انگیز بود. کاش حلقه می‌زدن. نزدن ولی‌. زنگ تفریح استاد بزرگ رو نگه داشتم سؤال بپرسم. چیزی که توضیح دات ان‌قدر زیبا بود که احساس کردم الآن می‌زنم زیر گریه. خوشگل‌پسر زنگ‌های بعد از هفته‌ی پیش معذًب بود و خیلی ناز، وسط صحبتش خجالت می‌کشید و سرش رو می‌نداخت پایین. حالا جدا از نازی اینکه کلامش نصفه و نامفهوم می‌موند اذیت می‌کرد. نشستیم فکر کردیم چه‌طوری یخش رو باز کنیم. باز یه‌ذره معذّب‌بازی کرد ولی بهتر شد‌. زنگ آخرش داشت می‌گفت بچّه‌ها برید تو اینِستاگرام ویدئوهای طبّ سوزنی دکتر فلانی رو ببینید. مرد. می‌شه یه‌کم معذّب باشی اگه بنا به حرّافی از طبّ سوزنیه؟ که هرکی خوشگل بود -(توضیح بعد از چهار سال از این پست: توصیف ویژگی‌های ظاهری اون بنده‌خدا رو حذف کردم که کسی اگه پست رو دید نفهمه کیه. ضمناً خوشگل هم نیست) ناز هم می‌کرد جالب نیست. 

مع‌الأسف.

آخرش نشستم با صبا صحبت کنم. بچّه‌ها اضافه شدن و باز بارون می‌اومد و با کیاناز راه رفتیم و چه خوشاینده همراه کسی راه رفتن که سکوت مابینتون آزاردهنده نیست. (دکتر شریعتی) برگشتم بالا و اون مقاله‌ی زیبا رو تموم کردم و دیدم ساعت پنجه. اتاق سرایداری خالی بود و در مدرسه هم بسته. ناچار مجبور شدم با نگاهی به چپ و راست از روش سرّیم برای بازکردن در استفاده کنم و زدم بیرون. 

رفتم پی مهتا. تا کلاسش تموم شه قدم زدم و چه سعادتی که امسال ور دلم دارمش. بعد چهار پنج سال دوستی که صدها کیلومتر فاصله داشتیم از هم و سه ماهی یه‌بار دست می‌داد هم رو ببینیم، حالا هرروز سیزده دقیقه پیاده باهاش فاصله دارم. و اگه فقط یه هفته ندیدمش غرغر می‌کنم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۱
سا را
يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۰۳ ب.ظ

«دنبال خو با گور بردنَه»

چیزی که از من باقی مانده ته‌مانده‌ای‌ست از گذشته‌ام. شبحی از آرزوها، علایق، انگیزه‌ها، نفرت‌ها و عشق‌هایم. به من می‌گویند با این ته‌مانده کاری بیش‌ از آن که پیش‌تر می‌کردی بکن. من خودم را پیدا نمی‌کنم. 

انگار یک نفر کشتی‌گیر را تا سرحدّ مرگ زده باشی و بعد به بدن رنجور و لت‌وپارشده‌اش نگاه کنی و بگویی بلند شو. فینال قهرمانی‌ت مانده. بعد بگویی چرا ضربه‌هایت کاری نیست. لابد چون ضربه‌های پیشین کاری بودند.

من خسته‌ام. خسته‌ام و خستگی‌ام درنمی‌رود. اینکه از من مانده صرفاً ته‌مانده‌ایست از گذشته‌ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۳
سا را