end of an era
با چشمانی خوابآلود آمدم که بنویسم تمام یک ماه گذشته احساس میکردم چیزها تغییر کردهاند. امروز یک مرتبه احساس کردم که واقعاً یک دوره از زندگیام تمام شده. از هفده سالگی و هجده سالگی و نوزده سالگی عبور کردهام. چه دوران طاقتفرسایی بود و چه اشتباههای فراوانی کردم. همواره گیرافتاده در موقعیتهای اشتباه، کنار آدمهای اشتباه. حال بدی که انگار از من جدا نمیشد. روزهای طولانی هدر دادن تمام انرژی در جاهایی که نباید. برای آدمهایی که نباید. امروز احساس کردم که تغییر کردهام. احساس کردم دیگر آدم شش ماه پیش نیستم (و مشابه این احساس را آخرین بار در شانزده سالگی داشتم). بزرگ شدهام شاید.
مهمتر از همه انگار کنترل زندگی دارد دستم میآید. بالأخره، بالأخره احساس میکنم روابطم با آدمها دارد من را خوشحالتر و باانگیزهتر میکند. شاید چون بالأخره عقلم رسیده آدمها را چطور فیلتر کنم. و راستش هنوز آنجا که میخواهم نیستم. هنوز از خودم واقعاً خشمگین میشوم اما برایم مسلم است که آدم شش ماه پیش، یا یک سال پیش، یا دو سال پیش نیستم.
هزینههایی دادهام که نباید میدادم. مسائلی که شما در درون خودتان حل نمیکنید بعداً به هزار شکل دیگر گریبانتان را میگیرند. من هم مسائل حلنشده زیاد داشتم. ترس تنهایی و دوست نداشته شدن و طرد شدن هزاربار من را گذاشتند در موقعیتهای اشتباه. هرجا که نباید به اشتباه میماندم و صبر میکردم و همهچیز روی هم تلنبار میشد. بدتر و بدتر. حالا هم البته ادعای حل کردن همهشان را ندارم. اما لااقل خیلی بیشتر واقفم.
گمانم دیگر اینجا نخواهم نوشت. اینجا پناهگاه روزهای بد من بوده ولی دیگر حس نمیکنم که شبیه من است. اگر خواستید من را بخوانید، همینجا ندایی بدهید تا اگر دوباره جایی نوشتم خبرتان کنم.