ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۰ ب.ظ

+ خیلی نگرانتم. - ای بابا.

دراز کشیده‌ام روی تخت. چند ساعتی‌ست که چراغ اتاق را خاموش‌ کرده‌ام و روز را به زعم خودم تمام. روز امّا ادامه پیدا کرد و حالا کم مانده گریه‌ام بگیرد. از پیچیدگی‌های روابط انسانی دارم به جنون می‌رسم، از پیچیدگی‌های ذهن خودم هم. عجیب و تکان‌دهنده است، تعداد خیلی زیادی آدم دیگر در جهان هستند که دوتا پا دارند و دو دست و یک کلّه. نهایتاً هم خیلی شبیهند. امّا تعامل با هرکدامشان، نسبت به تعامل با دیگری متفاوت است. نه‌تنها ارتباطت به عنوان خواهر، با ارتباطت به عنوان دوست متفاوت است، میان ارتباطت بین دو دوست مشابه هم تمایزی هست. 

احساس خستگی می‌کنم. غالب تعاملات انسانی انرژی‌ام را می‌کِشند. بیش‌تر از آنچه ذهن اکثر آدم‌ها به آن مشغول می‌شود مشغولش می‌شوم. روزهایی از سال به این نتیجه می‌رسم که من آدمِ فلان تعامل، یا بهمان تعامل نیستم. روزهایی مثل امروز، احساس می‌کنم آدمِ هیچ تعاملی نیستم.

کاش واقعاً می‌شد که با خاموش کردن چراغ، روزها را تمام کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۰
سا را
يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ق.ظ

اتّصال.

وقتی فهمیدم ادبیات فارسی رشته‌ای‌ست که در دانشگاه ارائه می‌شود دبستانی بودم. تعجّب برم داشت. خیال می‌کردم «رشته‌ی دانشگاهی»‌ باید چیزی باشد مثل پزشکی و برق، ادبیات که تفریح است. برایم منطقی نبود که در دانشگاه و به نامِ تحصیل انقدر به کسی خوش بگذرد. امروز به برنامه‌ای که دو سال پیش برای جبران عقب‌ماندگی‌های درسی‌ام ریخته بودم نگاه کردم. پایینزمان‌بندی‌ها نوشته‌ام :«چرا من دانشجوی ادبیات نیستم؟» و یادم آمد که آن موقع، هروقت می‌فهمیدم کسی ادبیات می‌خواند کلمه‌ی «وصال» در ذهنم می‌آمد. به نظر باورنکردنی می‌رسید که یک نفر بتواند هرروز کلاس‌هایی مرتبط با ادبیات داشته باشد.

حالا نسبت به ادبیات خواندن دودلم. وقتم آزاد است و هیچ‌وقت در زندگی این‌قدر آزاد نخواهد بود، امّا هر چیز مرتبط با ادبیاتی را پس می‌زنم. کافی‌ست دستم را دراز کنم تا به بیهقی برسم، امّا با خودم فکر می‌کنم باید کارهای دیگری کنم. بروم فلان چیزها را یاد بگیرم. تلاش می‌کنم شهوتِ ادبیاتم را بخوابانم و در ازایش هیچ کار دیگری هم انجام نمی‌دهم. 

حدّاکثر پنجاه شصت سال دیگر زنده هستم. این یعنی حتّی اگر شب‌ها نخوابم هم برای ادبیات خواندن وقت کم می‌آورم. ناچار کتاب‌های لذّت‌بخش زیادی نخوانده، و سؤال‌های زیادی بی‌پاسخ می‌مانند. احمق کسا که منم. روزهایم را تلف می‌کنم و در ذهنم می‌گویم شاید گزینه‌های دیگر بهتر از ادبیات باشند. انگار عاشقی برای معشوقِ بی‌نیازِ بی‌اعتنایش مدام ناز کند. حقّاً که قدرنشناس‌ترین آدمی هستم که می‌شناسم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۳
سا را