ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای همه‌ی درگیری‌های ذهنم پاسخی پیدا کرده‌ام. می‌دانم به فلان مشکل نباید اهمّیتی دهم، یا به آن یکی مشکل باید فلان واکنش را بدهم. دستم آمده که حالتِ ایده‌آل من درین یک‌سال چه کارهایی انجام می‌دهد. پس کارها باید روی غلتک افتاده باشد. امّا همچنان یک‌سری روزها ریپ زدنم را می‌بینم.

اگر بخواهم این دوره از زندگی‌ام را از بقیه سوا کنم، اسم آن را دوره‌ی گیجی و دست‌وپا زدن خواهم گذاشت. یک حقیقت بزرگ درین دوران به صورتم پرتاب شد که پیش ازین هرگز این‌گونه با آن مواجه نشده بودم: من به لحاظ احساسی و عاطفی بالغ نشده‌ام.

و درست زمانی باید این مشکل را رفع و رجوع کنم که سری دارم و هزار سودا. هرچند سراغ هر کاری که بروم، این خامی عواطف جلودارم می‌شود. جنبه‌های مختلفی دارد. یکی‌ش اینکه اعتماد نکردن به کسی را توهین به آن شخص می‌دانم. تا مدّتی پیش به بقیه‌پولم نگاه نمی‌کردم چون باید اعتماد می‌کردم. دیگر اینکه نمی‌توانم با این مسئله که یک‌نفر از من عنش می‌گیرد و نمی‌خواهد ریختم را ببیند درست برخورد کنم. هیچ‌وقت به‌آن‌صورت بد کسی را نخواسته‌ام و اینکه کسی بد من را بخواهد به همم می‌ریزد. نمی‌توانم ساده از کنار این ماجرا بگذرم.

اگر صحنه‌ی ناراحت کننده‌ای دیده باشم کارِ چند روز آینده‌ام ساخته‌ست. آن تصویر بارها و بارها در ذهنم خواهد کوبید و من را از کار و از زندگی خواهد انداخت.

زود بازی را واگذار می‌کنم به حریف. اعتمادبه‌نفس چندانی ندارم و خب بارها چون یک باز از پس چیزی برنیامدم خودم را کنار کشیدم.

امّا برسیم به دانه‌درشتِ وجوهِ خامی عواطفم؛ کششی نامتعارف به آرنولدبازی. انتظار دارم بتوانم مشکلات دیگران را حل کنم. دلم می‌خواهد بار رنج هرآنکه دوستش دارم روی من باشد. درین زمینه کارهای اغراق‌آمیزی کرده‌ام که الآن با فکر کردن بهشان هم پشم‌هام می‌ریزد. از خودم توقّع دارم حال اطرافیانم خوب باشد و اوضاعشان بر وفق مراد. اگر نباشد من ریده‌ام. من باید سرزنش شوم. و حالم بد می‌شود.

خب؟ حالا رسیده‌ایم به نقطه‌ای که من حتّی نمی‌توانم کمکی را که پیش ازین به اطرافیانم می‌کرده‌ام بکنم. چون خودم افتاده‌ام. بار خودم را هم به زور می‌کشم و دو نفر از چپ و راست باید مراقب باشند که وا ندهم. این عصبانی‌ام می‌کند. 

و این‌ها همه‌اش نیست. من نیاز دارم بزرگ شوم. بله، در بدموقعیتی این را فهمیدم. امّا بعید می‌دانم اگر گرفتار این موقعیت نبودم این‌طور متوجّش می‌شدم. حدّاقلش این‌ست، امسال جان می‌کَنم و اگر هم به خواسته‌ام نرسیدم لااقل بخشی از گیروگورهای شخصیتی‌ام را رفع کرده‌ام. فکر می‌کنم این ماجراها که تمام شود، شخصیت دیگری به جای شخصیت فعلی‌ام ببینم. خب، بی‌صبرانه منتظر دیدنش هستم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۴:۱۶
سا را
دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۱ ب.ظ

۲۱/۸/۹۷.

هشدار: این متن یک روزمرّه‌نویسی خالی‌ازفایده برای هرکسی غیر از نگارنده‌ست.

بارون می‌اومد از صبح. تو راه مدرسه «شکوه» گوش می‌دادم‌. خیلی وقت بود حوصله‌م نمی‌شد که چنین آهنگ‌هایی گوش بدم. بعد رفتم پیلوت، اون گوشه که صندلی‌های چوبی ماتحت‌درآر داره نشستم و یه مقاله‌ای خوندم که هیجان‌زده‌م می‌کرد. قبل خوندن حلًش وایمیستادم و سعی می‌کردم حدس بزنم چی می‌خواد بگه. و خب هیچ باری نتونستم درست حدس بزنم و همین هیجان‌انگیز بود. کاش حلقه می‌زدن. نزدن ولی‌. زنگ تفریح استاد بزرگ رو نگه داشتم سؤال بپرسم. چیزی که توضیح دات ان‌قدر زیبا بود که احساس کردم الآن می‌زنم زیر گریه. خوشگل‌پسر زنگ‌های بعد از هفته‌ی پیش معذًب بود و خیلی ناز، وسط صحبتش خجالت می‌کشید و سرش رو می‌نداخت پایین. حالا جدا از نازی اینکه کلامش نصفه و نامفهوم می‌موند اذیت می‌کرد. نشستیم فکر کردیم چه‌طوری یخش رو باز کنیم. باز یه‌ذره معذّب‌بازی کرد ولی بهتر شد‌. زنگ آخرش داشت می‌گفت بچّه‌ها برید تو اینِستاگرام ویدئوهای طبّ سوزنی دکتر فلانی رو ببینید. مرد. می‌شه یه‌کم معذّب باشی اگه بنا به حرّافی از طبّ سوزنیه؟ که هرکی خوشگل بود -(توضیح بعد از چهار سال از این پست: توصیف ویژگی‌های ظاهری اون بنده‌خدا رو حذف کردم که کسی اگه پست رو دید نفهمه کیه. ضمناً خوشگل هم نیست) ناز هم می‌کرد جالب نیست. 

مع‌الأسف.

آخرش نشستم با صبا صحبت کنم. بچّه‌ها اضافه شدن و باز بارون می‌اومد و با کیاناز راه رفتیم و چه خوشاینده همراه کسی راه رفتن که سکوت مابینتون آزاردهنده نیست. (دکتر شریعتی) برگشتم بالا و اون مقاله‌ی زیبا رو تموم کردم و دیدم ساعت پنجه. اتاق سرایداری خالی بود و در مدرسه هم بسته. ناچار مجبور شدم با نگاهی به چپ و راست از روش سرّیم برای بازکردن در استفاده کنم و زدم بیرون. 

رفتم پی مهتا. تا کلاسش تموم شه قدم زدم و چه سعادتی که امسال ور دلم دارمش. بعد چهار پنج سال دوستی که صدها کیلومتر فاصله داشتیم از هم و سه ماهی یه‌بار دست می‌داد هم رو ببینیم، حالا هرروز سیزده دقیقه پیاده باهاش فاصله دارم. و اگه فقط یه هفته ندیدمش غرغر می‌کنم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۱
سا را
يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۰۳ ب.ظ

«دنبال خو با گور بردنَه»

چیزی که از من باقی مانده ته‌مانده‌ای‌ست از گذشته‌ام. شبحی از آرزوها، علایق، انگیزه‌ها، نفرت‌ها و عشق‌هایم. به من می‌گویند با این ته‌مانده کاری بیش‌ از آن که پیش‌تر می‌کردی بکن. من خودم را پیدا نمی‌کنم. 

انگار یک نفر کشتی‌گیر را تا سرحدّ مرگ زده باشی و بعد به بدن رنجور و لت‌وپارشده‌اش نگاه کنی و بگویی بلند شو. فینال قهرمانی‌ت مانده. بعد بگویی چرا ضربه‌هایت کاری نیست. لابد چون ضربه‌های پیشین کاری بودند.

من خسته‌ام. خسته‌ام و خستگی‌ام درنمی‌رود. اینکه از من مانده صرفاً ته‌مانده‌ایست از گذشته‌ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۳
سا را
شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ

نامبارکی

---- ------ عجیبه. خودش رو وقف ادبیات کرده. اطرافیانش از دم ادبیاتی‌ن. دوست غیر ادبیاتی نداره. زنش ادبیات خونده. کسی رو که به نظرش در راستای اعتلا و فلان ادبیات حرکت نکنه می‌ندازه دور و از هیچ‌چیز ابایی نداره.

عجیبه چون باورم نمی‌شه یکی این‌جوری ایمان داشته باشه به ادبیات. اون رو ازش بگیرن هیچ‌چیزی نخواهد داشت. هیچ‌چیز. حتّی یه آشنا. که خب این‌جا، انتخاب بی‌ربطی هم نکرده. چون کسی نمی‌تونه ادبیات رو ازش بگیره به‌هرحال.
احساس می‌کنم از روابط انسانی می‌ترسه. می‌ترسه رابطه‌ای غیر از ادبیات با کسی داشته باشه. به نظرش خطرناک می‌آد. 
در عین حال آدم باشعوریه. اگه تو قالب‌هایی که مشخّص کرده نباشی مثل دستمال استفاده‌شده می‌ندازتت اون‌ور ولی تو جامعه که ببینی‌ش آدم باشعوریه. آزاری نمی‌رسونه به کسی. یه گوشه‌ای نشسته و ازرقی‌ش رو تصحیح می‌کنه.
از طرفی، در راه ادبیات از هیچ، هیچ کمکی فروگذار نمی‌کنه. هزاران سؤال اگه ازش بپرسی، یکی‌یکی با حوصله و دقَت جوابت رو می‌ده. هیچ‌کی تو راه ادبیات به اندازه‌ی اون کمکت نمی‌کنه.
ولی ترسناکه. چون در نهایت می‌دونی اگه خارج از معیارهاش باشی رهات می‌کنه.
خیلی باهوشه. هست واقعاً.
و خب خیلی باسواده. من ایمان دارم بهش. کس‌شعر هم نمی‌گه. یا لااقل کم می‌گه. 
حرفش برای من، لااقل درین مدّت، سنده و مدرک. نمی‌خوام بذارم دوباره دعوام کنه. همین یک‌بار من رو بس. حالا بعد ازین هرچی می‌خواد بشه، بشه. 
آخر همه‌ی حرف‌هایی که زد و مضمونش این بود که همه باید کون خودشون رو پاره کنن که در ادبیات «کسی» بشن، یه چیزی گفت، که ان‌قدر انسانی بود که برانگیخته‌م کرد. گفته بود جدا ازینکه من فکر می‌کنم همه باید خودشون رو وقف ادبیات کنن، تو آدمی‌ای با استعدادهای بسیار. واقعاً بسیار. می‌تونی با این‌ها آینده‌ی خوبی برای خودت درست کنی.
این خوش‌حالم کرد. اینکه یک لحظه از لاک خودش آمده بیرون و به من فکر کرده است. به من فکر کرده است به عنوان یک انسان، نه به عنوان یک موجودی که باید فدای ادبیات شود. پس اهمّیت داد به من. به خودم برای خودم. نه به خودم به خاطر ادبیات.
سعی می‌کنم تا پایان المپیاد دیگر دعوایم نکند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۲۲:۰۲
سا را
جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

ْ«بل‌بل زدم جور نشد»

 لپ‌تاپ را باز کردم درباره‌اش بنویسم. صدای نوتیفیکشن گوشی آمد و چشمم خورد به پیامش:«نمی‌دونم که تو هم عادت به نوشتن تفکّراتت و نظرهات درباره‌ی همه‌چیز در جایی از اینترنت (اعم از وبلاگ و صفحات اجتماعی) داری یا نه! اگر داری لطف کن و برخی مسائل رو مستثنا کن!» و خب وقتی پرسیدم کدام مسائل جواب داد هر مسئله‌ای که من درش مدخلیتی دارم. خیله خب. هرچند هم‌زمانی حرفش با تصمیم من برای پست نوشتن عجیب بود. 

همه‌جا صدا می‌آید. منظورم عیناً صداست. نمی‌توانم بفهمم اینکه از صدای تلوزیون بیرون اتاق، مکالمات بلند بغل گوشم و گاهی موتورهای خیابانمان عصبی می‌شوم چه‌قدر برآمده از حسّاسیتم است و چه‌قدر حق دارم. دلم می‌خواهد پنج شش روز جایی باشم که صدا نیاید. گوش‌گیری که دیروز خریدم مجرای گوش را به طور کامل پر نمی‌کند. کاش به طور موقّت کر می‌شدم. 

یک کتاب‌خانه پیدا کرده‌ام که یک عالم فرهنگ دارد. و من دیوانه‌ی فرهنگم. می‌توانم تا شب بمانم آن‌جا و مادر طفلی‌ام را جان‌به‌لب کنم و از سکوت و فرهنگ‌های اطرافم لذّت ببرم. 

نمی‌دانم چه باید بکنم. باید بزنم زیر درس خواندن یا به آن پناه ببرم. هفته‌ی پیش وضعی داشتم که از چند نفر شنیدم بهتر است مدّتی بی‌خیال همه‌چیز شوم. نشستم فیلم دیدم. چندتا فیلم هالیوودی، از همین‌ها که سرگرمت می‌کنند و بعد یادت می‌آید هالیوود دقیقاً چه گهی دارد می‌خورد و احساس می‌کنی رکب خورده‌ای. و دو تا فیلم هندی که واقعاً آموزنده بود. یکی‌ش نزدیک سه ساعت مرا خنداند و دوّمی داستان یک آدم فضایی بود که آمده بود هند و عاشق می‌شد. خودتان حسابش را بکنید.

ولی خب خیلی فایده‌ای نداشت. من هنوز خسته‌ام. جدّاً خسته‌ام و فکر نمی‌کنم ول کردن همه‌چیز خستگی‌ام را درببرد. شاید بهتر باشد فعّالیت‌های معیّنی را هر هفته برای خودم مشخّص کنم و به آن‌ها پناه ببرم و تحت هیچ شرایطی کاری که قرارست انجام دهم را رها نکنم. بله. فعلاً این را می‌گذارم در دستور کار. 

این هفته خیلی اتّفاق افتاد. و همان‌طور که از پست برمی‌آید، نمی‌دانم چه‌طور مرتّبشان کنم و شرحشان دهم. یک اتّفاق مهمّی که افتاد این بود که من حرف زدم. با دو نفر. و آیا حرف زدن درباره‌ی شرایطم آناً حالم را به‌تر می‌کند؟ نه. در هر دو مورد زدم زیر گریه. آیا لازم است؟ فکر می‌کنم ممکن‌ست باشد. اینکه آدم‌های دیگری در جریان وضعیتم باشند به درکم از اتّفاقات کمک می‌کند و احتمالاً باعث می‌شود مسائل را برای خودم کوچک‌تر یا بزرگ‌تر از آن‌چه هستند نشمرم. 

اتّفاق دیگر، بیش از یک سال‌ست که تقریباً هرروز چهل پنجاه دقیقه می‌گذارم که سرعت انگلیسی خواندنم بالا برود. خب، به این نتیجه رسیده‌ام که فعلاً این کار را نکنم. الآن نمی‌خواهم بیش از دو هدف را جلو ببرم. اوّلی‌ش به سامان رساندن وضعیت روحی‌ام ست. لذّت داستان خواندن به زبان مادری را از خودم نمی‌گیرم.

دیگر اینکه اگر سکوت و تنهایی‌ای که می‌خواهم را هم‌چنان نداشته باشم، کار به جاهای باریک‌تری می‌کشد. فردا گوش‌گیر دیگری می‌خرم و چندروزی جواب غالب آدم‌ها را نخواهم داد. 

ذهنم پر از سؤال‌ست. پر از تردید. 

نمی‌دانم دلم چه می‌خواهد. حتّی نمی‌دانم فردا دلم می‌خواهد دوستم را ببینم یا نه. از طرفی دل‌تنگ شده‌ام و از طرفی چندوقت‌ست احساس می‌کنم خیلی حرفی ندارم که با دوستانم بزنم. همه‌چیز را گفته‌ام. شاید باید مهلتی بدهم که باز برای تعریف کردن چیزی پیششان هیجان‌زده باشم.

روبه‌رویم پر چالش‌ست. جان کم‌تری از چند ماه پیش دارم. ولی چه‌قدر دلم می‌خواهد لااقل بتنوانم بخش ذهنی ماجرا را راست‌وریست کنم.  دلم می‌خواهد بعداً بگویم از پسش برآمدم. ولی لامصّب‌ها چه انرژی‌ای از من گرفته‌اند. 

تکلیفم با یک‌سری چیزها روشن شده. یک آدمی که حرفش برایم برو و مشروعیت دارد تأییدهایی کرده و این دل‌گرمم می‌کند چون بسامد مزخرف‌گویی‌اش آن‌قدر پایین‌ست که لااقل من مزخرفی نشنیدم.

می‌خواهم در پایان این ماجراها روحیّه‌ام معقول باشد و خواسته‌ام را هم به سرانجامی رسانده باشم. من که نه دین دارم و نه عشقی در سر باید به چیزی پناه ببرم. به همین تلاش کردن برای واندادن پناه می‌برم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۰:۳۷
سا را
جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ب.ظ

اَی چی؟

تشنه‌ی روزمره‌نویسی‌ام. و هنوز گیج.
دیشب برادرم سرآخر سه رمان جدا کرد که بروم نگاهشان کنم و ذهنم آرام بگیرد. دست روی هرچیزی که می‌گذاشت غرغر می‌کردم. می‌خواستم فقر نداشته باشد. فلاکت و مرگ نداشته باشد. صرفاً سرگرمم کند. آخرش همین‌طوری که چهارزانو نشسته بودم روی صندلی‌اش گفتم ایده‌آل این‌ست که دو نفر عاشق شده باشند و یکی برود سفر و این‌ها و آخرش هم در کمال تعجّب خواننده برگردد و این‌ها. هرچند چنین چیزی پیدا نکردیم و با گزارش یک قتل برگشتم اتاقم و دعادعا کردم سرگرم‌کننده باشد.
آن‌قدر نخواندم که ببینم هست یا نه. ذهنم مدام می‌پرید و روی متن متمرکز نمی‌شد. عصبانی بودم. و بیش از آن سردرگم. یک فصل کتاب را نصفه‌نیمه فهمیدم و چراغ را خاموش کردم.
موقع عصبانیت و اضطراب، پاهایم منقبض می‌شوند و بدنم جمع. مشابه حالتی که در وضعیت‌های معذّب‌کننده به من دست می‌دهند. سرم آن‌قدر درد می‌کرد که دلم می‌خواست بکنمش و بیندازمش دور. ساعت یازده نشده بود و فکر کنم به ده دقیقه نرسیده خواب رفتم.
و چه خواب‌های گیجی. ظهرش دعوا کرده بودم. فکر کنم قبل ازین، آخرین باری که یک دعوای رسمی داشته‌ام برمی‌گردد به دو سال و نیم پیش. منظورم از دعوا، حالتی‌ست که دو طرف لیچار بار هم می‌کنند و کسی نمی‌پذیرد اشتباهی به گردن داشته یا کسی بی‌خیال بحث نمی‌شود. ان‌قدر همیشه با آدم‌هایی با تفکّرات مشابه خودم معاشرت کرده‌ام که در دل‌خوری‌ها همیشه یکی‌مان شاکی بوده و یکی‌مان شرمنده. دو طرف شاکی نبوده‌اند که بحث طولانی شود. آن‌وقت دیروز باید سعی می‌کردم به یکی حالی کنم که وقتی وسط یک فعّالیت جمعی پیچیده‌ای و من را با گلودرد و سردرد و بی‌حالی گذاشته‌ای، بعدش انگار که با زیردستت حرف می‌زنی به من فرمان نده «بده ببینم چی کار کردی». نگاه کردن به گوشی به سردردم شدّت می‌داد و نمی‌توانستم تشخیص دهم که واقعاً نمی‌فهمد رفتارش ناجورست یا خودش را می‌زند به آن راه.
فعلاً فکر می‌کنم دعوای دیروز لازم بوده. هرچند نفرت‌انگیزست که مجبور شوم به یک نفر چیزهایی را که از نظر خودم بدیهیاتند بگویم. البته حسّاسیت خودم را هم انکار نمی‌کنم. یک‌سری کثافت‌های اخلاقی در ذهنم از باقی‌شان بدترند. مثل پیچیدن از مسئولیت. تلف کردن وقت دیگران. و صحبت با آدم‌ها انگار زیردست تواند. و این دوستمان آن‌چه عن‌ها همه دارند، یک‌جا دارد. و خب همین باز ذهنم را درگیر می‌کند.
اگر کسی دروغی به من بگوید، با او به این حد دعوا نخواهم کرد. خودم هم در یک‌سری شرایط دروغ می‌گویم و اصلاً اسمش را می‌گذارم مصلحت‌آمیز. و به همین شکل بقیه‌ی کثافات اخلاقی. چرا این رفتار دوستمان این‌طور عصبی‌ام می‌کند و ماه‌هاست عصبی‌ام می‌کند و خیلی از رفتارهای دیگر نه؟ نکند واکنشی اغراق‌آمیز نشان‌داده‌ام؟
از طرفی بند بالا نگرانم می‌کند و از طرفی به نظرم در ریدن به آدم‌ها پیش‌رفت کرده‌ام. یعنی دل‌خوری‌های دیگرم را از طرف مقابل وسط دعوا درباره‌ی یک دل‌خوری معیّن نمی‌آورم. یا مسخره‌اش نمی‌کنم برای اینکه در بحثی که جمع هم می‌بینند جلوتر بیفتم. حتّی اگر او بکند. در بحثمان یک‌جا طرف گفت :«منظورم این نبود که بده ببینم چی کار کردی. منظورم این بود که بده ببینم چی کار کردی تا بتونم آنالیز کنم که چه هزینه‌هایی شده و متناسب با اون خرج کنم و کارم رو انجام بدم و فلان» بعد من گفتم حرفت مثل این می‌ماند که به یک نفر بگویی:«بده بکنیم.» بعد که طرف چپ نگاهت کرد بگویی نه. منظورم این بود که «بده بکنیم تو دفتره نقّاشی». حالا به این فکر می‌کنم که آیا حرفم مصداق هوچی‌بازی بوده یا نه. یک‌ذره انگار کاری مشابه آن حرکت مسخره کردن کرده‌ام، خیلی رقیق‌ترش. شاید هم همینکه خودم را کنترل کردم و به این دوستمان با آن سطح استدلالش نگفتم «کس نگو» ترکانده‌ام. درگیرم با خودم.
«سین‌» دیروز می‌گفت خسته و حسّاس شده‌ای. مثلاً نسبت به پارسالت. خودش یکی از دلایل خستگی‌ام‌ست. اینکه می‌گشتم دنبال اینکه بفهمم از چه جنسی دوستش دارم. راستش را بخواهید می‌دانستم. او هم خر نباشد دانسته. و بعد رنج بکشم از رنج کشیدنش. سعی می‌کردم مشکلاتش را حل کنم امّا من کافی نبودم. هیچ‌کس دیگری به تنهایی نبود. و ارتباطمان نوسان داشت. حتّی وقتی فهمیدم تمام این نوسان‌ها زیر سر دوقطبی‌ست هم‌چنان نوسانات اخلاقی‌اش به‌همم می‌ریخت. روزهای شیدایی‌اش عزیز بودم. و روزهایی جوابم را هم نمی‌داد و بعد دوباره می‌آمد. اذیت می‌شدم. قطع ارتباط کردم و از دل‌تنگی بال‌بال هم زدم و هم‌زمان عذاب‌وجدان کشیدم. و بعد باز مجبور شدم ببینمش. خیلی ممنون. از دیشب به الآن گیج بودم امّا الآن که دقیق نگاه می‌کنم برایم روشن‌ست؛ فعلاّ نمی‌توانم هزینه‌ی این ارتباط را بپردازم. نه تنها «بیا پیشم»ش کنسل‌ست، بلکه صحبت کردن هم کنسل‌ست. شاید یک‌سال دیگر بتوانم این ارتباط را هندل کنم. فعلاً یکی باید بیاید مشکلات من را حل کند نه برعکس.
من خسته‌ام و خستگی دارد حسّاسم می‌کند. خیلی جنگیده‌ام. از تیر به بعد عنم درآمده. دلم می‌خواهد یاد بگیرم اتّفاقات و آدم‌ها را به چیزی نگیرم. دارم تلاش می‌کنم برایش. امّا اذیت می‌شوم. کاش کسی بود که یادم بدهد. و کاش هر کثافتی را نمی‌دیدم.
و دلم تنهایی می‌خواهد. یکی دوهفته هیچ‌کسی را نبینم. آدم‌هایی که عصبانی‌ام می‌کنند نباشند و من مجبور به درس خواندن نباشم. دور افتاده‌ام از داستان خواندن. می‌خواهم مدرسه‌ام دوبرابر ظرفیت در خودش آدم جا نداده باشد و خیابان پر از آدم و ماشین و موش‌های گنده توی جوب نباشد و از همه مهم‌تر. از همه مهم‌تر. خانه خلوت باشد.
نمی‌دانم. نمی‌دانم قرارست چه‌طور چیزها پیش بروند. و خسته‌ام و می‌ترسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۲:۵۴
سا را