ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۲۲ ب.ظ

در جامعه‌پذیری یک جامعه‌گریز

چه‌قدر همه‌جا پر از خشونت‌ست. می‌خواهم این جمله‌ی به نظر آبگوشتی‌ام را با یک جمله‌ی آب‌گوشتی دیگر به غایت برسانم: و چه‌قدر هیچ‌کس به هیچ‌کس اعتمادی نمی‌کند. نه. من از بلاهای احتمالی‌ای که ممکن است سرم بیاید نمی‌ترسم. جسارت مواجهه و دفاع از خودم را دارم. من از روترشی این جماعت و پاچه‌گیری بی‌مناسبتشان در رنج و واهمه‌ام.

من را چپانده‌اند میان بزرگ‌سال‌ها. من بزرگ‌سال نیستم. من از جامعه‌پذیری بیزارم. از یادآوری اینکه بالاخره و در شانزده‌هفده سالگی پذیرفته‌ام که باید بقیه پولت را بشماری غمگین می‌شوم. حالا زندگی می‌خواهد حالی‌ام کند که خشونت آدم‌ها را ببین. اعتماد نکن. بگذر. اوّل به خودت برس و بعد به بقیه. و من ازین شیرفهم شدن بیزارم. 
فکر می‌کنم که کدام صورت از من واقعی‌ترست. آدمی که حرف‌گوش‌نکن و خودسر و خودرای ست و اگر نتواند حرفش را به کرسی بنشاند عمراً هم از حرفش کوتاه بیاید و زبانش گزنده‌ست؛ یا آدم هفده ساله‌ای که در تاریکی روی لپ‌تاپ مچاله شده و با پیگیری غریبی می‌کند. چندروز پیش رفتم حافظ نسخه‌ی غنی-قزوینی خریدم. حافظ خوب نداشتیم خانه. ازین مثلاً «نفیس»ها داشتیم که کاغذهاش گلاسه و خطّش نستعلیق‌ست منتها معلوم نیست بیت‌هاش از دهان حافظ درآمده یا کون الاغ. حافظ جدیدم خیلی برایم عزیز شده و شب حتماً دقّت می‌کنم که جای خاصّی از کنار تخت‌خوابم باشد. منظورم این‌ست که همچین کم‌عقلی هستم. دیوان حافظ می‌گذارم کنارم که احساس آرامش بگیرم.
آن‌وقت همه‌جا ازین‌گونه خشن‌ست. من بزرگ‌سال نیستم و از جامعه‌پذیری هم بیزارم. از تصوّر دورویی آدم‌ها رعشه می‌گیرم. «مال»ِ دنیا و این‌جور چیزها هم نه.
قرار بود ببینمش. هفته‌ی پیش. چون از قبل قول داده بودم و راه نداشت نروم. پیامک داد و آخر هفته دیدار کنیم و آخر هفته نه من و نه او حرفی مبنی بر «دیدار کردن» نزدیم. آخ عزیز دلم. عزیز دلم. من هنوز آدم‌ها را در مترو و کوچه و خیابان به شکل توابعی از تو می‌بینم. از دور که آدم‌ها را می‌بینم گمان می‌کنم تویی و چه امشب بال‌بال می‌زنم از تنگ‌دلی. و همچنان راسخم در تصمیم ندیدنت. تو این کثافت را به زندگی من آروردی. این کثافت بزرگ شدن را. کثافت جزئیات ملال‌آور زندگی‌ت. غیبت‌ها و بی‌توجّهی‌ها و بی‌شعوری‌ها و نوسان‌های دل‌به‌هم‌زننده‌ات. به نظر می‌آید که من هم دارم می‌کشم بیرون و این «بیرون کشیدن» هم جز لاینفکّ همین کثافت جامعه‌پذیری‌ست. اینکه خارخار دیدن تو، معاشرت با تو محو می‌شود. چون نشده. و لابد آدمی‌زاد باید عبور کند. نازنین من.
صدای ورور آرامش‌بخش همسایه‌مان در پشت دیوار قطع شده. شارِِژ لپ‌تاپ رو به اتمام‌ست و حافظ غنی-قزوینی‌ام هم نمی‌دانم کجاست. یک روز را از دست دادم.
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۲
سا را
شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۳۰ ب.ظ

نزدیک می‌شم دور می‌شم.

مرحله اوّل رو داده‌م. نشسته‌م و به تست‌های غلطم فکر می‌کنم. یه چیزی تو سرم می‌کوبه که قبول نمی‌شی. 

از طرفی وقت ندارم.

آدم همیشه وقت نداره برای فکر و خیال کردن. من الآن نمی‌تونم به قبول نشدن فکر کنم. مسخره‌ست فکر کنم. 

من قول می‌دم این فکر رو کنترل کنم. جمعش کنم.

من می‌خوام برای مرحله دو آماده شم. من برام مهم نیست مرحله یک قبول می‌شم یا نه.

من جوری با ماجرا برخورد خواهم کرد که انگار متغیرهای مستقلی هستن.

من فکر نخواهم کرد. من خواهم دوید. 

من فکر نخواهم کرد.

فکر نخواهم کرد.

به قبول شدن یا نشدن مرحله یک فکر نخواهم کرد.

کس دیگه‌ای الآن نمی‌تونه این کار رو برام بکنه. خودم باید بتونم.

خودم باید بتونم که بهش فکر نکنم.

خودم باید بتونم که فقط بدوم.

فقط فکر نکنم.

که بدوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۰
سا را
جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ

تهوّع

هی خواسته‌ام حرف بزنم. روزی که یک چسه راهِ خیابان ایتالیا تا میدان ولی‌عصر را دویدم و نفس‌هایم به شماره افتاد، روزی که وسط این مدرسه‌ی کوفتی و از دیوانه‌بازی‌هاشان بلندبلند و زاارزار همان وسط راهرو گریه کردم. روزی که با گونه‌ای از شیدایی تندتند راه می‌رفتم و فکر می‌کردم دیگر تمام شد. حالا فکر می‌کنم گاهی فقط خود تجربه‌ی زندگی می‌تواند حقّ مطلب را ادا کند. من بی‌واسطه زندگی را لمس می‌کنم و دیگری با یک واسطه در تجربه‌ی زیسته‌ی من سهیم می‌شود. 

پنج شش روز پیش کسی که برایم مهم بود رید به من و بعد هم از در عذرخواهی درآمد. که البته عذرخواهی چیزی را حل نکرد چون از زمان شروعش سرم گیج می‌رفت. واقعاً گیج می‌رفت و احساس می‌کردم الآنست که عق بزنم. گفتم فقط خواب حال من را بهتر می‌کند و صبح که بیدار شدم، آن آدم از فهرست آدم‌های مهمّ زندگی‌ام کنار گذاشته شده بود و ته‌مانده‌ی تهوّع، هنوز در ذهنم بود.

 دو روز پیش که می‌خواستم اتاقم را برای جمعیت خاطر مرتّب کنم. بعد برای اوّلین بار، درست‌وحسابی حواسم جلب دو تا انار تزئینی روی کمدها، دو گلدان با گل‌های مصنوعی، دوتا مجسّمه، تابلوهای کوچک و یک عالم خرت‌وپرت دیگر شد. روی هر جای خالی‌ای جایشان داده بودم. قشنگ بودند و روزگاری گمان می‌کردم قشنگی دلیل می‌شود این‌ها همه‌جا را پر کنند . دوباره دچار همان تهوّع شدم. آن لحظه انگار همه‌شان با هم دورم را گرفته بودند و می‌خواستند خفه‌ام کنند. این شد که هر چیز غیرکاربردی‌ای را از اتاق خارج کردم. یک نقّاشی ماند که دوستی برایم کشیده و یک تابلوی شاهنامه که دیگری برایم خریده بود.

امروز تلگرام دچار این سرگیجه‌ام کرد. چندین هفته است که وقتی زورم را هم می‌زنم تعداد چت‌های سین‌نشده‌ام زیر پنج‌تا نمی‌آید، در هزار کانال هستم که از هر کدام به یک دلیل نمی‌توانم لیو دهم و از دایره‌ی دوستانم که خارج شویم، گفت‌وگو با افراد دیگر اذیتم می‌کند. نمی‌دانم چه‌طور باید با ایشان حرف بزنم. چه تعارف‌هایی باید بکنیم. رابطه‌مان به کدام سمت می‌رود. این شلوغی سرم را به دوران می‌اندازد.

دو سال پیش که یکی دو شبکه‌ی اجتماعی داشتم در آن‌ها دچار چنین حالی می‌شدم. احساس می‌کردم اینستاگرام را سراسر گه گرفته و الآنست که بالا بیاورم. استفاده‌ام را قطع کردم. خواندن خیلی از وبلاگ‌هایی که می‌خواندم هم بعد مدّتی متوقّف شد. ماند این تلگرام که الآن اعصابم را اذیت می‌کند. پیش‌بینی‌ام برای چهارسال دیگر این‌ست که خیابان رفتن هم آزاردهنده می‌شود. باید زیر تختم قایم شوم و با نور چراغ‌قوّه سنایی و ناصرخسرو بخوانم تا بمیرم. 

دارم برای یکی دوهفته عوامل تهوّع را کنار می‌گذارم. از فردا هدفونم را هم برمی‌دارم و گوش‌گیر جایگزینش می‌کنم. می‌خواهم بنشینم یک‌جایی در سکوت «چشم‌انداز شعر معاصر» بخوانم. آن هم به گه‌گیجه بیندازدم می‌خوابم. هرچه‌قدر لازم باشد می‌خوابم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۳۱
سا را