ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک آهنگ از بلک‌کتز و «لس‌آنجلس» جلال همّتی را برای برادرم فرستادم که حالا رسیده آن سر دنیا و بی‌که حواسش باشد دیگر دوازده ساعتی اختلاف زمان داریم شش عصر پیام می‌دهد: «چرا بیداری کفتار؟». تخته وایت‌بوردش را بلند کردم و لیست کارهای به تعویق‌افتاده را نوشتم، کتاب‌های قرضی پس‌داده نشده،  کارت غیرفعّال، پی‌گیری کارت ملّی و دندان‌پزشکی و امثالهم. بعد چهارزانو نشستم روی تخت و زل زدم به روبه‌رو. راستی‌راستی ذهنم خالی شده. خرفت شده‌ام.

از معضلاتی که همیشه در زندگی داشته‌ام ناتوانی در تطبیق خودم در گذشته، با شخصیت و وضعیت فعلی‌ام است. این مهم‌ترین دلیلی‌ست که یادگاری نگه می‌دارم. یادگاری‌ها کمک  می‌کنند سِیر تغییر را ببینم. ذهنم در هر فراغتی داستان می‌سازد و ترجیح می‌دهم برای کنترلِ داستان‌سازی‌اش از هر چیزی سندی داشته باشم. 

حالا مطمئن نیستم هویت‌سازی چقدر درست است. امّا در هفته‌ی اخیر شدیداً دچار حسّ بی‌هویتی شده‌ام. آدم‌ها معمولاً هر لحظه‌ی زندگی‌شان را با تکیه کردن به تصویری از خودشان (که شامل وضعیتشان در دوره‌های مختلف‌ است) سپری می‌کنند. این روزها زندگی می‌کنم و حینش هیچ گذشته‌ای را برای خودم متصوّر نیستم. تصاویر گسسته‌ای از خودم در ذهن دارم که به‌هم‌پیوسته نمی‌شود. 

به نظرم می‌رسد که آدم‌ها با تکیه به گذشته به منافعی دست پیدا می‌کنند. اهمّیتی ندارد که این گذشته چقدر واقعی‌ست. مهم این است که شما مثلاً یک‌سری عقده از گذشته‌ی واقعی/ غیرواقعی‌تان به دست می‌آورید و با تکیه به آن حال را جلو می‌برید. یا بر طبق تجربه‌هایی که دارید (یا توهّمتان این است که دارید) تصمیم می‌گیرید. اینکه هرلحظه مانند نوزادی ازشکم‌مادردرآمده بی‌گذشته باشید تفاوت شگرفی با وقتی دارد که صاحب گذشته‌ای -و هر گذشته‌ای- هستید. 

شدیداً خالی‌ام و بی‌هویّت و حتّی نسبت به اینکه دست‌وپا کردنِ هویت چقدر درست است تردید دارم. منطقی این است خود آدم تصویری پیوسته از گذشته داشته باشد. نه چند تصویر گسسته و تکّه‌پاره. امّا من با گذشته بیگانه‌ام. چند دقیقه‌ی پیش «سرمایه‌داری» بعد ماه‌ها پیام داد: «دیدار کنیم.». تنها کسی‌ست که احساساتی مربوط به گذشته و صرفاً مربوط به گذشته را در من بیدار می‌کند. حتّی اینکه بعد از دیدن عکس پروفایلش فکر کردم چقدر زیباست هم ارتباطی به گذشته دارد. دیدار خواهم کرد. واقعیت این است که برای خلاصی از مخمصه‌ی فعلی، چشم‌ به انتظار معجزه هستم، آن هم از نوع معجزاتی که در کتاب‌ها و فیلم‌ها سروکلّه‌شان پیدا می‌شود، مثل دیدار نجات‌بخشی با یک آدم. البته از پیدا شدن کتابی حاوی رازهای ناشناخته‌ی جهان با خطّی کشف‌نشده و یا کشف کردن دفترچه‌ی خاطراتی از خودم که نشان می‌دهد گذشته‌ام با تصوّری فعلی‌ام تفاوت بارزی دارد و جادو شده‌ام هم استقبال می‌کنم. (خواستم اگر کسی هستید که کتاب یا دفترچه را در دست دارد یا اگر احیاناً خدا هستید ترجیحم را به اطّلاع رسانده باشم.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۵
سا را

حواس‌پرت و خالی‌الذّهن شده‌ام. حالت ذهنی‌م مشابه اوقات رؤیابینی‌ست. هوشیاری‌ای وجود دارد، امّا انگار در مه مشغول تماشای اتّفاقاتم. لحظه‌هایی از روز خیلی خوش‌حالم و فکر می‌کنم به زمان زیادی نیاز دارم برای رقصیدن (و البته اگر کسی رقصیدن من را دیده باشد خواهد گفت بیش‌تر از زمان به توانایی نیاز دارم) واقعیت؟ شدیداً به‌همریخته‌ام. 

برادرم فردا شب می‌رود. پیاده‌روی می‌کنم، به اتاقم نظم می‌دهم و موقعی که لباس‌های زنش را یکی یکی لوله می‌کند و در چمدان می‌گذارد مسخره‌بازی درمی‌آورم. سعی می‌کنم خودم را از هجمه‌ی نگرانی نجات دهم و در درست وقتی تنها می‌شوم اضطراب سرمی‌رسد. فلج‌کننده و غیرقابل‌کنترل است. در طیِ ساعات روز، یا آزادانه مضطرب و کلافه‌ام، و یا در تقلّا برای توسّل به شیوه‌ای که روی اضطراب و کلافگی سرپوش بگذارد. 

از کسی خوانده بودم که مهاجرت آدم‌ها، نزدیک‌ترین تجربه به تجربه‌ی مرگشان است. بی‌راه نیست. من دست‌بند سرمه‌ای‌ای را که هدیه‌ی برادرم است به دستم می‌اندازم، شبیهِ داغ‌دیده‌ای که سیاه می‌پوشد. حدودِ چهل روز دیگر، باید بیرونش آورم؟ از این حجم بی‌طاقتی‌ام بیزارم. دلم نمی‌خواهد لوس باشم، و به نظر می‌رسد که هستم.

تنهایی که عموماً بخش لذّت‌بخشی از روزهای من است حالا برایم اضطراب‌آور است. هیچ‌وقت دچار چنین معضلی نبوده‌ام. چاره‌ای هم سراغ ندارم. دست‌بند سورمه‌ای‌ام را انداخته‌ام و منتظرم زمان بگذرد.

* وسط این ماجراها همین را کم دارم که برگه‌ای با این شعر مدام دم دستم باشد و روی اعصابم برود. «همایون رأیت عالی همی رای سفر دارد»؟ واقعاً؟ خب به تخمم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۵
سا را