ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ق.ظ

۳۰/۳/۹۸

خب. باید می‌آمدم این‌جا. در چند هفته‌ی گذشته چندین پست وبلاگی نوشته‌ام. در ذهنم. حالا می‌خواهم بالاخره بخش‌هایی را که یادم مانده بنویسم. ممکن‌ست خیلی شلخته شود امّا از نوشتنش ناگزیرم.

پاییز و زمستان نودوهفت تمام شده. گاهی دلم می‌خواهد تمام خاطراتش را فراموش کنم و گاهی نه. چندروز پیش که در تاریخچه‌ی یکی از چت‌های تلگرامم دنبال پیامی می‌گشتم به این پیام‌هایم برخوردم: «تا اردیبهشت چه‌طوری دووم بیارم؟ اردیبهشت خیلی دوره. و نمی‌دونم چه‌طوری قراره دووم بیارم و وا نداده باشم» نمی‌دانم اسم واکنشم نهایتاً دوام آوردن بود یا نه. 

چندهفته‌ی پیش، بالاخره رفتم پیش یک روانشناس. یک ساعت صحبت کردم و او شد تنها آدمی که تمام بخش‌های زندگی من را در یک‌سال گذشته می‌داند. دیگر هم نرفتم. جواب این سؤال را می‌خواستم:« واکنشی که من دادم، آن حجم تهوّع و میل به مردن، بیش‌ازحد بود؟» خب، گفت نه. و گفت تو افسرده نبودی. چون اگر شرایط خوب بود حالت هم خوب می‌ماند. من نمی‌دانم نظر شخصی‌اش را گفت یا نظر جامعه‌ی روانشناسان را یا چه.

امّا یک‌چیزی در من تغییر کرده. صحبت از آن و فهم عمیقش زمان خواهد برد. شاید یک‌روز، در سی سالگی بنشینم و بنویسم که در سال نودوهفت چه اتّفاقی برای من افتاد. احتمالاً بدون سانسور. و بگویم نسبت به تجربه‌اش در آن سن چه حسّی دارم. 

فعلاً هنوز منگم. یک فشار وقت‌گیر زندگی‌ام به صورت موقّت کنار رفته و فرصت کرده‌ام درست و حسابی به همه‌چیز فکر کنم. از طرفی بالاخره از رابطه‌ی کثافتی که ماه‌ها ذهنم را آزار می‌داد عبور کرده‌ام و می‌توانم به آن به عنوان تجربه‌ای در گذشته فکر کنم. راستش را بخواهید من داشتم نوجوانی‌ام را می‌کردم. ولگردی‌ام با دوست‌هایم سر جایش بود. در مدرسه دلقک‌بازی‌هایم را در می‌آوردم. هرچند ماه روی یک نفر کراش می‌زدم. سریال می‌دیدم و کتاب می‌خواندم و زندگی هی به من چیزهای عجیبی نشان می‌داد. 

بعد نمی‌دانم چه شد. من واقعاً نمی‌دانم دقیقاً چه زمانی همه‌چیز آوار شد روی فرق سرم. الآن هم که انگار بعد یک تصادف وحشتناک جزییات تصادف را فراموش کرده‌ام، روی تخت بیمارستانم و می‌بینم که پای راستم را از دست داده‌ام ولی یادم نمی‌آید دقیقاً چطور. شما معادل از دست دادن پا را در آن طرف بگذارید «بزرگسال شدن». 

اگر یک سال پیش با من درباره‌ی گرفتن گواهینامه حرف می‌زدید، قضیه را خیلی دور از خودم می‌دیدم. من کجا و پشت ماشین نشستن کجا. حالا به نظرم خیلی طبیعی می‌رسد که فقط چندماه دیگر توانایی گواهینامه گرفتن دارم. هرچند منطقی‌ست که تا گیرودار سال کنکور تمام نشده سراغ رانندگی نروم. اگر مامان یک سال پیش می‌آمد و محض خنده می‌گفت فلان دوستم آمده بپرسد دخترت چند سالش شد که فلان، تعجّب می‌کردم که بی‌خیال دختر شانزده هفده ساله چطور می‌تواند ازدواج کند؛ الآن این مکالمه به نظرم خیلی عادی می‌آید. هرچند که طبیعتاً در هجده سالگی نخواهم ازدواج کنم. فکر کردن به زندان ج.ا رفتن برایم عجیب نیست. یا مثلاً احساس می‌کنم آمادگی‌اش را دارم که امروز اگر لازم شد مهاجرت کنم، چمدانم را ببندم و خب، بروم. قاعدتاً یک‌سری مشکل پیش می‌آید و قاعدتاً از پسش برمی‌آیم. همان‌طور که دیگران برآمده‌اند.

من تا مجبور نشوم در آخرین مهلت یک تصمیم‌گیری تصمیم بگیرم، انتخابی نمی‌کنم. گاهی آنقدر پروسه‌ی تصمیم‌گیری را به تعویق می‌اندازم که برایم دردسر درست می‌شود. در سال‌های اوّل نوجوانی -لااقل در زندگی من که چنین بود- شما مجبور نمی‌شوید تصمیمات اخلاقی‌تان را قطعی کنید. خطّ قرمزها را معیّن کنید. با خودتان ببندید که برای چه موضوعی، چه مقدار انرِِژی‌ای می‌خواهید بگذارید. خب، من گرفتن این تصمیمات را آنقدر به تعویق انداختم که مشکل‌ساز شد. در یک سال گذشته، گاهی به خاطر خطّ قرمز مشخّص نداشتن و به صرف ماجراجویی -علاقه‌ی اصلی‌ام در زندگی- به خودم آسیب زدم. حالا نشسته‌ام و مرزها را یکی یکی برای خودم مشخّص می‌کنم. سعی می‌کنم قوانین اصلاح‌پذیر باشند، امّا به آسانی هم تغییر نکنند.

بله. کاش چیزی به نام «غایت بلوغ» در زندگی وجود می‌داشت که می‌شد با تلاش آن را در یک سنّی به دست آورد. بعد تا آن‌موقع صبر می‌کردم تا تصمیمات اشتباهی نگرفته باشم. حالا که نیست، مطمئنّاً بخشی از آن‌ها اشتباهند. یک روز، شاید دو ساعت دیگر، شاید بیست و شاید پنجاه سال دیگر می‌میرم، در حالی که در طول حیاتم به فلان اشتباه‌ها پی نبرده‌ام. خب، پدر تصمیم‌گیری بسوزد ولی چه کار می‌توانم بکنم.

بگذارید درباره‌ی تغییر نگاهم به زندگی مثالی بزنم: با یک مسئله‌ی فیزیکی پیچیده در طبیعت مواجهیم. فیزیکدان‌ها توی سروکلّه‌ی مسئله و از سروتهش می‌زنند، اصطکاک و هرچیز دردسرساز دیگری را حذف، و نهایتاً آن را «ساده‌سازی» می‌کنند. تبدیل می‌شود به چیزی که یک دانش‌آموز دبیرستانی می‌تواند حلّش کند. آن دانش‌آموز اگر به دانشگاه برود و فیزیک بخواند، یاد می‌گیرد لااقل تعدادی از آن عوامل دردسرساز مسئله را سر جایشان نگه دارد و سؤال را حل کند. هرچقدر بیش‌تر یاد بگیرد و تمرین کند، به حلّ کامل سؤال اصلی نزدیک‌تر می‌شود. من زندگی را از ابتدا یک سؤال ساده‌سازی‌شده می‌دیدم. بازده را صددرصد، اصطکاک را صفر در نظر می‌گرفتم. فکر می‌کردم  که ا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۰
سا را