ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ

end of an era

با چشمانی خواب‌آلود آمدم که بنویسم تمام یک ماه گذشته احساس می‌کردم چیزها تغییر کرده‌اند. امروز یک مرتبه احساس کردم که واقعاً یک دوره از زندگی‌ام تمام شده. از هفده سالگی و هجده سالگی و نوزده سالگی عبور کرده‌ام. چه دوران طاقت‌فرسایی بود و چه اشتباه‌های فراوانی کردم. همواره گیرافتاده در موقعیت‌های اشتباه، کنار آدم‌های اشتباه. حال بدی که انگار از من جدا نمی‌شد. روزهای طولانی هدر دادن تمام انرژی در جاهایی که نباید. برای آدم‌هایی که نباید. امروز احساس کردم که تغییر کرده‌ام. احساس کردم دیگر آدم شش ماه پیش نیستم (و مشابه این احساس را آخرین بار در شانزده سالگی داشتم). بزرگ شده‌ام شاید.

مهم‌تر از همه انگار کنترل زندگی دارد دستم می‌آید. بالأخره، بالأخره احساس می‌کنم روابطم با آدم‌ها دارد من را خوش‌حال‌تر و باانگیزه‌تر می‌کند. شاید چون بالأخره عقلم رسیده آدم‌ها را چطور فیلتر کنم. و راستش هنوز آنجا که می‌خواهم نیستم. هنوز از خودم واقعاً خشمگین می‌شوم اما برایم مسلم است که آدم شش ماه پیش، یا یک سال پیش، یا دو سال پیش نیستم. 

هزینه‌هایی داده‌ام که نباید می‌دادم. مسائلی که شما در درون خودتان حل نمی‌کنید بعداً به هزار شکل دیگر گریبانتان را می‌گیرند. من هم مسائل حل‌نشده زیاد داشتم. ترس تنهایی و دوست نداشته شدن و طرد شدن هزاربار من را گذاشتند در موقعیت‌های اشتباه. هرجا که نباید به اشتباه می‌ماندم و صبر می‌کردم و همه‌چیز روی هم تلنبار می‌شد. بدتر و بدتر. حالا هم البته ادعای حل کردن همه‌شان را ندارم. اما لااقل خیلی بیش‌تر واقفم. 

گمانم دیگر این‌جا نخواهم نوشت. اینجا پناهگاه روزهای بد من بوده ولی دیگر حس نمی‌کنم که شبیه من است. اگر خواستید من را بخوانید، همین‌جا ندایی بدهید تا اگر دوباره جایی نوشتم خبرتان کنم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۸
سا را
شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ب.ظ

نتیجه‌گیری نهایی، یا: هفده سالگی کجاست؟

عاجزانه نیاز دارم به چیزهایی خارج از روابط انسانی هم اهمیت بدم. عاجزانه نیاز دارم برای چیزهای دیگری هم بدوم و تلاش کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۲:۰۸
سا را
دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۷ ق.ظ

با صدهزار مردم البته بعید می‌دونم تنها باشی.

حرف زدن برام سخت شده چون راستش واقعاً باورم نمی‌شه اولویت دهم به بعد همه‌ی آدم‌هام. چون واقعاً باورم نمی‌شه من که تا تونسته‌ام پناهگاه آدم‌ها بودم چرا باید انقدر تک بیفتم. چرا دوست داشته نمی‌شم؟ چرا به طور مرتب کنار گذاشته می‌شم؟ چرا آدم‌ها وانمود می‌کنن صدام رو نشنیده‌ان در حالی که صدام رساست و بلنده و هردو طرف می‌دونیم شنیده‌ان؟ راستش قبلاً گاهی حس می‌کردم و گمان می‌کردم، امّا الآن «می‌دونم» مرده و زنده‌م برای هیچ‌کس تفاوتی نداره. مطلقاً هیچ‌کس. البته که مرده صاحب پیدا می‌کنه همیشه، منظورم اون نیست. منظورم اینه که از دست رفتن شخص تو و به خاطر خود تو آزاردهنده باشه. نه چون با خودشون کنار نمیان.

علی ای حال من این‌جام. به تخم کیهان. به تخم هرکسی که یک روز اهمیتی داده‌ام بهش. یک روز پناهگاهی بوده‌ام براش. و راستش شعارم این بوده که اگه گیرنده نیستی دهنده بودن رو کنار نذار. ولی از اون هم خسته شده‌ام اگه حقیقتش رو بخواید. دیگه اهمیت ندادن یک سری آدم‌ها بهم برام باورنکردنی شده. واقعاً باورم نمی‌شه که از عمر و انرژی و همه چیزم برای آدم‌ها زده‌ام و وقتی می‌بینن اوضاعم خوب نیست زحمت واقعاً گفتن دوتا جمله رو به خودشون نمی‌دن. زحمت کوچیک‌ترین پیگیری‌ای از تو رو به خودشون نمی‌دن. زجر می‌کشی؟ حالت خوب نیست؟ بذار وانمود کنم اصلا نفهمیده‌ام. بذار بیام باهات حرف بزنم ولی جدی نگیرمت. 

راستش گاهی فکر می‌کنم اصلا کار من اشتباهه. که می‌مونم کنار آدم‌ها. شاید توقعاتم بیجاست چون جامعه‌ این‌طوری کار نمی‌کنه. روابط انسانی این‌طوری کار نمی‌کنن. ولی من تمام عمرم رو، واقعاً «تمام» عمرم رو تلاش کرده‌ام آدم امنی باشم برای دیگران. حتی دیگرانی که درست نمی‌شناسمشون. سعی کردم این اطمینان رو بهشون بدم که شاید دور باشیم ولی من هستم. رو من می‌شه حساب باز کرد همیشه. 

و حالا این‌جام. داغون‌شده و تنها. تنهای مطلق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۰ ، ۰۲:۰۷
سا را
شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ق.ظ

گذران

می‌گم از جنگیدن برای زندگی خسته‌م ولی نجنگیدن حالم رو بدتر می‌کنه. زندگی همینه شاید و من دیگه کنار نمیام با حال این چند روز. حق دارم ترسیده باشم و حق دارم از بخش زیادی از آدم‌هایی که تو زندگی‌م بوده‌ن خسته و دل‌زده باشم ولی همچنان می‌فهمم که حقی ندارم برای متوقف کردن زندگی. خیلی چیزها دارم یاد می‌گیرم این روزها. سخت‌ترینش اینه که یه جاهایی بی‌اعتنا باشم به نظرات و توقعات دیگران.

می‌ترسم. واقعاً مقدار خوبی ترسیده‌ام. بهتر می‌گذروندم این دوره رو اگه مثل دبیرستان کیاناز رو هرروز می‌دیدم یا معین خونه‌مون زندگی می‌کرد یا سه ماه از آخرین باری که دوست عزیزم رو دیدم نگذشته بود. ولی دست تنهام. 

این‌جا یه زمانی امن بود برای اینکه باجزئیات بنویسم و دیگه نیست. دلم می‌خواست چیزهایی رو تعریف کنم که دیگه با گفتنش راحت نیستم. دلم می‌خواست این‌جا طور دیگه‌ای باشه و نیست. و خب قرار هم نیست همه چیز به دلخواه من باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۶
سا را
پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ب.ظ

یکنواختی

باید بیش‌تر به خودم استراحت واقعی بدهم. منظورم از استراحت یک جا نشستن و کاری نکردن نیست. باید بیش‌تر رها باشم و تلاش کنم شجاع‌تر باشم. که خیلی اوقات شجاع نبوده‌ام. خیلی اوقات صدمه‌های بزرگی به خودم زده‌ام. 

دلم می‌خواهد در لحظه زندگی کنم. منطقی‌ترین راهش این است که به دنبال فعالیت‌هایی بروم که در لحظه‌‌اند. مثل گفت‌وگو، یا آشپزی، یا رانندگی. من همیشه از زندگی در لحظه ترسیده‌ام. چون می‌ترسیده‌ام اشتباه کنم، چون می‌ترسیده‌ام کافی نباشم. حالا می‌خواهم به خودم اجازه بدهم اشتباه کنم. حتی به خودم اجازه بدهم کافی نباشم. دلم می‌خواهد در معرض اشتباه کردن و به تبع آن یاد گرفتن باشم. 

روزهای سختی گذشته. فکر می‌کنم بزرگ‌تر شده‌ام امّا این را هم می‌فهمم که روانم نیاز به استراحت و آرامش دارد. بیش از همیشه. آن هم نه آن آرامشی که قبل‌تر می‌جستمش. بیش‌تر چیزی از جنس یکنواختی زندگی و غلبه بر ترس‌هایی که نهایتاً آرامشم را سلب می‌کرده‌اند. به‌هرحال راه دراز است و صبر من هم کم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۵۸
سا را
سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۱۸ ق.ظ

ماندگی

بالأخره و بعد از نمی‌دانم چند وقت گریه کردم. سرم را فرو کردم در بالش که صدایم بلند نشود و گریه کردم. جوان‌های آن سر کوچه تازه ساکت شده‌اند. بعد از اینکه داد کشیدم که اگر ساکت نشوید پلیس را خبر می‌کنم. راستش نیم ساعت قبل از آن داد کشیده بودم که «ما مریض داریم. نکنید.»، سودی نکرد. ترس از پلیس بر وجدانشان می‌چربید.

برای فشارهای مواظبت از سه مریض کرونایی در خانه گریه کردم. برای اینکه کسانی هستند که سه‌ی نصفه‌شب خواب مادر بیمارت را می‌گیرند و تو می‌ترسی پلیس را خبر کنی مبادا به خاطر الکل شلاق بخورند گریه کردم. برای دربه‌دری‌های پیدا کردن کپسول اکسیژن، برای ترس از پیدا نشدن دارو، برای ترس از دست دادن گریه کردم. برای گورهای دسته‌جمعی گریه کردم. برای کشتار دسته‌جمعی‌ای که راه انداخته‌اند. برای روزی که پدرم در بدترین حال در بیمارستان بود و خبر رسید که تازه قرار شده است هم‌سن‌هایش را واکسینه کنند. برای آمار دروغین کشته‌های کرونا گریه کردم. برای جان‌های بی‌ارزش ما در مقابل سلامتی تضمین‌شده‌ی اربابانمان گریه کردم. 

یکی دو دقیقه طول کشید. زیاد در گریه کردن خوب نیستم. وگرنه راستش را بخواهید، خیلی بیش‌تر از آن را می‌طلبید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۰۴:۱۸
سا را
سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۵ ب.ظ

باد ما را خواهد برد.

حالا آرامم. آرام‌تر از هر وقتی در زندگی و هنگام مواجهه با هرچیزی از خودم می‌پرسم «می‌ارزد ثباتت را به خاطرش به خطر بیندازی؟» و جواب تقریباً همیشه «نه»ست. چند روز پیش یک لیست چهارده تایی از احساساتی که تجربه می‌کنم و واکنش‌هایی که بهشان نشان می‌دهم درست کردم. چهاردهمی را نوشتم: یک جور دلهره‌ی ویرانی انگار دارد با من زندگی می‌کند. انگار منتظرم ناگهان دوباره همه چیز بهم بریزد. این یکی از دلایلی‌ست که هنوز از شنیدن صدای بلند وحشت‌زده می‌شوم و بدنم هم حالت آماده‌باش دارد. 

ولی من تغییر کرده‌ام. این اضطراب هم شبیه اضطراب‌های سابق نیست. زیاد فشاری نمی‌آورد. شاید بخشی‌ش استیصال و «هرچه بادا باد» باشد. شاید هم واقعاً اضطراب من دارد بهتر می‌شود. همان‌طور که دیگر خبری از اضطراب اجتماعی و انقباض بدن وقتی که با آدم‌ها حرف می‌زنم نیست. بدنم آرام و رهاست و همه چیز قابل حل کردن به نظر می‌آید. در یک سال اخیر انقدر اتّفاق بد برای من افتاد که حالا که از دور نگاهش می‌کنم خنده‌دار است. حالا حس می‌کنم کم‌تر فلاکتی در جهان هست که بتواند من را زمین بزند. همین یکی از چیزهایی‌ست که آرامم می‌کند.

هنوز کابوس‌های مربوط به خودکشی کوروش می‌بینم. ایرادی ندارد. خودآگاهم را می‌توانم کنترل کنم و ناخودآگاهم را نه. یک روزهایی فکر می‌کنم دیگر واقعاً از کابوس مرگ خسته‌ام ولی خب زندگی که نگاه نمی‌کند از چه خسته‌ای و طاقتت از چه طاق شده، پس من هم رضا می‌دهم و شب‌هایی که از ترس کابوس دلم هیچ نمی‌خواهد که بخوابم خودم را وادار می‌کنم در رخت خواب دراز بکشم. اگر مذهبی بودم می‌گفتم خدا می‌خواهد صبرم را بیازماید ولی خب، نه. هفته‌های اوّل بعد از مرگ کوروش احساس تنهایی می‌کردم. دلم کسی را می‌خواست که یک ساعت در آغوشش گریه کنم و نگران چیزی نباشم. نبود. راستش قبل‌ترها از تنهایی می‌ترسیدم. از اینکه مصیبت سرم بیاید و درد بکشم و کسی نباشد. دیگر نمی‌ترسم.

خودم را بیش‌تر از قبل دوست دارم. یا شاید هم این‌طور از خودم محافظت می‌کنم تا آسیب‌های ناشی از دوست نداشتن خود را نخورم. فرقی نمی‌کند. من دیگر دنبال دویدن و دویدن و دویدن برای فتح قله‌های موفقیت نیستم و اصلا نمی‌دانم این اتّفاق چطور افتاده. کم‌تر از قبل دلم می‌خواهد تجربه کنم و بیش‌تر از قبل دلم می‌خواهد یاد بگیرم. به چیزهایی به چشم چالش نگاه می‌کنم که قبلاُ نگاه نمی‌کردم. مثلاً دیشب عصبانی بودم. به ندرت این‌قدر عصبانی می‌شوم. رفتم پیاده‌روی و به این فکر می‌کردم که سالم‌ترین راه برای تخلیه‌ی چنین خشمی چیست. خواستم وقتی به خانه برگشتم سرچ کنم و بخوانم که در راه برگشتن از پارک دیدم صدای آهنگ از آن‌طرف می‌آید. بیست نفر کنار هم داشتند با آهنگ ورزش می‌کردند. غالباً میان‌سال. بهشان پیوستم، انگار طبیعی‌ترین کار ممکن باشد. بعد از ورزش آرام‌تر شده بودم. برگشتم خانه.

این روزها آرام‌آرام دارم به کسی علاقه‌مند می‌شوم. اوّلش جدّی نگرفتم. گفتم تزلزل عاطفی بعد از تروماست. حالا فکر می‌کنم شاید هم باید جدّی بگیرم. برعکس این ماه‌های اخیر دیگر از عشق هم نمی‌ترسم. چون عشق دیگر هرگز در هیئت موجودی نخواهد بود که اندوهش بیش‌تر از شادی‌اش است. و چون دیگر یاد گرفته‌ام که پرواز را به خاطر بسپارم، نه پرنده را. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۲:۲۵
سا را
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۴ ب.ظ

کسی نیست.

هیچ‌وقت انقدر سوسایدال نبوده‌ام. هیچ‌وقت انقدر مرگ رو زندگی نکرده بودم. فکر می‌کردم خواهم نوشت ولی نمی‌تونم. انقدر صدمه‌دیده‌ام که دیگه نمی‌تونم. انقدر زخم هست رو تنم که دیگه نمی‌تونم. کاش فقط یک نفر بود که می‌تونستم همه‌ی اونچه که بهم گذشته رو کامل و با جزئیات براش تعریف کنم. از شش سالگی تا امروز. بعد ازش بپرسم که می‌ارزه؟ می‌ارزه ادامه‌ش؟ من حالم خوب نیست و خیلی تنهاام. من در حال مرگم و خیلی تنهاام. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۴
سا را
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۷ ب.ظ

شرح حال

زندگی داره می‌گذره و دیگه من همراهش نیستم. دنبالشم. از همه‌ی ددلاین‌ها عقبم. از زندگی عقبم. از جواب دادن به پیام‌های دوستانم عقبم. و خنجری تو قلبمه که می‌چرخه و می‌چرخه. یه هفته می‌شه که جدا شده‌ام. هنوز حتی کامل نپذیرفتم. باید امتحان بدم. امتحان‌هایی که نه قبلاً براشون درسی خوندم، نه الآن در توانمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۷
سا را
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۱۷ ب.ظ

هرچند بدم هم نمی‌آید بچه‌ی آدم نباشم.

بچه‌ی آدم به همه چیز عادت می‌کند. به گرسنگی عادت می‌کند و به ناتوانی عادت می‌کند و به درد عادت می‌کند و یاد می‌گیرد خنجری تا انتها در قلبش فرو رفته باشد و تلوتلو بخورد امّا زندگی کند. حالا خنجر در قلب من است و من در تنهایی مطلقم تلوتلو می‌خورم. یا باید برای مدت نامعلومی بیفتم و یا کم‌کم یاد بگیرم معنی زندگی را برای خودم فراتر از مسائل زندگی شخصی‌ام ببینم. 

من هیچ‌وقت دوست نداشتم فقط به چیزها عادت کنم. کنار بیایم. دوست داشتم همیشه به هر قیمت که شده عصیان کنم. امّا حالا سؤال مهمّی این میان هست: حاضرم از تمام زندگی بیفتم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۱۷
سا را