ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۳ ب.ظ

تأسّف

من که کارم از تأسّف برای خودم گذشته‌است، جدیدترها به حال اطرافیان و دوستانم تأسّف می‌خورم و سمّی که با حضور من به زندگی‌شان تزریق می‌شود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۳
سا را
يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ

کسل‌کننده‌ترین داستان‌ها

حرف زدن با آدم‌هایی که می‌شناسندم برایم سخت و سخت‌تر می‌شود. این اواخر چندبار سراغ سایت‌هایی رفتم که به یک شخص ناشناس وصلت می‌کنند. خب بدیهی‌ست که اوّلین استفاده‌ی چنین سایت‌هایی چیست. ولی وقتی استریپری که اوّلش به تو می‌گوید مدیریت می‌خواند، پسرهایی که همیشه می‌گویند تازه از حمّام درآمده‌اند و خیل کسانی که اوّلین پرسششان «می‌خوای من رو لخت ببینی»ست پشت سر می‌گذاری ممکن است یکی هم گیرت بیاید که چه بسا آدم جالبی‌ست و از آن مهم‌تر، می‌تواند گوش مفتت باشد.

امشب پاداش صبرهایم در بیرون رفتن از چت‌هایی که مضمون جنسی پیدا می‌کردند یک دختر نپالی بود. هفده ساله. برای مصاحبه‌ی کاری فردایم آرزوی موفّقیت کرد. از اکس غیرتی‌اش نالید. به نق‌هایم درباره‌ی دشواری سانسکریت گوش داد و درباره‌ی نزدیکی‌های هندی و نپالی برایم توضیح داد. بعد گفتم که خب. می‌خواهم چیزهایی برایت تعریف کنم. هفت هشت جمله از مشکلاتم تعریف کردم که دیدم ای بابا. از چت خارج شده. از کسل‌کنندگی مشکلاتم خنده‌ام گرفت.

راستش را بخواهید من فکر می‌کنم در ذات واقع‌گرایی کسل‌کنندگی هست. به‌هرحال، تهِ تهش بالزاک باشکوه هم از هری پاتر کسل‌کننده‌تر است. این‌طور نیست؟ زندگی واقعی و مشکلات واقعی کسل‌کننده‌اند. گاهی فراتر از کسل‌کننده حتّی. ناامیدکننده. مثلاً آدم دلش می‌خواهد مشکلات یک مرد شصت ساله چیزهایی جادویی‌تر از دعوایش سر ارث یا خاله‌زنک‌بازی با خواهر و برادرش باشد. ولی خب متاسّفانه زندگی آدمی‌زاد در هیجان‌انگیزترین حالت ممکن رمان بالزاک است. گور پدر مشکلات من ولی لابد اگر دوست هفده‌ ساله‌ی نپالی‌ام هم می‌خواست مشکلاتش را تعریف کند از چت می‌رفتم بیرون. یا لااقل می‌گفتم:«داشتی درباره‌ی زبانتان می‌گفتی...»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۳
سا را
پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

نیاز

بیش‌ترین نیاز فعلی‌ام بودن در جمع آدم‌هایی‌ست که حرف‌هایی برای گفتن دارند. منظورم این است که حاصل معاشرت با آن آدم‌ها صرفاً خوش گذشتن و لودگی نباشد. بشود در یک یا چند زمینه چیزهایی از آن‌ها یاد گرفت یا اطّلاعاتی کسب کرد که مایه‌ی تغییرم بشود. منظورم هم الزاماً حضور فیزیکی نیست. گمانم بودن در دوره‌ی رونق وبلاگ‌نویسی هم کارم را راه می‌انداخت ولی حالا که چنین چیزی نیست کاش جمع‌های دوستی این‌چنینی‌ای می‌داشتم. نکته این‌جاست که من خودم آدمی که حرفی برای گفتن داشته باشد نیستم. و خب، چنین جمع‌های دوستی‌ای اصلاً چرا باید من را بپذیرند؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۷
سا را
پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ب.ظ

خلأ

من خالی‌ام. خالی شبیه مبلی که رویش می‌نشینید یا تابلویی که آویزانست به دیوار یا فرشی که رویش راه می‌روید. بدون مفهوم مشخّص. صرفاً دارای چند کارکرد نه آن‌قدر هم ضروری. همیشه قابل جایگزینی با چیزی دیگر.

دو روز پیش چت بودم. برای اوّلین بار در زندگی. از پلّه‌های خانه‌ی سین که بالا می‌رفتم فکر کردم روزی که در حال نزدیک شدن به او باشم و سرشار از احساسات عجیب و غریب نباشم کی فراخواهد رسید. جواب دادم که هیچ‌وقت. چت شدن جالب نبود. سینه‌ام می‌سوخت و آگاه بودم به اینکه قدری از عقل و شعورم را از دست داده‌ام. وقتی می‌خواستم بعد از خانه‌ی سین بروم به کلاس رانندگی راه را پیدا نمی‌کردم. در کلاس هم با صدای کاملاٌ چت جواب سوال معلّم را دادم. چشم‌هایش گرد شد.

این چندماه سه چهارتا از این کارهای به نظر جالب تینیجری را امتحان کرده‌ام. چندوقت پیش سیگار هم کشیدم. وقتی که تمام شد و لباس بوی سیگار گرفته‌ام را از تنم درآوردم فهمیدم که دیگر نخواهم کشید. راستش را بخواهید از گل و سیگار انتظار بیش‌تری داشتم. مدّت‌هاست که همه چیز ناامیدم می‌کند. گل و سیگار ناامیدم می‌کند. برنامه‌ی مطالعاتی‌ام ناامیدم می‌کند. دوستی‌هایم ناامیدم می‌کنند. انگار که من چیزی بیش‌تر از تابلوی روی دیوار ندارم. نه جیزی دارم و نه چیزی برایم جاذبه دارد. یک گوشه مچاله شده‌ام در خودم و مراقبم که یک وقت کارکردهایم را از دست ندهم.

هیچ چیز انگار ارضایم نمی‌کند. تنها داشته‌ی زندگی‌ام انگار اوست که بعد از هر ناملایمتی می‌پریم بغل هم. وقتی خواب باشد نگاه می‌اندازم به چیزهایی که از او در اتاقم دارم یا مثل امروز به عکس‌های قشنگی که از چشم‌های زیبایش گرفته‌ام. بعد از خودم می‌پرسم آیا این به تنهایی کافی‌ست؟ جواب این است:« در رمان‌های زرد زندگی نمی‌کنم. پس نه.» و غمم می‌گیرد. غمم می‌گیرد که خالی‌ام. 

دارم می‌رسم به نقطه‌ی «چیزی برایم مهم نیست» ترسناک‌ترین جایی‌ست که آدم وقتی حالش بد نیست می‌تواند به آن برسد. نیاز دارم به زندگی کردن. روی دور تند و پر از حادثه زندگی‌ کردن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۶
سا را
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ب.ظ

تصمیم کبری

از باشگاه دانش‌پژوهان گفته‌اند باید طلاهای پارسال تا فردا مدارک و فرم انتخاب رشته‌شان را بفرستند. حالا من نمی‌دانم چه مرضی‌ست وقتی نتایج کنکور تازه یک ماه و نیم دیگر می‌آید ما را زور کنند که الآن انتخاب رشته کنید. مضطربم. فرم انتخاب رشته را باز کردم و خواستم بنویسم زبان و ادبیات فارسی، بعد تردید کردم و صفحه‌ را بستم. باز بازش کردم و گزینه‌ها را مرور کردم. حقیقتش تصمیم گرفتن برایم دشوار است و چنین تصمیمی بسیار دشوارتر. دائم خودم را تصوّر می‌کنم که ادبیات خوانده‌ام و بی‌پولم و معلّم دبیرستان شده‌ام. فکر می‌کنم بعداٌ حسرت نخواهم خورد که حقوق یا روان‌شناسی یا اقتصاد نرفته‌ام؟ لابد باید بخوابم و تصمیم‌گیری را واگذار کنم به فردا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۹
سا را