ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ق.ظ

این اورری‌اکت مداوم.

مسئله تمام مدّت جلوی دماغم بود. نمی‌تونستم ببینمش، به دلایلی که نمی‌دونم. 

من تو تعیین حد و مرزها مشکل دارم. تو تخمین میزان انرژی‌ای که باید گذاشت یا احساساتی که باید صرف کرد. و تو این قضیه تمام ابعاد زندگی‌م محسوسه. معمولاً وقتی کسی که دوستش دارم حال بدی داره، این‌قدر غصّه می‌خورم که حالم از اون بدتر می‌شه. من لزوماً تو شادی آدم‌ها سهیم نمی‌شم. تو غمشون چرا.

بچّه که بودم همیشه خرید زهرمارم می‌شد. ناراحت بودم اون روز. چون بسته‌ها رو می‌گرفتم دستم و از جایی رد می‌شدم که توش بچّه‌ی کار نشسته بود. سروته همه‌ی خوش‌حالی‌ای که می‌تونست وجود داشته باشه همون‌جا هم می‌اومد.

هنوز هم همینم. تقریباً هیچ‌وقت خوش‌حالی رو غیر زمان خوش‌حالی اطرافیانم تجربه نکرده‌م. و می‌دونید، این روحیه‌ی نابودکننده‌ایه، وقتی شما ایران زندگی می‌کنید.

وقتی از همه‌طرف داره سرتون می‌آد. وقتی گه همه‌چیز رو گرفته. وقتی حال خونواده‌تون بده، خیلی بد. وقتی هرروز تو راه مدرسه به خونه یک‌سری بچّه می‌بینید که حالشون بده و دیگه می‌شناسیدشون. وقتی مدّت‌ها عاشق آدمی هستید که مدام افسرده‌ست و تلاشی برای بیرون اومدن نمی‌کنه. وقتی فکر می‌کنید باید باید سوپرهیرو باشید و حال همه رو خوب کنید ولی خب، یک موجود ریقوی هفده‌ساله‌اید. 

من خوردم زمین. من فهمیدم سوپرهیرو نیستم. نجات‌دهنده نیستم. نمی‌تونم یه‌تنه آستین‌بالا بزنم، دستم رو فروببرم تو گه و خلقی رو از گه بیرون بکشم. خودم افتادم اون تو. بعد شروع کردم به دست و پا زدن. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتونسته‌م کمکی کنم. خودم نیازمند کمک شدم. درد کشیدم. افسردگی کشیدم و بارها و بارها فکر کردم وقتشه که تموم شه. 

خیلی زمان می‌خواست که بفهمم اون مدل زندگی جواب نمی‌ده. که انرژی من محدوده. که حدّی از خودخواهی شرط لازمه برای بقا. که اوّل خودم باید خوش‌حال باشم، بعد فکر کنم به بقیه. آیا الآن تونسته‌م خودم رو از اون مدل زندگی جدا کنم؟ خیر. هنوز به نظرم سبک زندگی‌ای غیر از چیزی که درین هفده سال باهاش زندگی کرده‌م، بی‌رحمانه می‌آد. اینکه از کنار آدمی که وضعیت مناسبی نداره عبور کنی و لااقل دلت به درد نیاد بی‌رحمانه‌ست. 

وجه منطقی مغزم امّا می‌گه آره، بی‌رحمانه‌ست. امّا با داشتن سبک زندگی سابقت، عملاً زندگی امکان‌پذیر نیست. از طرفی نگاه کن، خودت رو له کرده‌ای زیر این حجم فشار، و آخرش کوچک‌ترین کمکی هم نتونسته‌ای بکنی. قبلاً فکر می‌کردی فلان‌جا کمک کرده‌م. کمک نبوده. سواری دادی. اگه بخوای به همه کمک کنی و همه‌ی توانت رو براش بذاری نهایتاً به هیچ‌کس کمکی نخواهی کرد. 

من تهش رو دیدم. دو راه وجود داره. می‌تونم خودکشی کنم. می‌تونم سبک زندگی‌م رو اصلاح کنم و حال خودم رو مساعد کنم، و بعد تلاش کنم جهان جای بهتری بشه برای زندگی کردن.

این روزها داره همون اتّفاقی می‌افته که از قبل برای این زمان می‌خواستم. دارم فکر می‌کنم به زندگی‌م. به شیوه‌ی زندگی‌ای که باید انتخاب کنم. دیروز فکر می‌کردم که دیگه بزرگ‌سال شده‌م رسماً. نمی‌تونم دقیق توضیح بدم که این حس از کجا می‌آد. بخشی‌ش به خاطر اینه که مسئولیت‌پذیری‌م به حدّی که می‌خواستم رسیده. بخشی‌ش به این خاطر که فکر می‌کنم اون بلوغ احساسی‌ای که از سرنرسیدنش خجالت‌زده بودم داره اتّفاق می‌افته. خیلی بخش‌هاش واقعاً دردناکه ولی ناگزیره. به نظرم می‌رسه از یه جایی به بعد، دررفتن از بزرگسالی آدم رو ابله می‌کنه. اذیت‌کننده امّا منصفانه‌ست. زمان از معدود چیزهای منصفانه‌ی این‌جهانیه. 

کشش من به فرار از بزرگ‌سالی یه دلیل عمده داشت. می‌خواستم چیزی رو از کودکی و نوجوونی‌م نگه دارم که اگه با سوِءظن نگاه کنیم اسمش ساده‌لوحیه و اگه با حسن ظن نگاه کنیم، خوش‌قلبی. نمی‌دونم چقدر موفّق به حفظش خواهم شد. فعلاً تلاشم رو می‌کنم که آدم درستی -طبعاً با معیارهای خودم- باشم و منتظر زندگی بمونم. شاید گذر زمان به یه کثافت مطلق بدلم کنه. شاید هم نه.

نمی‌دونم. و البته، فعلاً آرومم در مواجهه با این ندونستن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۰۰
سا را
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ ب.ظ

۳۴

حالم خوبه. آرومم. این‌ها رو می‌نویسم چون نشد که اون پست خاطره‌نویسی رو تموم کنم. 

ذهنم بسیار، بسیار شلوغه. دیگه بهانه‌ای ندارم برای کارهای عقب‌افتاده‌م و آدم‌های ندیده‌م. همه‌چیز رو باید دوباره سروسامون بدم. باید پیام‌هایی رو که بعضاً ماه‌هاست سین نشده‌ن سین کنم. باید رابطه‌ی آکواردشده‌م با یکی از نزدیک‌ترین آدم‌ها در زندگی‌م رو درست کنم. باید برگردم به گروه دوستی روبه‌زوالم که آخرین میتینگشون رو نرفتم و بیش‌تر از شش ماهه که باهاشون صحبت نکرده‌م. باید زنگ بزنم به اون دوستم که مامانش زنگ زد خونه‌مون. باید برم کارت ملی‌م رو بگیرم بالاخره. باید برم خونه‌ی مادرجون باباجون و عذر بخوام این‌همه وقت نرفتم. با فامیل‌هامون جبران معاشرت نکردن این مدّت رو بکنم. 

باید اتاقم رو مرتّب کنم. کتاب‌خونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم. کاغذها رو جا برسونم. مقدار زیاد نوشته‌های این مدّت رو به انتهایی برسونم. اون فریادهای پر از عصبانیتم رو بزنم. با فلانی قرار کنم. برم پیش روانکاو. شروع کنم درس خوندن. باید پرسش‌نامه و کلید بیاد ببینم دقیقاً چه اتّفاقی افتاده. بعد ببینم اصلاً چه باید بکنم.

ذهنم بعد ماه‌ها فرصتی داره برای فکر کردن. در چند روز اخیر، تقریباً هیچ‌کدوم کارهای بالا رو انجام ندادم. راه رفتم و فکر کردم و نشستم و فکر کردم و دراز کشیدم و فکر کردم. به زندگی‌م. به زندگی آدم‌ها. به همه‌ی اتّفاق‌هایی که برام افتاده. مدام آدم‌های زندگی‌م رو تو ذهنم مرور می‌کنم؛ از بچّگی تا الآن. اون‌هایی‌شون که بهم آسیب زدن و اون‌ها که دل‌بسته‌شون بودم و اون‌ها که چیزی رو در زندگی من تغییر داده‌ن. و فکر می‌کنم به آینده‌ای که می‌آد. به معین که چندماه دیگه می‌ره. به خونواده‌م بعد معین. به سال کنکور. 

ولی بیش‌ترین چیزی که تو ذهنم چرخ می‌زنه من و شخصیت من به عنوان یه انسانه. و تجربه‌ای که از زندگی داشته‌م، به عنوان موجودی دوپا با محدودیت‌های فراوون جسمی و ذهنی. اینکه من کجای هستی‌ام و به طور کل نسل بشر کجای هستیه. و اینکه برنامه چیه نهایتاً و من چه می‌تونم بکنم قبل مرگم.

نکته‌ی جالب خوش‌حال‌کننده: نسبت به یک‌سال پیش، من جواب‌های خیلی بیش‌تری دارم برای دادن. حجم تجربه‌های انسانی‌م به طرز قابل‌توجهی بیش‌تر شد. هرچند اکثرش غم‌انگیز بود.

نکته‌ی جالب غم‌انگیز: جواب‌ها همچنان کاملاً چرت‌وپرتن.

آرشیو نوشته‌هام رو که می‌خوندم خوردم به یادداشتی در گذشته‌ای نه‌چندان‌دور. توش نوشته بودم من تجربه‌گرائم و دلم می‌خواد هی چیزهای جدیدی در زندگی ببینم. هربار که نفس می‌کشم انگار اوّلین بارهم. هربار که چیزی رو لمس می‌کنم هم. من می‌خوام زندگی رو عمیقاً تجربه کنم و می‌دونم سرم می‌خوره به سنگ ولی ترسی ندارم.

سرم خورد به سنگ. اون‌موقع هیچ برآوردی از میزان جراحت نداشتم. هیچ‌کسی تا اون اندوه عظیم رو تجربه نکنه نمی‌تونه داشته باشه. اکثر عوامل اون اندوه البته از کلّه‌خری من نبود. جز یک مورد، تماماً از دست من خارج بود و من چاره‌ای نداشتم جز درد کشیدن. و دیگه هیچ‌چیز جدید نبود. شماره‌ی هر نفسی که می‌کشیدم یک واحد جلوتر از ثانیه‌ی قبل و یک واحد عقب‌تر از ثانیه‌ی بعد بود. و دیگه نمی‌تونستم بیرون اون چاه رو ببینم. 

ولی پاشدم. هنوز هم بخش اعظم اون عوامل هستن ولی انگار باز تو هر بار نفس کشیدن چیز جدیدی رو تجربه می‌کنم. امروز که به این چیزها فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که من زندگی سرشاری داشته‌م. نسبت به هفده سالی که زندگی کرده‌م. اگه زندگی هر آدم بی‌هیچ ویرایشی رمانی باشه، مال من رمان حوصله‌سربری نیست. خیلی اوقات خواننده رو آزار می‌ده ولی حوصله‌سربر نبودن زندگی همیشه پرهزینه‌ست. خیلی پرهزینه.

ذهنم به طرز دیوانه‌واری داره فکر می‌کنه و اون حجم کار عقب‌مونده رو برای فکر کردن به عقب می‌ندازه. دلم می‌خواست ددلاین رو یک هفته‌ی دیگه در ذهن آدم‌ها جابه‌جا کنم و در اون مدّت فقط راه برم و سعی کنم فکرهام رو تقسیم‌بندی کنم. اوّل این ذهن یه سروسامونی می‌خواد، بعد اتاق و ارتباطات و درس‌ها و هزار سودا.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۷
سا را