ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ

۱۰۳

مدّت‌هاست تحلیل کردن زندگی‌ام را گذاشته‌ام کنار. همیشه در سرم یک صفحه‌ی سفید باز است. دیگر در ماشین به بیرون زل نمی‌زنم که هفته‌های اخیرم را بررسی کنم. نوت گوشی‌ام را باز نمی‌کنم تا ببینم چقدر در روابط اجتماعی‌ام پیش‌رفت کرده‌ام، چقدر مهارت‌های مطالعاتی‌ام بهتر شده و چه و چه. به جایش کارهای بسیاری داشته‌ام که با همان پس‌زمینه‌ی سفید ذهنم انجام بدهم. 

به جایش اضطراب‌های بی‌پایان داشته‌ام. به جایش ترسیده‌ام. به جایش ماه‌هاست آدم‌ها را می‌بینم و فرار می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌بینم و از فکر دیدار نامرئی می‌شوم. مسیر تئاتر شهر تا انقلاب را گریسته‌ام، قرارهایم را یکی یکی کنسل کرده‌ام، به برادرم زنگ زده‌ام که کلّاٌ زندگی به چند؟ در چشم‌های سبز آن روان‌پزشک زل زدم تا تشخیصش را بگوید. در ترافیک همّت احساس بیزاری کرده‌ام. فکر کردم فعلاً باید زنده بمانم. فقط زنده بمانم. مغزم یارای فکر کردن نداشته. 

امروز یک سال شد. یک سال پیش با دو موشک هواپیمای مسافربری را زدند. با وقاحتی که هنوز نمی‌توانم هضمش کنم دروغ گفتند. عکس گرفتند از پرچم یاعباس و گفتند این سالم مانده. خبرنگاران خارجی را تهدید کردند که به «شایعات» دامن نزنند. از همان روز دیگر درست نشد. انگار در ذهنم مه باشد. هیچ چیز شفّافی دریافت نمی‌کردم. 

آدم‌ها آن‌ور مه بودند. معین... عزیزتر از جان و حالا خودش هزاران مشکل دارد. همه یک طرفند و من یک طرف دیگر و بین ما یک پرتگاه. کیاناز مشغول کنکور است. دلم می‌خواهد کمک‌حالش باشم ولی به او نمی‌رسم. نمی‌توانم با تصویر گنگش حرف بزنم. هیچ کس من را کامل نمی‌بیند. ---- از همه به پرتگاه نزدیک‌تر است. چهره‌ام را روشن‌تر از هرکسی می‌بیند. گاهی فکر می‌کنم او هم نمی‌داند من در چه حالم ولی مگر همین حالا، به خاطر من زیادی رنج نمی‌کشد؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۹ ، ۱۹:۵۵
سا را
جمعه, ۵ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ب.ظ

مسخ

کسی هست که دوست‌داشتنی نمی‌یابمش. امروز چند نوشته‌ی قدیمی از او دیدم. به نظرم آمد که روند سمّی شدن افکارش روشن است.  ترسناک است که به لحاظ روانی از چندین سال پیشت به مراتب عقب‌تر باشی و ذهنی داشته باشی بسیار مریض‌تر، در حالی که مشکلات خاصّی هم در این فاصله گریبانت را نگرفته‌اند. این پسرفت‌ها مثلاً به خاطر ارتباط یا ارتباطات مریضی باشند که داشته‌ای. در مواردی که من از ارتباطات مریض دیده‌ام ( و نکته‌ی جالب اینکه در خیلی از این موارد اختلاف سنّی وجود داشته) آدمِ درحال‌تغییر حتّی آگاه نبوده به همه‌ی این چیزها. حتّی از حمایت‌هایی که همراه خوراندن سم بوده ذوق‌زده هم می‌شده. 

من دوبار چنین ارتباطی را تجربه کردم، اوّلی در دوّم دبیرستان و بار بعد سوّم دبیرستان. در طی هر دو ارتباط عقلم را به کار نینداختم و خیلی هم بابتشان خوش‌حال بودم. مدّت‌ها طول کشید تا منشأ آن مشکلات را بفهمم. که دوزاری‌ام بیفتد در کنار هر محبّت و حمایتی که می‌گرفته‌ام بخشی از فکرم هم مسموم می‌شده. منظورم سوءاستفاده نیست. منظورم صرف احساس بی‌ارزش بودن، یا به اندازه‌ی کافی خوب نبودنی‌ست که طرف مقابل حتّی ناخودآگاه به تو می‌دهد. حالا برآمدن از پس همه‌ی آن افکار مریض مشکل است. 

انتظاری که از خودم بعد این دو تجربه دارم این است که روابط انسانی‌ام را بیش‌تر آنالیز کنم. خصوصاً در ارتباط با آدمی که سال‌ها بزرگ‌تر است و به خاطر تجربه‌های بیش‌ترش در موضع بالاتر. چندان برایم قابل پذیرش نیست که دوباره و چندباره بخواهم به این دام بیفتم. که به طمع آن محبّت و توجّه -که باید انداختش جلوی سگ- خودم را گرفتار کنم. می‌نویسم چون سال‌های بعد خواهم خواندش، و به یادآوری‌اش نیاز خواهم داشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۴
سا را