ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۱ ب.ظ

۱۹/۴/۹۸

امروز به نیکتا می‌گفتم. انگار کثافت بالاخره بند آمده‌باشد. نگاه می‌اندازم به نت گوشی‌ام و نوشته‌های دو ماه پیش به قبل را می‌خوانم. نویسنده چندان آشنا به نظر نمی‌آید. 

می‌گویند شما برای تغییر کردن نیاز به کارهایی دارید. مثلاً بروید کتاب بخوانید یا بروید روانکاوی یا سفر یا فلان. خب من دو ماه لش کردم. یعنی دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. حدّاکثر بلند شدم و راه رفتم و آهنگ گوش کردم. و نگاه کردم که چطور فشار از روی شانه‌هایم برداشته می‌شود. و چطور درد ناشی از باری سنگین آرام‌آرام کم می‌شود. و تغییر کردم. 

و به نیکتا گفتم گمان نمی‌کنم حالاحالاها دچار کثافت سال گذشته شوم. و اگر هم شدم، دیگر هفده‌ساله‌ی وحشت‌زده‌ای نیستم که برای اوّلین بار با بحران مواجه می‌شود. گفت چقدر خوب و رفتیم مترو. و چون حرف می‌زدیم از خانه‌ی ما گذشتیم و رفتیم تا ته خط. و از ته خط دوباره برگشتیم و حرف‌های تینیجری زدیم و خندیدیم. 

فکر کردم چقدر اینکه بتوانی بدون ترس هجده‌ساله باشی قشنگ است. قاه‌قاه به ترک دیوار بخندی و هی یک فکر، یا یک حس در ذهنت وول بزند. بغلش کردم و خداحافظی کردیم. بالاخره دارم بخش‌های زیباتر این فترت میان کودکی و بزرگ‌سالی را می‌بینم. انگار تا یک زمانی باید هولدن کالفیلد شدن را تا غایتش بچشی و بعد برگردی به زندگی. و من به زندگی برگشته‌ام. 

بگذارید این‌طور توضیح دهم. هولدن که از مدرسه و خانه فراری‌ست، در بخشی از داستان به خانه‌ی معلّم مرد متاهّل‌ش می‌رود که از قضا، از معدود کسانی‌ست که با او رابطه‌ی خوبی دارد. به نوعی، هولدن به او از دست دیگر چیزهایی که به ستوهش آورده‌اند، «پناه» می‌برد. شب که می‌خوابد، متوجّه می‌شود معلّمش کنارش‌ست و لمسش می‌کند. هولدن هنوز آدم‌بزرگ نیست و این اتّفاق برای او «شوک‌آور»ست. من از یک مرحله‌ی گذار ذهنی صحبت می‌کنم که شما هم‌چنان آدم‌بزرگ نیستید امّا ماجرا را شوک‌آور نمی‌بینید. «قابل‌انتظار» قلمدادش می‌کنید و در صورت روی دادنش راهکارهایی در ذهن دارید. --

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۲۱
سا را

از روز اعلام نتیجه و روز بعدش یه پست منتشرنشده هست. چهار پنج‌تای دیگه هم از قبلش. نمی‌دونم چطور این‌قدر تند می‌گذره.

کاش واقعاً یه‌جوری حالی‌م شه دوره یه هفته‌ی دیگه شروع می‌شه و بقیه چندهفته‌ست دارن درس می‌خونن. انگار مغزم هنوز، هنوز تو خلسه‌ست. یه بخشی از ذهنم می‌خواد یه نفر پیدا شه چکم کنه، یا یه جوری انگیزه باشه برای انرژی گذاشتن. یه جوری ترغیبم کنه نشون بدم می‌خوام می‌تونم. از یه طرف هم نه.

من نمی‌دونم در عرض یه هفته بنده چطور این حجم از حاشیه رو داشته‌م. بابا شما که جواب سلام به زور می‌دادید. دو روز پیش معین از اون حجم کثافت کشیدم بیرون. تلگرام رو از روی گوشی‌م پاک کرد حتّی. یه پست ننوشته هم هست از اون روز. پروردگارا.

نگرانم؟ آره. هیجان‌زده‌م؟ نمی‌دونم. صبح فردای نتایج در جواب تبریک محسن گفتم انقدر این چندهفته خواب قبول شدن-نشدن دیده‌م که الآن حس می‌کنم باید منتظر نتیجه باشم.

نمی‌دونم و نمی‌دونم و کاش زودتر شروع می‌شد و ای بابا. امروز چشمم خورد به برگه‌ی لیست منابع مرحله‌دو. به اون حجم تیکی که زده‌م کنار هر منبع. ادبیات زیبا. من که هیچ جز ادبیات ندارم چه مقاومتی دارم می‌کنم؟ چه کارهای عجیبی که نمی‌کنه ذهن آدم. 

ای بابا. ای آقا. نکنه از عالم و آدم عقبم؟ گواهی شرکت در دوره نشم؟ برنز؟

ای آقا. از صبح نفهمیده‌م که زمان چطوری گذشته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۶
سا را
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست

باید از امروز چیزی این‌جا می‌بود، حتّی اگه بعداً نگاه کنم و پست زرد به حسابش بیارم. حتّی اگه سرآخر ساعت دو و نیم دست به نوشتن ببرم و مغزم در حال خاموش شدن باشه. حتّی اگه ندونم چی رو می‌خوام بنویسم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
سا را

صبحی پاشدم تشر زدم به خودم که سوّم تیره امروز، پاشو یه کار مفید کن. یه کتاب تاریخ ایران باستان که دو ماه بود می‌خواستم بخونم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. نوشته بود فلات ایران به مساحت فلان‌قدر... این‌ور اون‌ور کتاب رو نگاه کردم دیدم نقشه نداره بفهمم تا کجا رو فلات ایران می‌گیره. یه فحشی دادم رو روانه‌ی گوگل شدم که نقشه ببینم.

دیدم به اتّفاق، ویکی‌پدیا و همه‌ی سایت‌ها مساحت فلات رو یک‌ونیم میلیون کیلومتر مربّع اون‌ورتر می‌گن. اطلس رو آوردم و زدم تو سر خودم که ببینم کجاها فرق داره. جور درنمی‌اومد. یه ساعت، دو ساعت گذشت. کلافه شدم. داشتم هم برای اطّلاعات بیش‌تر و هم برای اینکه افتخار هموطنانم رو به ایران کهن نبینم و کهیر نزنم انگلیسی سرچ می‌کردم که رسیدم به یه ویدئوی آموزشی. چهل دقیقه طول کشید که به لطایف‌الحیل بتونم تو یوتیوب لودش کنم. باز کردم و دیدم فارسی حرف می‌زنه. یه چندتا کهیر به سلامتی خون پاک آریایی‌م زدم و موقع شنیدن سوّمین «این‌طوری می‌باشه» صفحه رو بستم.

کلافه بودم و بی‌خبر ازینکه فلات ایران کجا تا کجاست که گوشی‌م زنگ خورد. بعد سوّمین بار که گفتم به پیر به پیغمبر من الآن نمی‌دونم و به خدا باید وایستم نتایج بیاد و نه معلوم نیست کی می‌آد، مکالمه تموم شد. استرس چسبید به گلوم. بعد دوباره یادم اومد: امروز سوّم تیره. خیلی‌ها کنکور شروع کرده‌ن. 

اومدم تو هال. زانوهام رو گرفتم و بغلم و تندتند با خودم مرور کردم: کنکور شروع نکردی. نتیجه‌ی اون کوفتی نیومده. براش درس هم نخوندی. لبه‌ی شلوارت پاره‌ست. کیاناز دیگه دوست نداره. فلات ایران نمی‌دونی کجاست. سایتی مشابه کورا ولی فارسی نداریم. چرا؟ کورای فارسی چرا نداریم؟ جایگزین علمی‌های فرهنگستان رو چرا مسخره می‌کنن؟ من کمپین می‌زنم. نهضت ترجمه‌طور. هرکی بیاد به سهم خودش به ویکی‌پدیای فارسی کمک کنه. روتختی‌م هر صبح که پامی‌شم ده سانت جابه‌جا می‌شه. کودنم دیگه. و لوزر. هیچ‌کس هم سعی نکرد دوست‌پسر مصری برام پیدا کنه. ایران هم که جای زندگی نیست. و اگه یادت بیاد ابتهاج نود سالشه. نودساله‌ها همیشه قراره به زودی بمیرن. تو کی به زودی می‌میری پس؟

مامانم صدام زد. سه-چهار بار: «آره تلفنی هم گفتم. نه باید وایستم. نمی‌دونم. به خدا هی می‌گی من بدتر استرس می‌گیرم.» بعد احساس کردم الآن اشک‌هام دونه‌دونه سر می‌خورن رو صورتم و می‌افتن پایین. فکر کردم که بابا واقعاً چرا این‌جوری می‌کنم. دلم درد گرفت. و بالاخره دوزاری‌م افتاد: پی‌ام‌اس. خودت رو هم که یه هفته‌ست بستی به کافئین. 

بلافاصله دختربچّه‌ی پنج‌شش ساله‌ای رو دیدم که با موهای خرگوشی نشسته روی همون مبل، زانوی غم بغل گرفته و همه‌چیز با یه بستنی حل می‌شه. در اون سن البته من یه صندلی پلاستیکی کوچولوی سبز داشتم. با طرح میکی‌موس. قهر که می‌کردم و تهدید به فرار از خونه برای همیشه، صندلی رو ورمی‌داشتم، می‌رفتم بیرون و  دقیقاً پشت در خونه می‌نشستم روش. تا طی بالاخره یه نفر بیارتم این‌ور در. 

خنده‌م گرفت. رفتم یه دوش آب سرد گرفتم، اطلس رو گذاشتم یه جایی که فعلاً نبینم، آهنگ رقیق مصریه رو که دوستم گفت به مناسبت تموم شدن امتحانات هدیه‌مه رو پلی کردم، بعد در رو باز کردم، دست انداختم بیرون و صندلی سبزه رو برگردوندم به خونه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
سا را