ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۷ ب.ظ

شرح حال

زندگی داره می‌گذره و دیگه من همراهش نیستم. دنبالشم. از همه‌ی ددلاین‌ها عقبم. از زندگی عقبم. از جواب دادن به پیام‌های دوستانم عقبم. و خنجری تو قلبمه که می‌چرخه و می‌چرخه. یه هفته می‌شه که جدا شده‌ام. هنوز حتی کامل نپذیرفتم. باید امتحان بدم. امتحان‌هایی که نه قبلاً براشون درسی خوندم، نه الآن در توانمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۷
سا را
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۱۷ ب.ظ

هرچند بدم هم نمی‌آید بچه‌ی آدم نباشم.

بچه‌ی آدم به همه چیز عادت می‌کند. به گرسنگی عادت می‌کند و به ناتوانی عادت می‌کند و به درد عادت می‌کند و یاد می‌گیرد خنجری تا انتها در قلبش فرو رفته باشد و تلوتلو بخورد امّا زندگی کند. حالا خنجر در قلب من است و من در تنهایی مطلقم تلوتلو می‌خورم. یا باید برای مدت نامعلومی بیفتم و یا کم‌کم یاد بگیرم معنی زندگی را برای خودم فراتر از مسائل زندگی شخصی‌ام ببینم. 

من هیچ‌وقت دوست نداشتم فقط به چیزها عادت کنم. کنار بیایم. دوست داشتم همیشه به هر قیمت که شده عصیان کنم. امّا حالا سؤال مهمّی این میان هست: حاضرم از تمام زندگی بیفتم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۱۷
سا را
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۵ ب.ظ

رنجوری

باز برگشته‌ام به اینجا. در میانه‌ی نوزده سالگی بی‌رحم، نوزده سالگی سخت. امروز که به همه‌ی رنج‌هایم فکر می‌کردم با خودم گفتم کدام موجود است که عصب داشته باشد و رنج نکشد. راستش را بخواهید حتی از ذهنم گذشت که باز هم خدا را شکر نگران تعقیب شدن توسط حیوانات وحشی یا به دست آوردن شکار امروزم نیستم. حالا بیش‌تر از هر وقتی با طبیعت احساس یکسانی می‌کنم. بیش‌تر از هر وقتی خودم را نزدیک به سگ و گربه‌های توی خیابان‌ها می‌بینم. 

به مقایسه‌ی رنج‌ها هم خیلی فکر می‌کنم. من رنج بیش‌تری می‌کشم یا گربه‌ای که ممکن است امروز بی‌غذا بماند؟ من رنج بیش‌تری می‌کشم یا سارای هشت ساله، که دغدغه‌های سارای الآن را نداشت امّا زورش می‌کردند غذاهایی را بخورد که دوست ندارد، به مدرسه‌ای برود که دوستش ندارد، و حتّی ساعتی بخوابد که نمی‌خواهد؟ سؤال‌های دشواری هستند و حدس‌هایی برای هرکدام دارم که این‌جا محلّ بحثش نیست. نکته این‌جاست که این روزها تازه دارم می‌فهمم رنج کشیدن در پیشانی هر موجود زنده‌ای نوشته شده که عصب دارد. راه‌های فرار چندانی نیست. باید صبور بود و ساخت و گذشت. دارم رنج را می‌پذیرم. به عنوان بخشی از زندگی که همیشه هم بد نیست.

از هدفمند دیدن جهان بدم می‌آید. از اینکه بگوییم حالا رنج هست که آدمی را بزرگ کند. صبورترش کند. یا اصلا اینکه فقط آزارش بدهد. رنج هست و ما این را می‌دانیم. نه الزاماً برای چیزی. حالا می‌تواند نتایج مختلفی را بیاورد. می‌تواند بزرگ‌ترمان کند. می‌تواند صبورترمان کند. می‌تواند فقط آزارمان بدهد و کاری کند که آرزوی مرگ کنیم. گاهی واکسنی‌ست که دردش از یک بیماری مهلک نجاتت می‌دهد، گاهی خود آن بیماری مهلک است. 

من رنجورم. شبیه مورچه‌هایی که صبح پسشان زدم تا از شیرینی دور بشنوند. امّا چه چیزی طبیعی‌تر از رنجی‌ست که من دارم می‌کشم؟ چندمین انسانی هستم در طول تاریخ که می‌گوید جانش به لبش رسیده؟ چندمین انسانم در تاریخ در تنهایی مطلق؟ چندمینم که دلش می‌خواهد بخوابد و بخوابد و با هیچ‌کس حرف نزند؟ من آدم خاصی نیستم و این بارزترین ویژگی من است. خیلی می‌ترسم. اوضاع و احوال درستی ندارم و دوستی هم برایم باقی نمانده. ولی خب. اگر یک چیز را در جهان بدانم این است که می‌گذرد. مثل رنج گذارای گرسنگی برای گربه‌ی محل. یا خوشی‌های لحظه‌ای‌ای که داشته‌ام. فقط هیچ دلم نمی‌خواهد که این رنج گذرا با مرگ تمام شود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۵
سا را