ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

دلکش گوش می‌دهم و فکر می‌کنم امسال مطابق انتظارم پیش نرفته. اگر بخواهم وضعیت را با وضعیت داستان‌ها مقایسه کنم خواهم گفت من یک نقش فرعی هستم. نویسنده تولستوی نیست و نقش‌های فرعی شخصیت‌پردازی‌های حیرت‌انگیزی ندارند. شخصیت‌پردازی من خراب و ناهمگون از آب درآمده و نکته‌ی عجیب این است که این داستان شخصیت اصلی ندارد. میلیاردها شخصیت فرعی دارد، حاصل بی‌ذوقی نویسنده. ولی خب مقایسه‌ی ابلهانه‌ای‌ست. داستان‌ها را از روی زندگی ساخته‌اند. بماند که این مقایسه دیگر چقدر تکراری‌ست.

وقتی کوچک‌تر بودم فکر می‌کردم خب، من دوازده سالم است، پرت شده‌ام در یک جای ناشناس. تا وقتیکه بمیرم ایده‌هایی درباره‌ی حیاتم خواهم داشت. درباره‌ی یک دین به یقین خواهم رسید. شاید همه‌چیز را درباره‌ی جهان نفهمم، امّا غالب چیزها را خواهم دانست و درک خوبی از جهان ناشناسی که الآن دوازده سال است در آنم خواهم داشت. گمان می‌کردم در هجده سالگی هم حقایق قابل توجّهی را خواهم دانست. این‌طور نشد. حالا فقط فکر می‌کنم حقیقتی از آن جنس که در دوازده سالگی دنبالش بودم اصلاً وجود ندارد. من مثل درخت و کاکتوس و کک و گوزن موجودی زنده هستم و مثل همان‌ها می‌میرم. 

کمی ناامیدکننده است. منظورم این است که در کودکی فکر می‌کردم چون من از درخت و کاکتوس و کک و گوزن باهوش‌ترم (یا لااقل این‌طور به نظر می‌رسد) لایقم فلسفه‌ی وجودی متفاوتی ازشان داشته باشم. انسان بودن واقعاً ترسناک است. انسان‌ها می‌توانند بفهمند به جای ناشناخته‌ای پرت شده‌اند. درک حدّاقلّی‌ای از اطرافشان دارند. احساسات عمیق‌تر و پیچیده‌تری از سایر جانداران را تجربه می‌کنند. و می‌دانند قرار است بمیرند. قرار است هرکسی که می‌شناسند بمیرد. و درد می‌کشند. 

من در چیزی شبیه رؤیا زندگی می‌کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۳۶
سا را