ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۵ ب.ظ

باد ما را خواهد برد.

حالا آرامم. آرام‌تر از هر وقتی در زندگی و هنگام مواجهه با هرچیزی از خودم می‌پرسم «می‌ارزد ثباتت را به خاطرش به خطر بیندازی؟» و جواب تقریباً همیشه «نه»ست. چند روز پیش یک لیست چهارده تایی از احساساتی که تجربه می‌کنم و واکنش‌هایی که بهشان نشان می‌دهم درست کردم. چهاردهمی را نوشتم: یک جور دلهره‌ی ویرانی انگار دارد با من زندگی می‌کند. انگار منتظرم ناگهان دوباره همه چیز بهم بریزد. این یکی از دلایلی‌ست که هنوز از شنیدن صدای بلند وحشت‌زده می‌شوم و بدنم هم حالت آماده‌باش دارد. 

ولی من تغییر کرده‌ام. این اضطراب هم شبیه اضطراب‌های سابق نیست. زیاد فشاری نمی‌آورد. شاید بخشی‌ش استیصال و «هرچه بادا باد» باشد. شاید هم واقعاً اضطراب من دارد بهتر می‌شود. همان‌طور که دیگر خبری از اضطراب اجتماعی و انقباض بدن وقتی که با آدم‌ها حرف می‌زنم نیست. بدنم آرام و رهاست و همه چیز قابل حل کردن به نظر می‌آید. در یک سال اخیر انقدر اتّفاق بد برای من افتاد که حالا که از دور نگاهش می‌کنم خنده‌دار است. حالا حس می‌کنم کم‌تر فلاکتی در جهان هست که بتواند من را زمین بزند. همین یکی از چیزهایی‌ست که آرامم می‌کند.

هنوز کابوس‌های مربوط به خودکشی کوروش می‌بینم. ایرادی ندارد. خودآگاهم را می‌توانم کنترل کنم و ناخودآگاهم را نه. یک روزهایی فکر می‌کنم دیگر واقعاً از کابوس مرگ خسته‌ام ولی خب زندگی که نگاه نمی‌کند از چه خسته‌ای و طاقتت از چه طاق شده، پس من هم رضا می‌دهم و شب‌هایی که از ترس کابوس دلم هیچ نمی‌خواهد که بخوابم خودم را وادار می‌کنم در رخت خواب دراز بکشم. اگر مذهبی بودم می‌گفتم خدا می‌خواهد صبرم را بیازماید ولی خب، نه. هفته‌های اوّل بعد از مرگ کوروش احساس تنهایی می‌کردم. دلم کسی را می‌خواست که یک ساعت در آغوشش گریه کنم و نگران چیزی نباشم. نبود. راستش قبل‌ترها از تنهایی می‌ترسیدم. از اینکه مصیبت سرم بیاید و درد بکشم و کسی نباشد. دیگر نمی‌ترسم.

خودم را بیش‌تر از قبل دوست دارم. یا شاید هم این‌طور از خودم محافظت می‌کنم تا آسیب‌های ناشی از دوست نداشتن خود را نخورم. فرقی نمی‌کند. من دیگر دنبال دویدن و دویدن و دویدن برای فتح قله‌های موفقیت نیستم و اصلا نمی‌دانم این اتّفاق چطور افتاده. کم‌تر از قبل دلم می‌خواهد تجربه کنم و بیش‌تر از قبل دلم می‌خواهد یاد بگیرم. به چیزهایی به چشم چالش نگاه می‌کنم که قبلاُ نگاه نمی‌کردم. مثلاً دیشب عصبانی بودم. به ندرت این‌قدر عصبانی می‌شوم. رفتم پیاده‌روی و به این فکر می‌کردم که سالم‌ترین راه برای تخلیه‌ی چنین خشمی چیست. خواستم وقتی به خانه برگشتم سرچ کنم و بخوانم که در راه برگشتن از پارک دیدم صدای آهنگ از آن‌طرف می‌آید. بیست نفر کنار هم داشتند با آهنگ ورزش می‌کردند. غالباً میان‌سال. بهشان پیوستم، انگار طبیعی‌ترین کار ممکن باشد. بعد از ورزش آرام‌تر شده بودم. برگشتم خانه.

این روزها آرام‌آرام دارم به کسی علاقه‌مند می‌شوم. اوّلش جدّی نگرفتم. گفتم تزلزل عاطفی بعد از تروماست. حالا فکر می‌کنم شاید هم باید جدّی بگیرم. برعکس این ماه‌های اخیر دیگر از عشق هم نمی‌ترسم. چون عشق دیگر هرگز در هیئت موجودی نخواهد بود که اندوهش بیش‌تر از شادی‌اش است. و چون دیگر یاد گرفته‌ام که پرواز را به خاطر بسپارم، نه پرنده را. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۰۱
سا را

نظرات  (۱)

۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۲:۵۱ دامنِ گلدار

ای جانم، «.. پرواز را بخاطر بسپارم، نه پرنده را» چه خوب و پر از آرامش بود این متن :) خستگیم در آمد

پاسخ:
:)* به قربان شما.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی