ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

در نکوهش بی‌صبری

کلاس شنبه‌هایمان لااقل یک فایده‌ی بزرگ دارد و این است که آدم‌های باهوشی را می‌بینم که برای کاری که برنامه‌اش را دارند تلاش می‌کنند و از خودشان انتظار ندارند بی‌که چیزی را خوانده باشند بلدش باشند و در یادگیری صبر و حوصله به خرج می‌دهند. همان چیزهایی که من ندارم. مدام از خودم انتظار دارم بدون زحمت کشیدن همه چیز را بدانم و موقع یادگیری هم هر ده دقیقه ساعت را نگاه می‌کنم و حواسم صدجا می‌رود. باید در مغزم فرو کنم که بلد بودن بدون زحمت کشیدن نه شدنی‌ست؛ نه اگر می‌بود افتخاری می‌داشت. زحمت کشیدن برای آن‌چه که می‌خواهی جز اینکه تو را به نتیجه می‌رساند نشان‌دهنده‌ی ویژگی‌های شخصیتی ارزشمندی هم هست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
سا را
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هجده سالگی.

دلم برای هجده سالگی تنگ نخواهد شد. نه. بگذارید این‌طور بگویم: امیدوارم دلم برای هجده سالگی تنگ نشود. امیدوارم زندگی‌ام در آینده آن‌قدر نکبت نشود که از چنین روزها و ماه‌هایی نوستالژی بسازم و برایشان دل‌تنگی کنم. سخت امیدوارم بعداً بگویم خوب شد نوجوانی هم گذشت.

ظهر به این فکر می‌کردم که نسبت وضعیت جهان بیرونی با حال و روزِ خود آدم چطور باید باشد. به آن‌ها فکر کردم که می‌گویند آدم باید خوشی و رضایت را بی‌توجّه به جهان خارج داشته باشد و احساس می‌کردم یک چیزی لنگ می‌زند. حتّی اگر فرض کنیم چنین چیزی ممکن است؛ آن‌ را تجربه‌ی مطلوبی از زندگی نمی‌بینم. فرض کنید که اطراف شما هزاران مصیبت است و شما هم کاری از دستتان برنمی‌آید. آیا فضیلتی هست در اینکه بی‌توجّه به جهان بیرون خوش‌حال و سرحال باشید؟ فکر نمی‌کنم. نظر فعلی‌ام این است که چنین چیزی مطلوب نیست چون چیزی نیست که آن را تجربه‌ی ارزشمندی از زندگی بدانم. چون فکر می‌کنم ارزشمندترین کاری که می‌توانم بکنم این است که تا جایی که می‌توانم اوضاع جهان را بفهمم و به عنوان یک انسان در تجربه‌های انسانی سهیم شوم. چه فایده اگر همیشه سرحال باشم و فارغ از دنیای خارج؟ چنین زندگی‌ای چطور می‌تواند ارضایم کند؛ حتّی اگر یقین داشته باشیم که هیچ کاری از من برای حلّ مشکلات برنمی‌آید؟

امّا باز هم جواب دقیق سوال را نمی‌دانم. اگر باید در تجربه‌های انسانی اطراف سهیم شد مرز آن کجاست؟ ویران نشدن زندگی شخصی؟ خب چه اشکال دارد اگر به خاطر کسب تجربه‌ی ارزشمندتری از زندگی؛ زندگی شخصی‌مان تحت الشّعاع قرار بگیرد؟ 

من نمی‌دانم. و سوالات خیلی بیش‌تری هم هست که نمی‌دانم. اینکه آگاه باشی نمی‌دانی چطور باید زندگی کرد و هم‌زمان زندگی کنی با خودش گه‌گیجه می‌آورد. و راستش گمان می‌کنم یکی از دلایلی که آدم‌ها در چهل سالگی پاسخ‌های بیش‌تری به این سوال‌ها دارند تا هجده سالگی همین است: مگر چند سال می‌توان با گه‌گیجه زندگی کرد؟ گمانم خیلی از آدم‌ها پاسخ‌هایی را برای این سوال‌ها برمی‌گزینند. نه برای اینکه به درستی‌شان اطمینانی دارند. چون از گه‌گیجه خسته‌اند و نیاز دارند به سکون و نیاز دارند حالا که جواب سوال‌ها را نمی‌دانند فکر کنند که می‌دانند.


 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
سا را
سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ

تا مدّت نه چندان دوری پیش از گفتن هرچه از آن می‌ترسم پرهیز می‌کردم. حالا راحت‌ترم. من می‌ترسم. از ناکافی بودن؛ ابله بودن؛ دوست نداشته شدن؛ رها شدن؛ نچسب به نظر آمدن؛ پس‌ زده شدن. از چیزهای دیگری هم. بعضی جانوران و یک‌سری وضعیت‌ها. از اینکه پایم سربخورد. از نزدیک شدن به آدم‌ها. از آینده‌ای که مبهم است.  از فقیر شدن. ترس ازینکه معلّم ادبیات فارسی دبیرستان شوم. یا اینکه دانشجوی ادبیات شوم و به قدر کافی خوب نباشم. حتّی به خاطر همین از ذهنم می‌گذرد که شاید سراغ ادبیات نروم. 

سیستم‌های دفاعی من برای مدّت‌های طولانی به من می‌گفتند از ترس‌هایم پیش کسی صحبت نکنم. گمانم به سه دلیل. یکی اینکه مبادا دیگری از دانسته‌هایش درباره‌ام سوءاستفاده کند؛ اینکه مبادا برچسب ضعیف یا ترسو به من بزند و دیگر اینکه مبادا به خاطر گفتن چنین اطّلاعات شخصی‌ای کسی را زیادی برای خودم گنده کنم و بعد از نبودش ضربه بخورم. چنین سیستم دفاعی‌ای عملاً ضعیف‌ترم کرده. از مواهبی که با حرف زدن با دیگران می‌توانسته‌ام داشته باشم محروم مانده‌ام. 

درباره‌ی اینکه آدم‌ها را چطور می‌توان شناخت حرف‌های شکمی مختلفی می‌زنند. می‌خواهم سهم خودم را در زدن این حرف‌های شکمی ادا کنم: به نظرم از مجموعه‌های ترس‌های یک نفر خیلی بهتر می‌توان او را شناخت تا مثلاً از سفر. من هم ترسو هستم؛ هم ترسان از ترسو شمرده شدن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۰۳
سا را
سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ب.ظ

۸۰

تا مدّت نه چندان دوری پیش از گفتن هرچه از آن می‌ترسم پرهیز می‌کردم. حالا راحت‌ترم. من می‌ترسم. از ناکافی بودن؛ ابله بودن؛ دوست نداشته شدن؛ رها شدن؛ نچسب به نظر آمدن؛ پس‌ زده شدن. از چیزهای دیگری هم. بعضی جانوران و یک‌سری وضعیت‌ها. از اینکه پایم سربخورد. از نزدیک شدن به آدم‌ها. از آینده‌ای که مبهم است.  از فقیر شدن. ترس ازینکه معلّم ادبیات فارسی دبیرستان شوم. یا اینکه دانشجوی ادبیات شوم و به قدر کافی خوب نباشم. حتّی به خاطر همین از ذهنم می‌گذرد که شاید سراغ ادبیات نروم. 

سیستم‌های دفاعی من برای مدّت‌های طولانی به من می‌گفتند از ترس‌هایم پیش کسی صحبت نکنم. گمانم به سه دلیل. یکی اینکه مبادا دیگری از دانسته‌هایش درباره‌ام سوءاستفاده کند؛ اینکه مبادا برچسب ضعیف یا ترسو به من بزند و دیگر اینکه مبادا به خاطر گفتن چنین اطّلاعات شخصی‌ای کسی را زیادی برای خودم گنده کنم و بعد از نبودش ضربه بخورم. چنین سیستم دفاعی‌ای عملاً ضعیف‌ترم کرده. از مواهبی که با حرف زدن با دیگران می‌توانسته‌ام داشته باشم محروم مانده‌ام. 

درباره‌ی اینکه آدم‌ها را چطور می‌توان شناخت حرف‌های شکمی مختلفی می‌زنند. می‌خواهم سهم خودم را در زدن این حرف‌های شکمی ادا کنم: به نظرم از مجموعه‌های ترس‌های یک نفر خیلی بهتر می‌توان او را شناخت تا مثلاً از سفر. من هم ترسو هستم؛ هم ترسان از ترسو شمرده شدن.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
سا را

دکترم می‌گفت اینکه انقدر به هدر دادن سال طلایت فکر می‌کنی هم ناشی از وسواست است. آدم‌های نرمال این‌قدر اورثینک نمی‌کنند. مقایسه هم. گمانم پر بیراه نمی‌گوید. در بین آدم‌های اطرافم هیچ‌کس انقدر همه‌چیز مربوط به خودش را آنالیز نمی‌کند (صدای درون مغزم: چون تو بی‌کفایت‌تر از همه‌ای) من هرروز خودم را بررسی می‌کنم و هرروز از جانب خودم سرزنش می‌شوم. 

نوید می‌گفت از سال قبل تا الآن برایت عجیب‌وغریب گذشته. اوّل گیجی رابطه و مقابله با ترس جدّی از نزدیک شدن به کسی؛ بعد رفتن برادرت؛ بعد هواپیما؛ بعد یک دشواری عاطفی؛ و سه چهار ماه قرنطینه‌ی پر از اضطراب و یک دوره‌ی افسردگی شدید. و می‌گفت تو خودت را با آدم‌هایی مقایسه می‌کنی که وجود ندارند؛ آدم‌های ایدئال.  راست می‌گفت ولی من بابت مشکلاتی که دارم هم از خودم بیزارم. همیشه به خودم یادآوری می‌کنم از بی‌کفایتی‌ام است که مشکلات بر من غالب می‌شوند. چه حقّی دارم برای افسرده شدن یا مضطرب بودن؟ باید قوی باشم و بی‌نقص. 

و این «باید قوی باشم و بی‌نقص» بدتر مرا از کار و زندگی می‌اندازد. تابه‌حال شده برای امتحانی درس نخوانید چون می‌دانید نهایتاً بیست نخواهید شد؟ بارها شده که من به خاطر ترس و کمال‌گرایی سراغ کارها نروم. بعد که کاری انجام ندادم کمال‌گرایی دوباره حمله می‌کند: هیچ‌کاری نکردی. درحالی‌که اگر کمال‌گرا و ترسو نبودم کاری انجام داده بودم؛ ولو ناکامل.

روزهایی مثل این از خودم بیزار می‌شوم. باید بپذیرم کامل نیستم و اشتباه می‌کنم و ده‌ها بار برای یک اشتباه به خودم فحش و فضیحت ندهم. امّا گفتنش کجا و انجام دادنش کجا. نسبت به اشتباهات هیچ‌کس مهربان نیستم؛ نسبت به اشتباهات خودم از همه بیش‌تر.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۳
سا را
دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اضطراب دست‌وپادرآورده.

افراد بسیاری هستند که اختلال اضطراب را به رسمیت نمی‌شناسند یا تأکید دارند بعد از هر بار شنیدنِ «مضطربم» بپرسند «از چه؟» و راستش را بخواهید من واقعاً حسودی‌ام می‌شود. آن‌قدر از چنین احوالاتی به دورند که تصوّرش را هم نمی‌توانند بکنند. 

هرروز اضطراب را تجربه می‌کنم. از زمانی که خودم را شناخته‌ام اضطراب با من بوده. طبعاّ  بسته به موقعیت بیش‌تر یا کم‌تر می‌شود؛ وقتی یازده ساله بودم و آزمون سمپاد را می‌دادم دستم می‌لرزید؛ یا سال المپیاد هرروز را با ترسی فلج‌کننده سپری می‌کردم و سر جلسه‌ی امتحان مرحله دوّم  از وحشت خطّی که روی پاسخ‌نامه‌ام افتاده داشتم دیوانه می‌شدم.  امّا این چند وقت اتّفاقاّ فشار چندانی رویم نبوده. دلیلی برای استرس درس نداشته‌ام و شاغل هم نبوده‌ام. و با این حال؛ بارها از اضطراب مردم و زنده شدم. همین امشب؛ اضطراب طوری به همه‌ی وجودم چنگ انداخته بود که هیچ کار نمی‌توانستم انجام دهم. 

دکترم می‌گفت حالات تجزیه‌ای‌ای هم که تجربه می‌کنی نمودی از اضطراب است؛ مثل تپش قلب یا انقباض بدن. زندگی با اضطراب مداوم جدّاً دیوانه‌کننده‌ست. شب‌هایی مثل این؛ بعد از ساعت‌ها دست‌وپنجه نرم کردن با آن به این فکر می‌کنم که مشکلم تا حدّ بسیاری ژنتیکی‌ست و قرار هم نیست هیچ‌وقت کاملاً پایش را از زندگی‌ام بیرون بکشد. فقط می‌توان کنترلش کرد. و خب؛ فکت جالبی نیست. باید به زندگی کردن خوب با اضطراب برسم؛ نه زندگی بدون اضطراب.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
سا را