ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

صبحی پاشدم تشر زدم به خودم که سوّم تیره امروز، پاشو یه کار مفید کن. یه کتاب تاریخ ایران باستان که دو ماه بود می‌خواستم بخونم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. نوشته بود فلات ایران به مساحت فلان‌قدر... این‌ور اون‌ور کتاب رو نگاه کردم دیدم نقشه نداره بفهمم تا کجا رو فلات ایران می‌گیره. یه فحشی دادم رو روانه‌ی گوگل شدم که نقشه ببینم.

دیدم به اتّفاق، ویکی‌پدیا و همه‌ی سایت‌ها مساحت فلات رو یک‌ونیم میلیون کیلومتر مربّع اون‌ورتر می‌گن. اطلس رو آوردم و زدم تو سر خودم که ببینم کجاها فرق داره. جور درنمی‌اومد. یه ساعت، دو ساعت گذشت. کلافه شدم. داشتم هم برای اطّلاعات بیش‌تر و هم برای اینکه افتخار هموطنانم رو به ایران کهن نبینم و کهیر نزنم انگلیسی سرچ می‌کردم که رسیدم به یه ویدئوی آموزشی. چهل دقیقه طول کشید که به لطایف‌الحیل بتونم تو یوتیوب لودش کنم. باز کردم و دیدم فارسی حرف می‌زنه. یه چندتا کهیر به سلامتی خون پاک آریایی‌م زدم و موقع شنیدن سوّمین «این‌طوری می‌باشه» صفحه رو بستم.

کلافه بودم و بی‌خبر ازینکه فلات ایران کجا تا کجاست که گوشی‌م زنگ خورد. بعد سوّمین بار که گفتم به پیر به پیغمبر من الآن نمی‌دونم و به خدا باید وایستم نتایج بیاد و نه معلوم نیست کی می‌آد، مکالمه تموم شد. استرس چسبید به گلوم. بعد دوباره یادم اومد: امروز سوّم تیره. خیلی‌ها کنکور شروع کرده‌ن. 

اومدم تو هال. زانوهام رو گرفتم و بغلم و تندتند با خودم مرور کردم: کنکور شروع نکردی. نتیجه‌ی اون کوفتی نیومده. براش درس هم نخوندی. لبه‌ی شلوارت پاره‌ست. کیاناز دیگه دوست نداره. فلات ایران نمی‌دونی کجاست. سایتی مشابه کورا ولی فارسی نداریم. چرا؟ کورای فارسی چرا نداریم؟ جایگزین علمی‌های فرهنگستان رو چرا مسخره می‌کنن؟ من کمپین می‌زنم. نهضت ترجمه‌طور. هرکی بیاد به سهم خودش به ویکی‌پدیای فارسی کمک کنه. روتختی‌م هر صبح که پامی‌شم ده سانت جابه‌جا می‌شه. کودنم دیگه. و لوزر. هیچ‌کس هم سعی نکرد دوست‌پسر مصری برام پیدا کنه. ایران هم که جای زندگی نیست. و اگه یادت بیاد ابتهاج نود سالشه. نودساله‌ها همیشه قراره به زودی بمیرن. تو کی به زودی می‌میری پس؟

مامانم صدام زد. سه-چهار بار: «آره تلفنی هم گفتم. نه باید وایستم. نمی‌دونم. به خدا هی می‌گی من بدتر استرس می‌گیرم.» بعد احساس کردم الآن اشک‌هام دونه‌دونه سر می‌خورن رو صورتم و می‌افتن پایین. فکر کردم که بابا واقعاً چرا این‌جوری می‌کنم. دلم درد گرفت. و بالاخره دوزاری‌م افتاد: پی‌ام‌اس. خودت رو هم که یه هفته‌ست بستی به کافئین. 

بلافاصله دختربچّه‌ی پنج‌شش ساله‌ای رو دیدم که با موهای خرگوشی نشسته روی همون مبل، زانوی غم بغل گرفته و همه‌چیز با یه بستنی حل می‌شه. در اون سن البته من یه صندلی پلاستیکی کوچولوی سبز داشتم. با طرح میکی‌موس. قهر که می‌کردم و تهدید به فرار از خونه برای همیشه، صندلی رو ورمی‌داشتم، می‌رفتم بیرون و  دقیقاً پشت در خونه می‌نشستم روش. تا طی بالاخره یه نفر بیارتم این‌ور در. 

خنده‌م گرفت. رفتم یه دوش آب سرد گرفتم، اطلس رو گذاشتم یه جایی که فعلاً نبینم، آهنگ رقیق مصریه رو که دوستم گفت به مناسبت تموم شدن امتحانات هدیه‌مه رو پلی کردم، بعد در رو باز کردم، دست انداختم بیرون و صندلی سبزه رو برگردوندم به خونه.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۴
سا را

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی