ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۵ ب.ظ

رنجوری

باز برگشته‌ام به اینجا. در میانه‌ی نوزده سالگی بی‌رحم، نوزده سالگی سخت. امروز که به همه‌ی رنج‌هایم فکر می‌کردم با خودم گفتم کدام موجود است که عصب داشته باشد و رنج نکشد. راستش را بخواهید حتی از ذهنم گذشت که باز هم خدا را شکر نگران تعقیب شدن توسط حیوانات وحشی یا به دست آوردن شکار امروزم نیستم. حالا بیش‌تر از هر وقتی با طبیعت احساس یکسانی می‌کنم. بیش‌تر از هر وقتی خودم را نزدیک به سگ و گربه‌های توی خیابان‌ها می‌بینم. 

به مقایسه‌ی رنج‌ها هم خیلی فکر می‌کنم. من رنج بیش‌تری می‌کشم یا گربه‌ای که ممکن است امروز بی‌غذا بماند؟ من رنج بیش‌تری می‌کشم یا سارای هشت ساله، که دغدغه‌های سارای الآن را نداشت امّا زورش می‌کردند غذاهایی را بخورد که دوست ندارد، به مدرسه‌ای برود که دوستش ندارد، و حتّی ساعتی بخوابد که نمی‌خواهد؟ سؤال‌های دشواری هستند و حدس‌هایی برای هرکدام دارم که این‌جا محلّ بحثش نیست. نکته این‌جاست که این روزها تازه دارم می‌فهمم رنج کشیدن در پیشانی هر موجود زنده‌ای نوشته شده که عصب دارد. راه‌های فرار چندانی نیست. باید صبور بود و ساخت و گذشت. دارم رنج را می‌پذیرم. به عنوان بخشی از زندگی که همیشه هم بد نیست.

از هدفمند دیدن جهان بدم می‌آید. از اینکه بگوییم حالا رنج هست که آدمی را بزرگ کند. صبورترش کند. یا اصلا اینکه فقط آزارش بدهد. رنج هست و ما این را می‌دانیم. نه الزاماً برای چیزی. حالا می‌تواند نتایج مختلفی را بیاورد. می‌تواند بزرگ‌ترمان کند. می‌تواند صبورترمان کند. می‌تواند فقط آزارمان بدهد و کاری کند که آرزوی مرگ کنیم. گاهی واکسنی‌ست که دردش از یک بیماری مهلک نجاتت می‌دهد، گاهی خود آن بیماری مهلک است. 

من رنجورم. شبیه مورچه‌هایی که صبح پسشان زدم تا از شیرینی دور بشنوند. امّا چه چیزی طبیعی‌تر از رنجی‌ست که من دارم می‌کشم؟ چندمین انسانی هستم در طول تاریخ که می‌گوید جانش به لبش رسیده؟ چندمین انسانم در تاریخ در تنهایی مطلق؟ چندمینم که دلش می‌خواهد بخوابد و بخوابد و با هیچ‌کس حرف نزند؟ من آدم خاصی نیستم و این بارزترین ویژگی من است. خیلی می‌ترسم. اوضاع و احوال درستی ندارم و دوستی هم برایم باقی نمانده. ولی خب. اگر یک چیز را در جهان بدانم این است که می‌گذرد. مثل رنج گذارای گرسنگی برای گربه‌ی محل. یا خوشی‌های لحظه‌ای‌ای که داشته‌ام. فقط هیچ دلم نمی‌خواهد که این رنج گذرا با مرگ تمام شود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۵
سا را
جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ

۱۰۳

مدّت‌هاست تحلیل کردن زندگی‌ام را گذاشته‌ام کنار. همیشه در سرم یک صفحه‌ی سفید باز است. دیگر در ماشین به بیرون زل نمی‌زنم که هفته‌های اخیرم را بررسی کنم. نوت گوشی‌ام را باز نمی‌کنم تا ببینم چقدر در روابط اجتماعی‌ام پیش‌رفت کرده‌ام، چقدر مهارت‌های مطالعاتی‌ام بهتر شده و چه و چه. به جایش کارهای بسیاری داشته‌ام که با همان پس‌زمینه‌ی سفید ذهنم انجام بدهم. 

به جایش اضطراب‌های بی‌پایان داشته‌ام. به جایش ترسیده‌ام. به جایش ماه‌هاست آدم‌ها را می‌بینم و فرار می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌بینم و از فکر دیدار نامرئی می‌شوم. مسیر تئاتر شهر تا انقلاب را گریسته‌ام، قرارهایم را یکی یکی کنسل کرده‌ام، به برادرم زنگ زده‌ام که کلّاٌ زندگی به چند؟ در چشم‌های سبز آن روان‌پزشک زل زدم تا تشخیصش را بگوید. در ترافیک همّت احساس بیزاری کرده‌ام. فکر کردم فعلاً باید زنده بمانم. فقط زنده بمانم. مغزم یارای فکر کردن نداشته. 

امروز یک سال شد. یک سال پیش با دو موشک هواپیمای مسافربری را زدند. با وقاحتی که هنوز نمی‌توانم هضمش کنم دروغ گفتند. عکس گرفتند از پرچم یاعباس و گفتند این سالم مانده. خبرنگاران خارجی را تهدید کردند که به «شایعات» دامن نزنند. از همان روز دیگر درست نشد. انگار در ذهنم مه باشد. هیچ چیز شفّافی دریافت نمی‌کردم. 

آدم‌ها آن‌ور مه بودند. معین... عزیزتر از جان و حالا خودش هزاران مشکل دارد. همه یک طرفند و من یک طرف دیگر و بین ما یک پرتگاه. کیاناز مشغول کنکور است. دلم می‌خواهد کمک‌حالش باشم ولی به او نمی‌رسم. نمی‌توانم با تصویر گنگش حرف بزنم. هیچ کس من را کامل نمی‌بیند. ---- از همه به پرتگاه نزدیک‌تر است. چهره‌ام را روشن‌تر از هرکسی می‌بیند. گاهی فکر می‌کنم او هم نمی‌داند من در چه حالم ولی مگر همین حالا، به خاطر من زیادی رنج نمی‌کشد؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۹ ، ۱۹:۵۵
سا را
جمعه, ۵ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ب.ظ

مسخ

کسی هست که دوست‌داشتنی نمی‌یابمش. امروز چند نوشته‌ی قدیمی از او دیدم. به نظرم آمد که روند سمّی شدن افکارش روشن است.  ترسناک است که به لحاظ روانی از چندین سال پیشت به مراتب عقب‌تر باشی و ذهنی داشته باشی بسیار مریض‌تر، در حالی که مشکلات خاصّی هم در این فاصله گریبانت را نگرفته‌اند. این پسرفت‌ها مثلاً به خاطر ارتباط یا ارتباطات مریضی باشند که داشته‌ای. در مواردی که من از ارتباطات مریض دیده‌ام ( و نکته‌ی جالب اینکه در خیلی از این موارد اختلاف سنّی وجود داشته) آدمِ درحال‌تغییر حتّی آگاه نبوده به همه‌ی این چیزها. حتّی از حمایت‌هایی که همراه خوراندن سم بوده ذوق‌زده هم می‌شده. 

من دوبار چنین ارتباطی را تجربه کردم، اوّلی در دوّم دبیرستان و بار بعد سوّم دبیرستان. در طی هر دو ارتباط عقلم را به کار نینداختم و خیلی هم بابتشان خوش‌حال بودم. مدّت‌ها طول کشید تا منشأ آن مشکلات را بفهمم. که دوزاری‌ام بیفتد در کنار هر محبّت و حمایتی که می‌گرفته‌ام بخشی از فکرم هم مسموم می‌شده. منظورم سوءاستفاده نیست. منظورم صرف احساس بی‌ارزش بودن، یا به اندازه‌ی کافی خوب نبودنی‌ست که طرف مقابل حتّی ناخودآگاه به تو می‌دهد. حالا برآمدن از پس همه‌ی آن افکار مریض مشکل است. 

انتظاری که از خودم بعد این دو تجربه دارم این است که روابط انسانی‌ام را بیش‌تر آنالیز کنم. خصوصاً در ارتباط با آدمی که سال‌ها بزرگ‌تر است و به خاطر تجربه‌های بیش‌ترش در موضع بالاتر. چندان برایم قابل پذیرش نیست که دوباره و چندباره بخواهم به این دام بیفتم. که به طمع آن محبّت و توجّه -که باید انداختش جلوی سگ- خودم را گرفتار کنم. می‌نویسم چون سال‌های بعد خواهم خواندش، و به یادآوری‌اش نیاز خواهم داشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۴
سا را
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۱۱ ب.ظ

کنار آمدن

وبلاگ قدیمی‌ام را می‌خوانم و حسرت می‌خورم. زندگی‌ام در حال پیشرفت بود و خودم در حال رسیدن به ثبات. مسیر روشنی را طی می‌کردم. فکر می‌کردم چقدر با هجده سالگی مستقل‌تر خواهم شد. صبح می‌روم دانشگاه و شب برمی‌گردم و کار می‌کنم. مجبور نخواهم بود مثل پانزده شانزده سالگی ساعت خوابم را تغییر بدهم تا کم‌تر در معرض خانواده باشم. بعد اوایل اسفند شد. خوش‌حال بودم و تازه داشتم به زندگی‌ام برنامه می‌دادم که ماه‌های بی‌کاری‌ام خوب بگذرد. 

یک روز دوتایی رفتیم تئاتر. تئاتر درباره‌ی یک کلاس دبیرستان دخترانه بود و رابطه‌ی عاطفی‌ای که بین دوتا از بچّه‌ها پیش می‌آمد. واکنش باقی بچّه‌های کلاس و واکنش مدرسه. لباسی که پوشیده بودم را یادم است. یادم هست مهمان داشتیم و نگران بودم دیررسیدن من باعث شود فکر بدی بکنند. بعد از تئاتر در کوچه‌ی خلوت بغل سالن همدیگر را در آغوش گرفتیم. کیفم را گذاشته بودم پشت پنجره‌ی یکی. سرد بود و داشت دیرمان می‌شد. صبر کردیم و صبر کردیم و ماشینی پیدا نشد. بعد هم که پیدا شد راننده‌ی اسنپ در مسیر اشتباه و در ترافیک مانده بود. قرار شد او برود. نشسته بودم روی صندلی‌های رنگی سالن انتظار تئاتر. پاها روی هم. خداحافظی کرد و دم در دوباره برگشت و جمله‌ی محبّت‌آمیزی گفت و دوباره رفت. از ذهنم گذشت که چند سال بعد از این شب خواهم نوشت. از احساس هجده سالگی و زیبایی و شادی. از همه‌ی شعفم برای اینکه بعد از مدّت‌ها تئاتر ببنم، و با او ببینم، و در سرما با هم قدم بزنیم. وقتی برگشتم خانه مهمان داشتیم. دستم را جلو بردم که دست بدهم امّا کسی نپذیرفت. گفتند کرونا پخش شده و دو نفر هم امروز در قم مرده‌اند. و از فردای آن روز، من در خانه حبس شدم.

قرنطینه برای منی که قبل‌تر هم خانه ماندن حالم را بد می‌کرد کابوسی تمام‌عیار بود. ماه‌های زیادی گذشت که تقریباً خاطره‌ای از آن‌ها ندارم. فقط داروهای متنوّعی به یادم است که امتحان کردم. عوارض جانبی‌شان. عوارض قطع کردنشان. یادم مانده و می‌ماند که سیتالوپرام و سرترالین درد قفسه‌ سینه می‌آورند، الانزپین و میرتازاپین چاقی، کلردیازپوکساید و والپرات سدیم سرگیجه، هالوپریدول درد قاعدگی. یادم هست که گیج و منگ امتحان نهایی می‌دادم. کتاب را که نمی‌خواندم. حدّاکثر توجّهی که می‌توانستم بکنم دانستن اسم امتحان بود. یادم است که در حوزه از حضور باقی آدم‌ها اذیت می‌شدم. یادم هست که ماه‌ها به خاطر قرص‌ها نمی‌توانستم صبح از خواب بیدار بشوم. و چیزهای دیگری هم یادم هست که گفتنشان این‌جا فقط معذّبم می‌کند.

قرنطینه مسیر رشد من -و خیلی نوجوانان و جوانان دیگر- را تغییر داد. زندگی من وقتی معمولی خواهد شد که کتاب‌خانه‌ها و دانشگاه باز باشند و بتوانم مترو سوار شوم. وضعیت روانی‌ام هنوز خیلی غیرعادی‌ست و هنوز مجبورم داروی جدید امتحان کنم. چیزهای زیادی را در این ده ماه باخته‌ام. هنوز اگر دقیق بخواهم به این ده ماه فکر کنم روزم از اضطراب خراب می‌شود. امروز که نوشته‌ای قدیمی را می‌خواندم دو نکته به نظرم رسید که عملاً به روند پیشرفتم آسیب زده.

اوّل اینکه من در فضای خانه همه‌ی شور و اشتیاقم را به جهان و زندگی از دست دادم. اتّفاقات جالبی که برایم می‌افتاد، فرصت‌های شغلی خارج از خانه، دیدن آدم‌های جدید و ده‌ها چیز دیگر از کفم رفت و برایم یک گوشی ماند. حقیقتش هجده سالگی سنّ رشد است و رشد زمانی که در خانه حبسی دشوار می‌شود. فکر می‌کنم قرنطینه، حتّی با فرض نداشتن هیچ مشکل اقتصادی و مالی، به همین دلیل برای کسانی که در رنج سنّی ۱۲-۲۰ سالگی هستند نامناسب است. نگه داشتن انگیزه‌ی کشف دنیا وقتی در یک اتاق ۲*۳ حبس شده‌اید کار آسانی نیست.

دوّم اینکه تنهایی باکیفیتم را از دست دادم. حالا که فکر می‌کنم صرفِ تنها ماندن نیست که برای انسان فایده دارد. تنهایی وقتی مهم می‌شود که شما زندگی نسبتاً باکیفیتی دارید. تنهایی وقتی مهم می‌شود که شما همیشه تنها نیستید. شش ساعت کار می‌کنید و پنج ساعت درس می‌خوانید و سه ساعت تنهایید. به نظرم یکی از دلایلش این است که بخشی از مهم بودن تنهایی، به خاطر مرور کردن زندگی در آن است. و وقتی زندگی جریان ندارد چقدر می‌خواهید خاطرات قدیمی را شخم بزنید؟ من تنهایی نجات‌بخشم را از دست دادم. تنهایی‌ای که بارها اوضاع نابه‌سامانم را کنترل کرده بود حالا صرفاُ بخشی از حال بدم بود و من نمی‌دانستم به چه پناه ببرم.

حالا هنوز هم کم‌تر چیزی سر جای خودش است. برنامه‌های فراوانی که برای آن سال بی‌کاری داشتم و برای ترم اوّل دانشگاه، همه‌شان تباه شده‌اند و انرژی‌ام مدّت‌ها صرف زنده ماندن شده. فقط زنده ماندن و از اضطراب و غم نمردن. راستش من چاره‌ای جز پذیرفتن و کنار آمدن ندارم. این مهارتی بوده که در تمام کودکی و نوجوانی نداشته‌ام؛ همیشه سخت‌تر از عموم مردم با ایدئال نبودن چیزها کنار می‌آمدم. تمام روزهای دبیرستان را یادم هست که چطور از بی‌برنامگی‌ها آتش می‌گرفتم؛ در حالی که اطرافم دانش‌آموزانی بودند که با خون‌سردی بی‌برنامگی‌ها را می‌پذیرفتند و به طور بهینه به زندگی‌شان ادامه می‌دادند. 

این روزها به این فکر می‌کنم که در زندگی هر آدمی چقدر فرصت هست که هدر می‌رود. زندگی هرکدام از آدم‌هایی که می‌شناسم چقدر متفاوت می‌بود اگر یک سری بدشانسی و یک سری بی‌برنامگی از سمت آدم‌های دیگر برایشان وجود نداشت. لااقل کسی در اطراف من آن‌قدر خوش‌شانس نیست که میزان این بدبیاری‌ها برایش کم باشد. به نظرم می‌رسد که چاره‌ای نیست جز رد شدن و به زندگی ادامه دادن. اگر بخواهم به قدر هجده سالگی برای هر بی‌برنامگی‌ای کلافه بشوم هیچ‌چیز از سلامت روانم نخواهد ماند. باید یاد بگیرم که حتّی اگر خودم ایدئال رفتار کنم (که نمی‌کنم) هزار و یک فرصت را به خاطر کارها و سیاست‌های دیگران از دست خواهم داد و زندگی همین است. چیزی هم عادلانه نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۱
سا را
يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ب.ظ

هجده سالگی ۲

چند روز دیگر نوزده ساله می‌شوم. هجده سالگی هیچ‌کدام از چیزهایی که فکر می‌کردم باید به همراه داشته باشد را در خودش نداشت. برای غم و اضطراب عظیمی که داشتم، برای روزهایی که بیش از نود درصدشان فقط با هدف تمام شدن سپری شدند دلایلی سراغ دارم. چندین دلیل شخصی که لابه‌لایشان هست امّا وقتی دیروز زندگی این یک سالم را شخم می‌زدم مسئله‌ی دیگری هم چشمم را گرفت. 

در هجده سالگی مسائلی که سال‌های قبل دیگران می‌گفتند و از آن می‌گذشتند را در سرم فریاد کشیدند. همه‌ی جهان سر من فریاد می‌زد زیبایی مهم است. دختر هجده ساله‌ی برنده زیباست. همه‌ی زندگی بر سر من فریاد می‌کشید که راز برنده بودن در این است: بدانی می‌خواهی چه بکنی، روزهایت به مفیدترین شکل بگذرد، فلان چیز و بهمان چیز را سریعاً یاد بگیری که تازه در مسیر رسیدن به موفّقیت باشی. بعد سال‌های لیسانس را این‌طور می‌گذرانی و بعد باید بتوانی در فلان‌جاها اپلای کنی. وگرنهری؟ لوزری. باید بدوی دنبال اچیومنت‌ها تا آدم‌های دیگر تو را قابل معاشرت ببیند. دوستت داشته باشند. از این یک سال هشت ماهش در یک دوره‌ی افسردگی و اضطراب گذشت. حتّی روزهایی که ساعات متمادی‌اش صرف فکر به مرگ می‌شد از ذهنم می‌گذشت: امروز هم گذشت و تو کاری نکردی. تو ماه‌هاست افسرده بودی و دیگر از مسیر موفّقیت دور شده‌ای. خیلی دور. ماه‌های پایان‌ناپذیری داشتم که در آن‌ها سپری کردن ساعتی بدون اضطراب آرزو بود. قرص‌های ضدّ اضطراب در شش ماه وزنم را از ۴۶ کیلو به ۵۶ کیلو رساندند. در همان حال افتضاح هم مغزم فریاد می‌کشید: نه تنها از مسیر موفّقیت خارج شده‌ای، دیگر از زیبایی هم به دوری. دختر هجده ساله‌ی افسرده‌ی مضطرب جامعه‌هراس زشت. تو چرا وجود داری؟

یک جایی از این ماه‌های طاقت‌فرسا با خودم فکر کردم که تو که آدم‌بشو نیستی. لااقل با افسردگی دوستی کن. با اشک و آه چهارتا کار انجام بده و اضطراب بکش که از مسیر موفّقیت خیلی هم دور نشوی. نه، از سرم نمی‌گذشت کار کن که آرام‌آرام حالت بهتر شود یا به زندگی عادی برگردی. به این فکر می‌کردم که افسرده‌ای که دیگران در مسیر موفّقیت ببینند به‌هرحال بهتر است از افسرده‌ای که در این مسیر به نظر نیاید. مقداری کار کردم امّا فشار وحشتناکی که به خودم می‌آوردم تا در این مسیر باشم حالم را بدتر و بدتر می‌کرد. طاقتم برید. باز افتادم در چاه. بدون امید. به‌ستوه‌آمده از خودم. راستش اندک وقت‌هایی پیش می‌آمد که از رنجی که خودم می‌کشم ناراحت شوم. ناراحت می‌شدم که مبادا برچسب رویم از هفده ساله‌ای که مدال المپیاد گرفته عوض شود به هجده ساله‌ای که جز خوابیدن روی تخت کاری نمی‌کند. چیزی که مهم بود برچسب روی من بود. مهم هم نبود چگونه یک برچسب به دست می‌آید.

ماجرا ابعاد گسترده‌تری هم دارد. من همیشه آدم به نسبت کم‌خرجی بوده‌ام. در این ماه‌ها میل کمرنگ جدیدی در خودم دیده‌ام: دلم نمی‌خواهد ته جیبم پول خیلی کمی باشد. حتّی اگر هیچ مصرفی برایش سراغ نداشته باشم. دیدم یکی از برچسب‌هایی که جدیداً برایم مهم شده داشته باشم «وسع مالی نسبتاٌ خوب» است. چون شاید این هم جزو برچسب‌هایی باشد که آدم‌ها به آن اهمّیت می‌دهند.

دیروز به تمام چیزهایی فکر کردم که این سبک زندگی سمّی می‌تواند از من بگیرد. و به تمام چیزی فکر کردم که به من می‌دهد: سرزنش‌های بیست و چهار ساعته، سگ‌دو زدنی از روی اضطراب. نمی‌خواهم این‌طور زندگی کنم. می‌خواهم صرفاً به عنوان بحران هجده سالگی بگذرانمش. از همه‌ی حرف‌های آدم‌های سمّی دو سال اخیر عبور کنم و حواسم باشد زندگی برای برچسب‌ها چقدر حقارت‌بار است. حواسم باشد آدم‌ها معمولاً با بهترین برچسب‌ها هم راه به جایی نمی‌برند. و اصلاً گیریم ببرند. این جیزی‌ست که می‌خواهم تا آخر عمرم اضطرابش را بکشم؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۸
سا را
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ب.ظ

وضعیّت

وقتی این وبلاگ را ساختم می‌خواستم روزمره‌نگاری نباشد. محتوی‌ای داشته باشد که آدم‌های بیش‌تری حاضر به خواندنش باشند. وقتی گمان می‌کردم نوشتن شغلم خواهد بود. امّا من تغییر کرده‌ام. تغییر کردن نه به آن معنی که یک ساله‌ای تغییر می‌کند و می‌شود پنج ساله‌ای که راه می‌رود و حرف می‌زند. صرفاً تغییر کرده‌ام و بارش اگر منفی نباشد، مثبت نیست. 

دختر بلندپروازی که در من بود حالا به این فکر می‌کند که اگر چه‌ها بکند تحسین و احترام برمی‌انگیزد. مدام مضطرب می‌شود که مبادا کاپ موفقیّت نصیبش نشود. مبادا در ذهن بقیه به اندازه‌ی کافی باهوش نباشد. و روزها و شب‌ها تلف می‌کند در این فکر. آدمی که با خودش می‌گفت ضروریات زندگی برایش کفایت می‌کند حالا بیش از حد نیازش پول درمی‌آورد و از رد شدن در مصاحبه‌ی شغلی غمگین می‌شود چون به‌هرحال پول خوب است. حتّی اگر خرجی نداشته باشی که بکنی. چون باید همه‌ی کاپ‌ها را گرفت. کاپ هوشمندی و پولداری و توانایی. نویسنده‌ی این خطوط را قرص‌هایی می‌خورد برای اضطراب و باز هم ساعت‌ها از اضطراب دیوانه می‌شود. چون هرچند زمانی خیال می‌کرد به‌راحتی دور از معیارهای رایج آدم‌ها زندگی خواهد کرد، حالا مدام خودش را می‌سنجد و می‌سنجد و از نزدیک نبودنش به معیارها خون دل می‌خورد. 

هجده سالگی برای من سال سختی بوده. عمده‌ی سختی‌اش هم نه از آن جنس که بزرگت می‌کند و توانایت می‌کند. از جنس کشیدن بار سنگین نکبت .یک سالی می‌شود که کابوسی محقّق شده که فکرش را هم نمی‌کردم. منی که دو سال پیش ساعت خوابم را برای کم‌تر دیدن خانواده عوض می‌کردم  و برای روزهای بعد از مدرسه خیال‌ها می‌باقتم حالا ده ماه است که حبس شده‌ام در خانه. خانه‌ای که صادقانه اگر بخواهم بگویم از آن بیزارم و خانواده‌ای که صادقانه بخواهم بگویم دوستشان ندارم. (البته که حساب آن دو ماه در قاره‌ای دیگر جداست) قرنطینه فشار روانی‌ای به من آورد که فکرش را هم نمی‌کردم در هجده سالگی تحمّل کنم. تغییر کردن وقتی ماه‌ها تمام زندگی‌ات مختل می‌شود و تمام ساعت رنج می‌کشی ناگزیر است. حالا اضطراب من به بی‌نهایت میل می‌کند. محتاط‌ترم. کم‌تر ارتباط دوستانه برقرار می‌کنم. به زندگی‌ام آن‌طور که باید اهمّیت نمی‌دهم و خلاف آنچه از خودم سراغ داشتم مدام به دنبال کاپ‌های افتخار می‌گردم. اعتمادبه‌نفس؟ هیچ برایم نمانده ماجراجویی؟ جانی ندارم. اشتیاق؟ حرفش را هم نزنید. 

امروز به این فکر کردم که این شکنجه را برای خودم تمام کنم. بپذیرم که حتّی اگر می‌خواهم دنبال کاپ گرفتن باشم (البته تمام تلاشم را خواهم کرد به عهد گذشته برگردم) لااقل این ماه‌ها و این یک سالی که قرار است قرنطینه باشیم دست از سر خودم بردارم. قرار نیست من در قرنطینه پیشرفت عظیمی بکنم. قرار است دوام بیاورم و یک‌سری حدّاقل‌هایی را نگه دارم. بیش‌ از این باشد برای کسانی که صبح تا شب انواع سروصدا و دعواهای احمقانه را نمی‌شنوند. بعداٌ هم فکر کنم دو سال از زندگی‌ام را از دست داده‌ام. فدای سرم. هرچه قرار بوده در ۳۰ سالگی به آن برسم در ۳۲ سالگی به آن برسم. چون به‌هرحال این الآن زندگی من است: هرروز از بیدار شدن تا خوابیدن شنیدن سرصدا، تحمّل ۲۴/۷ خانه‌ای که از آن بیزارم، خوردن قرص‌هایی برای بهتر کردن حالم که هرکدام یک جور بلا سرم می‌آورند. این زندگی‌ای نیست که من بتوانم در آن رشد کنم. همه‌ی تقلّایم را می‌کنم امّا همه‌ی تلاشم صرف بقا می‌شود. نه چیزی بیش از این. یکی دو سال زنده بمانم، بعد خواهم دید که با زندگی چند چندم. بعد تمام تلاشم را خواهم کرد که به جای این یکی دو سال هم همه‌ی بهره‌ای که می‌خواهم را از زندگی ببرم.

اگر این وبلاگ را می‌خوانید، چه می‌شناسمتان و چه نه لطفاٌ یک خطّی بنویسید که می‌خوانیدم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۰:۳۴
سا را
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ب.ظ

مشکل حکایتی‌ست که تقریر می‌کنند.

من آدم رابطه ساختن نبودم. آدم رابطه نگه داشتن هم. آدم کشیدنِ حصارهای بلندبالا به دور خودم بودم و فرار کردن. فرار کردن ازینکه کسی بفهمد حالم چطور است. فرار کردن از به اشتراک گذاشتن زندگی‌ام. فرار کردن از گفتن ترس‌ها. نزدیک شدن به آدم‌ها نکبتی بود با آسیب‌های حتمیِ بی‌اندازه. امشب که فکر می‌کردم چه چیز تو را در زندگی من آدم مهمّی می‌کند به این نتیجه رسیدم که اگر تو نبودی هم من زمانی، با آدمی دیگر، تغییر می‌کردم. ولی نه در هفده سالگی. بعد از سال‌ها کناره گرفتن و در خود مچاله شدن. تو برای من کسی بودی که زحمت تغییر کردن در هفده سالگی و با هزار مشکل دیگر، به حضورش می‌ارزید. و این یکی از چیزهایی‌ست که تو را برای من ویژه می‌کند.

حالا زرد و کلیشه‌ای شده‌ام. تقصیر توست. این پست می‌تواست درباره‌ی دخترهای خوشگل باشد. یا درباره‌ی یار غارم افسردگی. ولی خب چاره‌ای ندارم که زرد باشد و درباره‌ی تو. به خاطر همه‌ی روزهایی که فکر می‌کرده‌ام به بن‌بست رسیده‌ام و با نشانی از محبّت تو روشن شده. به خاطر اینکه مدّتی حواسمان جمع است یک‌وقت با خریدن کتاب‌های یکسان کتاب‌خانه‌ی آینده‌مان خراب نشود. به خاطر هیجان دل‌نشین و تکرارناپذیر دیدار و به خاطر تمام خوش‌بختی‌ای که برایم آوردی؛ در بدترین سال عمرم. و به خاطر اینکه یک سال و سه ماه گذشته و بیش‌تر از هر لحظه‌ای در گذشته دوستت دارم و حرف ازین تکراری‌تر؟ ازین کلیشه‌ای‌تر؟ باعث حرف‌های زردم تویی البته ولی من فراموش کرده‌ام بدون تو چطور زندگی می‌کردم. بی دلگرمی حضور امن تو. و نمی‌خواهم هرگز به خاطرش بیاورم. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۶
سا را
دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۷ ب.ظ

آه و ناله.

من هیچ‌وقت انقدر ضعیف نبوده‌ام. هیچ‌وقت نشده که همزمان که از آدم‌ها می‌گریزم تمنّای حضورشان را داشته باشم. همه‌ی زندگی‌ام بوی مرگ می‌دهد. قرص‌ها دوباره عوض شده‌اند. دکتر جدید قبلی را به یک‌باره قطع کرده. از قطع شدن قبلی‌ها رعشه و بدحالی دارم و از عوارض جانبی جدیدها سرگیجه و تهوّع. از غر زدن در این‌جا بیزارم. کارهایم مضطربم می‌کنند. از اضطراب جانم به لبم رسیده. فشار سنگین قرنطینه در ماه‌های اخیر به ستوهم آورده. هفت ماه مدام بیست‌وچهار ساعته دیدن برادر عقب‌افتاده‌ام و ندیدن هیچ‌کس دیگر به مرز جنونم رسانده. اولویت‌های بسیاری می‌توانستم داشته باشم در زندگی اگر قرنطینه همه چیز را مختل نکرده بود. حالا اولویتم باید مراقبت کردن از نظم نفس‌هایم باشد و بیدار ماندن. 

می‌دانم اگر تلاش نکنم برای ساختن زندگی در سال‌های آینده فقط در لجن فرو می‌روم. اگر تلاش نکنم نمی‌توانم مستقل بشوم. اگر تلاش نکنم نمی‌توانم حرفه‌ای را داشته باشم که دوست دارم. اگر تلاش نکنم چهار سال بعد دقیقاً همین‌جا هستم. فقط با یک مدرک کارشناسی بی‌ارزش. خون از بدنم می‌چکد و ماهیچه‌هایم کار نمی‌کنند و باید بدوم. وگرنه می‌مانم درست در همین نقطه‌ای که هستم. باید بهتر بشوم چون حقیقت این است که زمان زیادی هم برای غم خوردن ندارم. 

لابد از چند روز دیگر وضعیت روانی‌ام بهتر می‌شود. رعشه‌ها دست از سرم برمی‌دارند و به داروهای جدید عادت می‌کنم. بعد بلند می‌شوم که به ادامه‌ی زندگی برسم. زود گواهینامه‌ام را بگیرم که هرروز بتوانم به راحتی بیرون باشم، آلمانی‌ام را بهتر کنم، کلاس‌های پهلوی را که چند هفته‌ای‌ست حتّی یادم می‌رود درشان شرکت کنم را ببینم، و به لیست مطالعاتی‌ام برسم تا لااقل آینده‌ام شبیه این روزها نباشد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۲:۱۷
سا را
سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۳ ب.ظ

تأسّف

من که کارم از تأسّف برای خودم گذشته‌است، جدیدترها به حال اطرافیان و دوستانم تأسّف می‌خورم و سمّی که با حضور من به زندگی‌شان تزریق می‌شود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۳
سا را
يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ

کسل‌کننده‌ترین داستان‌ها

حرف زدن با آدم‌هایی که می‌شناسندم برایم سخت و سخت‌تر می‌شود. این اواخر چندبار سراغ سایت‌هایی رفتم که به یک شخص ناشناس وصلت می‌کنند. خب بدیهی‌ست که اوّلین استفاده‌ی چنین سایت‌هایی چیست. ولی وقتی استریپری که اوّلش به تو می‌گوید مدیریت می‌خواند، پسرهایی که همیشه می‌گویند تازه از حمّام درآمده‌اند و خیل کسانی که اوّلین پرسششان «می‌خوای من رو لخت ببینی»ست پشت سر می‌گذاری ممکن است یکی هم گیرت بیاید که چه بسا آدم جالبی‌ست و از آن مهم‌تر، می‌تواند گوش مفتت باشد.

امشب پاداش صبرهایم در بیرون رفتن از چت‌هایی که مضمون جنسی پیدا می‌کردند یک دختر نپالی بود. هفده ساله. برای مصاحبه‌ی کاری فردایم آرزوی موفّقیت کرد. از اکس غیرتی‌اش نالید. به نق‌هایم درباره‌ی دشواری سانسکریت گوش داد و درباره‌ی نزدیکی‌های هندی و نپالی برایم توضیح داد. بعد گفتم که خب. می‌خواهم چیزهایی برایت تعریف کنم. هفت هشت جمله از مشکلاتم تعریف کردم که دیدم ای بابا. از چت خارج شده. از کسل‌کنندگی مشکلاتم خنده‌ام گرفت.

راستش را بخواهید من فکر می‌کنم در ذات واقع‌گرایی کسل‌کنندگی هست. به‌هرحال، تهِ تهش بالزاک باشکوه هم از هری پاتر کسل‌کننده‌تر است. این‌طور نیست؟ زندگی واقعی و مشکلات واقعی کسل‌کننده‌اند. گاهی فراتر از کسل‌کننده حتّی. ناامیدکننده. مثلاً آدم دلش می‌خواهد مشکلات یک مرد شصت ساله چیزهایی جادویی‌تر از دعوایش سر ارث یا خاله‌زنک‌بازی با خواهر و برادرش باشد. ولی خب متاسّفانه زندگی آدمی‌زاد در هیجان‌انگیزترین حالت ممکن رمان بالزاک است. گور پدر مشکلات من ولی لابد اگر دوست هفده‌ ساله‌ی نپالی‌ام هم می‌خواست مشکلاتش را تعریف کند از چت می‌رفتم بیرون. یا لااقل می‌گفتم:«داشتی درباره‌ی زبانتان می‌گفتی...»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۳
سا را