ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

نیاز

بیش‌ترین نیاز فعلی‌ام بودن در جمع آدم‌هایی‌ست که حرف‌هایی برای گفتن دارند. منظورم این است که حاصل معاشرت با آن آدم‌ها صرفاً خوش گذشتن و لودگی نباشد. بشود در یک یا چند زمینه چیزهایی از آن‌ها یاد گرفت یا اطّلاعاتی کسب کرد که مایه‌ی تغییرم بشود. منظورم هم الزاماً حضور فیزیکی نیست. گمانم بودن در دوره‌ی رونق وبلاگ‌نویسی هم کارم را راه می‌انداخت ولی حالا که چنین چیزی نیست کاش جمع‌های دوستی این‌چنینی‌ای می‌داشتم. نکته این‌جاست که من خودم آدمی که حرفی برای گفتن داشته باشد نیستم. و خب، چنین جمع‌های دوستی‌ای اصلاً چرا باید من را بپذیرند؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۷
سا را
پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ب.ظ

خلأ

من خالی‌ام. خالی شبیه مبلی که رویش می‌نشینید یا تابلویی که آویزانست به دیوار یا فرشی که رویش راه می‌روید. بدون مفهوم مشخّص. صرفاً دارای چند کارکرد نه آن‌قدر هم ضروری. همیشه قابل جایگزینی با چیزی دیگر.

دو روز پیش چت بودم. برای اوّلین بار در زندگی. از پلّه‌های خانه‌ی سین که بالا می‌رفتم فکر کردم روزی که در حال نزدیک شدن به او باشم و سرشار از احساسات عجیب و غریب نباشم کی فراخواهد رسید. جواب دادم که هیچ‌وقت. چت شدن جالب نبود. سینه‌ام می‌سوخت و آگاه بودم به اینکه قدری از عقل و شعورم را از دست داده‌ام. وقتی می‌خواستم بعد از خانه‌ی سین بروم به کلاس رانندگی راه را پیدا نمی‌کردم. در کلاس هم با صدای کاملاٌ چت جواب سوال معلّم را دادم. چشم‌هایش گرد شد.

این چندماه سه چهارتا از این کارهای به نظر جالب تینیجری را امتحان کرده‌ام. چندوقت پیش سیگار هم کشیدم. وقتی که تمام شد و لباس بوی سیگار گرفته‌ام را از تنم درآوردم فهمیدم که دیگر نخواهم کشید. راستش را بخواهید از گل و سیگار انتظار بیش‌تری داشتم. مدّت‌هاست که همه چیز ناامیدم می‌کند. گل و سیگار ناامیدم می‌کند. برنامه‌ی مطالعاتی‌ام ناامیدم می‌کند. دوستی‌هایم ناامیدم می‌کنند. انگار که من چیزی بیش‌تر از تابلوی روی دیوار ندارم. نه جیزی دارم و نه چیزی برایم جاذبه دارد. یک گوشه مچاله شده‌ام در خودم و مراقبم که یک وقت کارکردهایم را از دست ندهم.

هیچ چیز انگار ارضایم نمی‌کند. تنها داشته‌ی زندگی‌ام انگار اوست که بعد از هر ناملایمتی می‌پریم بغل هم. وقتی خواب باشد نگاه می‌اندازم به چیزهایی که از او در اتاقم دارم یا مثل امروز به عکس‌های قشنگی که از چشم‌های زیبایش گرفته‌ام. بعد از خودم می‌پرسم آیا این به تنهایی کافی‌ست؟ جواب این است:« در رمان‌های زرد زندگی نمی‌کنم. پس نه.» و غمم می‌گیرد. غمم می‌گیرد که خالی‌ام. 

دارم می‌رسم به نقطه‌ی «چیزی برایم مهم نیست» ترسناک‌ترین جایی‌ست که آدم وقتی حالش بد نیست می‌تواند به آن برسد. نیاز دارم به زندگی کردن. روی دور تند و پر از حادثه زندگی‌ کردن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۶
سا را
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ب.ظ

تصمیم کبری

از باشگاه دانش‌پژوهان گفته‌اند باید طلاهای پارسال تا فردا مدارک و فرم انتخاب رشته‌شان را بفرستند. حالا من نمی‌دانم چه مرضی‌ست وقتی نتایج کنکور تازه یک ماه و نیم دیگر می‌آید ما را زور کنند که الآن انتخاب رشته کنید. مضطربم. فرم انتخاب رشته را باز کردم و خواستم بنویسم زبان و ادبیات فارسی، بعد تردید کردم و صفحه‌ را بستم. باز بازش کردم و گزینه‌ها را مرور کردم. حقیقتش تصمیم گرفتن برایم دشوار است و چنین تصمیمی بسیار دشوارتر. دائم خودم را تصوّر می‌کنم که ادبیات خوانده‌ام و بی‌پولم و معلّم دبیرستان شده‌ام. فکر می‌کنم بعداٌ حسرت نخواهم خورد که حقوق یا روان‌شناسی یا اقتصاد نرفته‌ام؟ لابد باید بخوابم و تصمیم‌گیری را واگذار کنم به فردا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۹
سا را
شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ق.ظ

شخصیت برجسته و رخوت

غم بی‌دلیل دارم. کلافگی بی‌دلیل؛ آشفتگی بی‌دلیل؛ پاچه‌گیری بی‌دلیل. خواب بیش از حدّ بی‌دلیل حتّی. اگر اتّفاقی که دارد برایم می‌افتد خوب است با خودم می‌گویم اگر چه بود از این بهتر بود؟ خواب. خواب طولانی و عمیق. حالا خواب‌های خواستنی‌ای هم ندارم. پر از کابوس آزار جنسی و دعوا و جیغ داد. ولی خب خوابیدن یک «خاموش بودن»ای دارد که بیدار بودن ندارد. پس هر خوابی بهتر است از هر بیداری‌. 

رخوت از سر و پایم می‌بارد. خسته‌ام از خوب نبودن. حال گهم با قرص‌ها کنترل می‌شود و خوب نه. چند ماه پشت سر هم آدم می‌تواند بی‌قراری و غم و اضطراب بکشد؟ از احساس بی‌لیاقتی و بی‌کفایتی به جنون رسیده‌ام. مغزم بی‌حوصله‌ست و حوصله - و شاید توان- هیچ پردازشی را ندارد. حتّی پردازش لازم برای زندگی روزمره. 

گفتم زندگی روزمره. زندگی روزمره چه عن و گهی‌ست راستی؟ آدم‌بزرگ می‌شوید و می‌خورید و می‌رینید و سکس می‌کنید و می‌روید سر کار - کاری که در عمده‌ی موارد پوینت‌لس است و نامهم- و چه می‌دانم کمک  می‌کنید یک خانه را بکوبند و به سازند و دو ساعت هم در روز در راهید و سعی می‌کنید پادکست گوش بدهید تا پروداکتیو باشید و برنامه می‌ریزید تا سه سال بعد ماشینتان را عوض کنید؟ می‌شود من کناره بگیرم از زندگی؟ همه‌اش به نظرم بیهوده می‌آید. می‌شود من برم خودم را از جهان گم و گور کنم؟

(چون می‌دانید که. من خیلی عن خاصّی هستم و هیچ چیز در شأن من نیست. زندگی روزمره در شأنم نیست. تعاملات انسانی در شأنم نیست. چون به‌هرحال من یک افسرده‌ی بزرگم در حالی که دیگران هیچ چیز بزرگی نیستند. یک افسرده‌ی بزرگ همواره غرق در اضطراب منزویِ همیشه طعنه‌زن. که البته عالم و آدم مشتاق معاشرت با افسرده‌هایِ مضطربِ منزویِ طعنه‌زن ِ بداخلاق هستند. چون من تحفه‌ی خاصّی‌ام برای معاشرت کردن و هیچ‌کس نباید فرصت کم‌یاب مصاحبت با چنین شخصیت برجسته‌ای را از دست بدهد.)

فرسودگی دارد من را از پا درمی‌آورد. پست می‌کنم و می‌روم سراغ خواب. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۰
سا را
يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ

تهش هم هیچ طرفی هم برنمی‌بندم؛ کلّاً.

همیشه در برابر گذشت زمان بازنده‌ام. زمان به تنها چیزی که دارم -عمرم- یورش می‌برد و تکّه‌تکّه می‌کَندش. برای همین با آن سر جنگ دارم. جوانی‌ام را می‌گیرد و زیبایی‌ام را می‌گیرد و یکی یکی آدم‌هایی که دوستشان دارم را می‌گیرد. صرفاً ممکن است از پس سوزاندن فرصت‌های همان لحظه برنیاید.   به گذشت زمان که فکر می‌کنم با دقّتی وسواس‌گونه دنبال فرصت‌های سوخته‌شده می‌گردم. در این وارسی هم همیشه بازنده‌ام. 

طرفه اینکه چیزی که جهان دقّت دارد حتماً به همه‌ی ما آدم‌ها برسد همین گذشت زمان - و به تبع آن مرگ- است. از جمله خنک‌ترین شوخی‌های کائنات.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۱
سا را
دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

در نکوهش بی‌صبری

کلاس شنبه‌هایمان لااقل یک فایده‌ی بزرگ دارد و این است که آدم‌های باهوشی را می‌بینم که برای کاری که برنامه‌اش را دارند تلاش می‌کنند و از خودشان انتظار ندارند بی‌که چیزی را خوانده باشند بلدش باشند و در یادگیری صبر و حوصله به خرج می‌دهند. همان چیزهایی که من ندارم. مدام از خودم انتظار دارم بدون زحمت کشیدن همه چیز را بدانم و موقع یادگیری هم هر ده دقیقه ساعت را نگاه می‌کنم و حواسم صدجا می‌رود. باید در مغزم فرو کنم که بلد بودن بدون زحمت کشیدن نه شدنی‌ست؛ نه اگر می‌بود افتخاری می‌داشت. زحمت کشیدن برای آن‌چه که می‌خواهی جز اینکه تو را به نتیجه می‌رساند نشان‌دهنده‌ی ویژگی‌های شخصیتی ارزشمندی هم هست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
سا را
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هجده سالگی.

دلم برای هجده سالگی تنگ نخواهد شد. نه. بگذارید این‌طور بگویم: امیدوارم دلم برای هجده سالگی تنگ نشود. امیدوارم زندگی‌ام در آینده آن‌قدر نکبت نشود که از چنین روزها و ماه‌هایی نوستالژی بسازم و برایشان دل‌تنگی کنم. سخت امیدوارم بعداً بگویم خوب شد نوجوانی هم گذشت.

ظهر به این فکر می‌کردم که نسبت وضعیت جهان بیرونی با حال و روزِ خود آدم چطور باید باشد. به آن‌ها فکر کردم که می‌گویند آدم باید خوشی و رضایت را بی‌توجّه به جهان خارج داشته باشد و احساس می‌کردم یک چیزی لنگ می‌زند. حتّی اگر فرض کنیم چنین چیزی ممکن است؛ آن‌ را تجربه‌ی مطلوبی از زندگی نمی‌بینم. فرض کنید که اطراف شما هزاران مصیبت است و شما هم کاری از دستتان برنمی‌آید. آیا فضیلتی هست در اینکه بی‌توجّه به جهان بیرون خوش‌حال و سرحال باشید؟ فکر نمی‌کنم. نظر فعلی‌ام این است که چنین چیزی مطلوب نیست چون چیزی نیست که آن را تجربه‌ی ارزشمندی از زندگی بدانم. چون فکر می‌کنم ارزشمندترین کاری که می‌توانم بکنم این است که تا جایی که می‌توانم اوضاع جهان را بفهمم و به عنوان یک انسان در تجربه‌های انسانی سهیم شوم. چه فایده اگر همیشه سرحال باشم و فارغ از دنیای خارج؟ چنین زندگی‌ای چطور می‌تواند ارضایم کند؛ حتّی اگر یقین داشته باشیم که هیچ کاری از من برای حلّ مشکلات برنمی‌آید؟

امّا باز هم جواب دقیق سوال را نمی‌دانم. اگر باید در تجربه‌های انسانی اطراف سهیم شد مرز آن کجاست؟ ویران نشدن زندگی شخصی؟ خب چه اشکال دارد اگر به خاطر کسب تجربه‌ی ارزشمندتری از زندگی؛ زندگی شخصی‌مان تحت الشّعاع قرار بگیرد؟ 

من نمی‌دانم. و سوالات خیلی بیش‌تری هم هست که نمی‌دانم. اینکه آگاه باشی نمی‌دانی چطور باید زندگی کرد و هم‌زمان زندگی کنی با خودش گه‌گیجه می‌آورد. و راستش گمان می‌کنم یکی از دلایلی که آدم‌ها در چهل سالگی پاسخ‌های بیش‌تری به این سوال‌ها دارند تا هجده سالگی همین است: مگر چند سال می‌توان با گه‌گیجه زندگی کرد؟ گمانم خیلی از آدم‌ها پاسخ‌هایی را برای این سوال‌ها برمی‌گزینند. نه برای اینکه به درستی‌شان اطمینانی دارند. چون از گه‌گیجه خسته‌اند و نیاز دارند به سکون و نیاز دارند حالا که جواب سوال‌ها را نمی‌دانند فکر کنند که می‌دانند.


 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
سا را
سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ

تا مدّت نه چندان دوری پیش از گفتن هرچه از آن می‌ترسم پرهیز می‌کردم. حالا راحت‌ترم. من می‌ترسم. از ناکافی بودن؛ ابله بودن؛ دوست نداشته شدن؛ رها شدن؛ نچسب به نظر آمدن؛ پس‌ زده شدن. از چیزهای دیگری هم. بعضی جانوران و یک‌سری وضعیت‌ها. از اینکه پایم سربخورد. از نزدیک شدن به آدم‌ها. از آینده‌ای که مبهم است.  از فقیر شدن. ترس ازینکه معلّم ادبیات فارسی دبیرستان شوم. یا اینکه دانشجوی ادبیات شوم و به قدر کافی خوب نباشم. حتّی به خاطر همین از ذهنم می‌گذرد که شاید سراغ ادبیات نروم. 

سیستم‌های دفاعی من برای مدّت‌های طولانی به من می‌گفتند از ترس‌هایم پیش کسی صحبت نکنم. گمانم به سه دلیل. یکی اینکه مبادا دیگری از دانسته‌هایش درباره‌ام سوءاستفاده کند؛ اینکه مبادا برچسب ضعیف یا ترسو به من بزند و دیگر اینکه مبادا به خاطر گفتن چنین اطّلاعات شخصی‌ای کسی را زیادی برای خودم گنده کنم و بعد از نبودش ضربه بخورم. چنین سیستم دفاعی‌ای عملاً ضعیف‌ترم کرده. از مواهبی که با حرف زدن با دیگران می‌توانسته‌ام داشته باشم محروم مانده‌ام. 

درباره‌ی اینکه آدم‌ها را چطور می‌توان شناخت حرف‌های شکمی مختلفی می‌زنند. می‌خواهم سهم خودم را در زدن این حرف‌های شکمی ادا کنم: به نظرم از مجموعه‌های ترس‌های یک نفر خیلی بهتر می‌توان او را شناخت تا مثلاً از سفر. من هم ترسو هستم؛ هم ترسان از ترسو شمرده شدن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۰۳
سا را
سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ب.ظ

۸۰

تا مدّت نه چندان دوری پیش از گفتن هرچه از آن می‌ترسم پرهیز می‌کردم. حالا راحت‌ترم. من می‌ترسم. از ناکافی بودن؛ ابله بودن؛ دوست نداشته شدن؛ رها شدن؛ نچسب به نظر آمدن؛ پس‌ زده شدن. از چیزهای دیگری هم. بعضی جانوران و یک‌سری وضعیت‌ها. از اینکه پایم سربخورد. از نزدیک شدن به آدم‌ها. از آینده‌ای که مبهم است.  از فقیر شدن. ترس ازینکه معلّم ادبیات فارسی دبیرستان شوم. یا اینکه دانشجوی ادبیات شوم و به قدر کافی خوب نباشم. حتّی به خاطر همین از ذهنم می‌گذرد که شاید سراغ ادبیات نروم. 

سیستم‌های دفاعی من برای مدّت‌های طولانی به من می‌گفتند از ترس‌هایم پیش کسی صحبت نکنم. گمانم به سه دلیل. یکی اینکه مبادا دیگری از دانسته‌هایش درباره‌ام سوءاستفاده کند؛ اینکه مبادا برچسب ضعیف یا ترسو به من بزند و دیگر اینکه مبادا به خاطر گفتن چنین اطّلاعات شخصی‌ای کسی را زیادی برای خودم گنده کنم و بعد از نبودش ضربه بخورم. چنین سیستم دفاعی‌ای عملاً ضعیف‌ترم کرده. از مواهبی که با حرف زدن با دیگران می‌توانسته‌ام داشته باشم محروم مانده‌ام. 

درباره‌ی اینکه آدم‌ها را چطور می‌توان شناخت حرف‌های شکمی مختلفی می‌زنند. می‌خواهم سهم خودم را در زدن این حرف‌های شکمی ادا کنم: به نظرم از مجموعه‌های ترس‌های یک نفر خیلی بهتر می‌توان او را شناخت تا مثلاً از سفر. من هم ترسو هستم؛ هم ترسان از ترسو شمرده شدن.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
سا را

دکترم می‌گفت اینکه انقدر به هدر دادن سال طلایت فکر می‌کنی هم ناشی از وسواست است. آدم‌های نرمال این‌قدر اورثینک نمی‌کنند. مقایسه هم. گمانم پر بیراه نمی‌گوید. در بین آدم‌های اطرافم هیچ‌کس انقدر همه‌چیز مربوط به خودش را آنالیز نمی‌کند (صدای درون مغزم: چون تو بی‌کفایت‌تر از همه‌ای) من هرروز خودم را بررسی می‌کنم و هرروز از جانب خودم سرزنش می‌شوم. 

نوید می‌گفت از سال قبل تا الآن برایت عجیب‌وغریب گذشته. اوّل گیجی رابطه و مقابله با ترس جدّی از نزدیک شدن به کسی؛ بعد رفتن برادرت؛ بعد هواپیما؛ بعد یک دشواری عاطفی؛ و سه چهار ماه قرنطینه‌ی پر از اضطراب و یک دوره‌ی افسردگی شدید. و می‌گفت تو خودت را با آدم‌هایی مقایسه می‌کنی که وجود ندارند؛ آدم‌های ایدئال.  راست می‌گفت ولی من بابت مشکلاتی که دارم هم از خودم بیزارم. همیشه به خودم یادآوری می‌کنم از بی‌کفایتی‌ام است که مشکلات بر من غالب می‌شوند. چه حقّی دارم برای افسرده شدن یا مضطرب بودن؟ باید قوی باشم و بی‌نقص. 

و این «باید قوی باشم و بی‌نقص» بدتر مرا از کار و زندگی می‌اندازد. تابه‌حال شده برای امتحانی درس نخوانید چون می‌دانید نهایتاً بیست نخواهید شد؟ بارها شده که من به خاطر ترس و کمال‌گرایی سراغ کارها نروم. بعد که کاری انجام ندادم کمال‌گرایی دوباره حمله می‌کند: هیچ‌کاری نکردی. درحالی‌که اگر کمال‌گرا و ترسو نبودم کاری انجام داده بودم؛ ولو ناکامل.

روزهایی مثل این از خودم بیزار می‌شوم. باید بپذیرم کامل نیستم و اشتباه می‌کنم و ده‌ها بار برای یک اشتباه به خودم فحش و فضیحت ندهم. امّا گفتنش کجا و انجام دادنش کجا. نسبت به اشتباهات هیچ‌کس مهربان نیستم؛ نسبت به اشتباهات خودم از همه بیش‌تر.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۳
سا را