ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

ممیّز

«زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست»

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اضطراب دست‌وپادرآورده.

افراد بسیاری هستند که اختلال اضطراب را به رسمیت نمی‌شناسند یا تأکید دارند بعد از هر بار شنیدنِ «مضطربم» بپرسند «از چه؟» و راستش را بخواهید من واقعاً حسودی‌ام می‌شود. آن‌قدر از چنین احوالاتی به دورند که تصوّرش را هم نمی‌توانند بکنند. 

هرروز اضطراب را تجربه می‌کنم. از زمانی که خودم را شناخته‌ام اضطراب با من بوده. طبعاّ  بسته به موقعیت بیش‌تر یا کم‌تر می‌شود؛ وقتی یازده ساله بودم و آزمون سمپاد را می‌دادم دستم می‌لرزید؛ یا سال المپیاد هرروز را با ترسی فلج‌کننده سپری می‌کردم و سر جلسه‌ی امتحان مرحله دوّم  از وحشت خطّی که روی پاسخ‌نامه‌ام افتاده داشتم دیوانه می‌شدم.  امّا این چند وقت اتّفاقاّ فشار چندانی رویم نبوده. دلیلی برای استرس درس نداشته‌ام و شاغل هم نبوده‌ام. و با این حال؛ بارها از اضطراب مردم و زنده شدم. همین امشب؛ اضطراب طوری به همه‌ی وجودم چنگ انداخته بود که هیچ کار نمی‌توانستم انجام دهم. 

دکترم می‌گفت حالات تجزیه‌ای‌ای هم که تجربه می‌کنی نمودی از اضطراب است؛ مثل تپش قلب یا انقباض بدن. زندگی با اضطراب مداوم جدّاً دیوانه‌کننده‌ست. شب‌هایی مثل این؛ بعد از ساعت‌ها دست‌وپنجه نرم کردن با آن به این فکر می‌کنم که مشکلم تا حدّ بسیاری ژنتیکی‌ست و قرار هم نیست هیچ‌وقت کاملاً پایش را از زندگی‌ام بیرون بکشد. فقط می‌توان کنترلش کرد. و خب؛ فکت جالبی نیست. باید به زندگی کردن خوب با اضطراب برسم؛ نه زندگی بدون اضطراب.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
سا را
سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ

بازگشت به موضوعات همیشگی.

به لحاظ روانی نیاز دارم یک نفر بیاید و بگوید عزیزم همه‌ی این رنجی که می‌کشی به خاطر نبوغ بی‌حد و حصر توست و به‌هرحال؛ تمامی کسانی که از زمانه‌شان جلوتر بوده‌اند رنج می‌کشیدند. و بهم نگوید: اضطراب داری و وسواس و افسردگی. امّا خب؛ مع‌الاسف تا حالا هیچ‌کس این‌ها را به من نگفته است. گمانم دلیل مشخّصی هم دارد: وسواس دارم؛ و اضطراب؛ و افسردگی. 

دکترم هم که «وسواس فکری» از دهانش نمی‌افتد. شبیه راننده تاکسی‌هایی شده که همه‌ی مشکلات در جهان را ربط می‌دهند به آخوند. به‌هرحال باید پذیرفت که مشکلاتی هم هستند که عامل ایجادشان آخوند نیست. مثلاً توّرم... خب شاید  به آخوند ربط داشته باشد. ازدواج کودکان... مردن دختری با داس... خیله خب. شاید این‌ها با آخوند بی‌ارتباط نباشند. ولی خب مثلاً آتش‌سوزی در جنگل‌های استرالیا. این موضوع با وجود اینکه یک مشکل است ولی به آخوندها ربط ندارد. وسواس فکری من هم به همه‌چیز ربط ندارد. به دکتر گفتم که انگار همه‌چیز را از پسِ پرده‌ای می‌بینم؛ انگار هشیار نیستم. باز هم پرسید مال وسواس فکری‌ات نیست؟ 

نیست. امّا خوش‌حالم که حالا بخش دیگری از مشکلاتم را می‌دانم. قبل از مراجعه به دکتر احساس نمی‌کردم مشکلی هست که مدام اورثینک می‌کنم و هرچیزی را آنالیز. خدا را شکر انقدری مشکل دارم که هربار از فهم مشکلی جدید خوش‌حال شوم. چه بسا تنها راه من برای یک زندگی شاد همین باشد. کشف مشکل جدید؛ خوش‌حالی. کشف مشکل جدید؛ خوش‌حالی. کشف مشکل جدید...

حالا به مساعدت قرص‌ها آرام‌ترم. اسم فاعل از «رخوت» چه ساخته‌اند؟ من همانم. می‌روم امتحان نهایی می‌دهم و روی صندلی و زیر ماسک؛ فکر می‌کنم چرا هرگز متقلّب خوبی نبوده‌ام. یک بخشی‌ش لابد این است که شرم دستگیر شدن چنان برایم زیاد بوده که ریسک تقلّب نمی‌ارزیده. بعد هم‌کلاسی‌ها را نگاه می‌کنم. دقیق‌تر بگویم: دختری که دو صندلی آن‌طرف‌تر در سمت راستم می‌نشیند نگاه می‌کنم. شاید بپرسید چرا. باید بگویم چون آن دختر خوشگل است. آن دختر خیلی خیلی خوشگل است و راستش را بخواهید مراقب‌ها یکی دو بار داشتند فکر می‌کردند که من می‌خواهم تقلّب کنم. درحالیکه حین امتحان فقط می‌خواستم نظری به او انداخته باشم. آخر چه کسی بین تقلّب گرفتن از آن دختر خوشگل یا تماشا کردن او تقلّب را انتخاب می‌کند؟ (شاید هم به خاطر همین چیزهاست که متقلّب خوبی نیستم.)

رشته‌ی کلام از دستم خارح شده و همین‌جا باید به موضوعات وسواس و اضطراب و افسردگی بپردازیم و صحبت درباره‌ی دختر خوشگل امتحانات نهایی که دو صندلی آن‌ورتر من می‌نشیند را تمام کنیم. چرا؟ چون دوست‌پسرم گفته دیگر صحبت درباره‌ی دخترهای خوشگل ممنوع. نظر داشتن به دخترهای خوشگل ممنوع. معاشرت با دختران خوشگل ممنوع. و راستش را بخواهید پارتنر پیدا کردن برای من سخت است چون عن‌اخلاقم و کلّاْ هم سختم است عن‌اخلاقی‌های دیگران را تحمّل کنم. در نتیجه با اینکه من اصلاْ از آن دخترهای وابسته در رابطه و این‌ها نیستم مجبوریم پای دختران خوشگل را از این وبلاگ ببُریم. یعنی حتّی از آن دختر راست راستیه که خیلی خوشگل است هم حرف نزنیم و برگردیم جای قبلی‌ای که بودیم.

من به حوزه‌ی امتحانات نهایی می‌روم و بعد از اینکه دقیقاْ به هیچ‌کس نگاه نمی‌کنم (و خصوصاْ کسی را در دو صندلی سمت راستم نمی‌بینم) خانمی که پشت میکروفن است ازمان می‌خواهد برای سلامتی امام زمان صلواتی بفرستیم. که به نظرم کار به کل پوینت‌لسی می‌آید. چراکه کلّ پوینت امام زمان این است که همیشه زنده‌ست. یعنی اگر به جای سلامت امام زمان؛ برای بهشتی شدن امام کاظم هم دعا کنیم کار معقول‌تری کرده‌ایم. چون مهم‌ترین نکته‌ی امام زمان همین زنده بودنش است. مگر اینکه درنظر بگیریم امام زمان بدون وفات می‌توانند بارها بیمار شوند و شفا یابند که آن هم معقول نیست. درهرحال؛ ما صلوات می‌فرستیم و من می‌روم خانه. اوضاع سوشال‌فوبیا وخیم‌تر از هر وقت دیگری‌ست. خوش‌حال می‌شوم از خانه رفتن.

من جز از رخوت احساس نمی‌کنم. مغزم خاموش‌تر از سایر اوقات است و انگار هشیار نیستم؛ و این باور ناشی از وسواس فکری‌ام نیست. لااقل همین را می‌دانم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۶
سا را
چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ

کافی به نظر می‌رسد.

محیط و خانواده برای زندگی کردنت تصمیم می‌گیرند؛ دوستان برای مردنت. 

می‌لرزم. گمانم باز باید برگردم به وبلاگ. میعادگاه چس‌ناله‌کننده‌های جهان.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۷
سا را

دلکش گوش می‌دهم و فکر می‌کنم امسال مطابق انتظارم پیش نرفته. اگر بخواهم وضعیت را با وضعیت داستان‌ها مقایسه کنم خواهم گفت من یک نقش فرعی هستم. نویسنده تولستوی نیست و نقش‌های فرعی شخصیت‌پردازی‌های حیرت‌انگیزی ندارند. شخصیت‌پردازی من خراب و ناهمگون از آب درآمده و نکته‌ی عجیب این است که این داستان شخصیت اصلی ندارد. میلیاردها شخصیت فرعی دارد، حاصل بی‌ذوقی نویسنده. ولی خب مقایسه‌ی ابلهانه‌ای‌ست. داستان‌ها را از روی زندگی ساخته‌اند. بماند که این مقایسه دیگر چقدر تکراری‌ست.

وقتی کوچک‌تر بودم فکر می‌کردم خب، من دوازده سالم است، پرت شده‌ام در یک جای ناشناس. تا وقتیکه بمیرم ایده‌هایی درباره‌ی حیاتم خواهم داشت. درباره‌ی یک دین به یقین خواهم رسید. شاید همه‌چیز را درباره‌ی جهان نفهمم، امّا غالب چیزها را خواهم دانست و درک خوبی از جهان ناشناسی که الآن دوازده سال است در آنم خواهم داشت. گمان می‌کردم در هجده سالگی هم حقایق قابل توجّهی را خواهم دانست. این‌طور نشد. حالا فقط فکر می‌کنم حقیقتی از آن جنس که در دوازده سالگی دنبالش بودم اصلاً وجود ندارد. من مثل درخت و کاکتوس و کک و گوزن موجودی زنده هستم و مثل همان‌ها می‌میرم. 

کمی ناامیدکننده است. منظورم این است که در کودکی فکر می‌کردم چون من از درخت و کاکتوس و کک و گوزن باهوش‌ترم (یا لااقل این‌طور به نظر می‌رسد) لایقم فلسفه‌ی وجودی متفاوتی ازشان داشته باشم. انسان بودن واقعاً ترسناک است. انسان‌ها می‌توانند بفهمند به جای ناشناخته‌ای پرت شده‌اند. درک حدّاقلّی‌ای از اطرافشان دارند. احساسات عمیق‌تر و پیچیده‌تری از سایر جانداران را تجربه می‌کنند. و می‌دانند قرار است بمیرند. قرار است هرکسی که می‌شناسند بمیرد. و درد می‌کشند. 

من در چیزی شبیه رؤیا زندگی می‌کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۳۶
سا را
پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۵۸ ب.ظ

کسالت‌آور: آنچه اندوه، دل تنگی، و ناخوشی بیاورد.

دلیل ننوشتنم بدیهی‌ست: به اندازه‌ی کافی زندگی نمی‌کنم. برای نوشتن باید تجربه کرد. همان‌طور که خوش‌مشرب بودن و هم‌صحبت خوب بودن تجربه‌ی زندگی می‌خواهد. فکر می‌کنم تجربه‌ای که منجر به نوشتن/ صحبت کردن شود کافی‌ست یکی ازین دو شرط را داشته باشد: جدید باشد، یا اگر تکراری‌ست آن شخص در قیاس با زمان بارهای دیگری که تجربه‌اش کرده آدم متفاوتی شده باشد. 

به اندازه‌ی کافی زندگی نمی‌کنم. حرف چندانی هم برای نوشتن یا گفتن ندارم. نتیجه‌ای هم از این روزها گرفته‌ام: زندگی‌ای که یک‌نواخت و بدونِ تجربه باشد کیفیتِ زمان تنهایی آدم را پایین می‌آورد. به دو دلیل، یکی اینکه داده‌ی جدیدی برای پردازش در دست ندارید تا در تنهایی مشغولش باشید، و به این دلیل که مقدار زیادی انرژی از دست نداده‌اید تا در تنهایی «استراحت» کنید. استراحت بعد از کار سخت است که معنی می‌دهد. 

درهرحال، به نظر می‌رسد با شتاب عجیبی در حال کسالت‌آور شدنم. امیدوارم اگر به طور کامل کسالت‌آور شدم ابله هم بشوم. اگر بلاهت هم باشد دیگر نمی‌فهمم چقدر کسل‌کننده‌ام، راحت‌تر زندگی با خودم را تاب می‌آورم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۵۸
سا را
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۳۲ ق.ظ

إنّی لما أنزلت الیّ من خیر فقیر.

زمان به طرفة العینی می‌تواند از هم‌صحبتِ شما یک نقّاشیِ درخت و یک فیلم سه دقیقه‌ای تست بازیگری اعجوبه‌ی ایرانی ۹۳ به جا بگذارد و از شما، موجودی روحاً کتک‌خورده که تا دو و نیم نصفه‌شب با بی‌قراری ووغم روی تخت می‌غلتد و فکر می‌کند نقّاشی درخت را به دیوار بزند بهتر است یا نه.

خواستم بگویم اگر چند ساعتِ دیگر بیدار شوم و به قرارم برسم هنر کرده‌ام، دیدم همینکه تا این ساعت را با دَردکشی شب‌زنده‌داری کرده‌ام غایت بی‌هنری بوده. کاش من هم از آن آرامش نصیبی داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۳۲
سا را

«جز من که شده غرقه‌ی دریای امید

کس کوفته‌سر نگشت در پای امید

بودیم امید در نگاری بسته

کاری نگشاد ازین سخن، وای امید»

عامل خواندن بدترین دیوانی که در کتاب‌خانه دارم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۳
سا را

یک آهنگ از بلک‌کتز و «لس‌آنجلس» جلال همّتی را برای برادرم فرستادم که حالا رسیده آن سر دنیا و بی‌که حواسش باشد دیگر دوازده ساعتی اختلاف زمان داریم شش عصر پیام می‌دهد: «چرا بیداری کفتار؟». تخته وایت‌بوردش را بلند کردم و لیست کارهای به تعویق‌افتاده را نوشتم، کتاب‌های قرضی پس‌داده نشده،  کارت غیرفعّال، پی‌گیری کارت ملّی و دندان‌پزشکی و امثالهم. بعد چهارزانو نشستم روی تخت و زل زدم به روبه‌رو. راستی‌راستی ذهنم خالی شده. خرفت شده‌ام.

از معضلاتی که همیشه در زندگی داشته‌ام ناتوانی در تطبیق خودم در گذشته، با شخصیت و وضعیت فعلی‌ام است. این مهم‌ترین دلیلی‌ست که یادگاری نگه می‌دارم. یادگاری‌ها کمک  می‌کنند سِیر تغییر را ببینم. ذهنم در هر فراغتی داستان می‌سازد و ترجیح می‌دهم برای کنترلِ داستان‌سازی‌اش از هر چیزی سندی داشته باشم. 

حالا مطمئن نیستم هویت‌سازی چقدر درست است. امّا در هفته‌ی اخیر شدیداً دچار حسّ بی‌هویتی شده‌ام. آدم‌ها معمولاً هر لحظه‌ی زندگی‌شان را با تکیه کردن به تصویری از خودشان (که شامل وضعیتشان در دوره‌های مختلف‌ است) سپری می‌کنند. این روزها زندگی می‌کنم و حینش هیچ گذشته‌ای را برای خودم متصوّر نیستم. تصاویر گسسته‌ای از خودم در ذهن دارم که به‌هم‌پیوسته نمی‌شود. 

به نظرم می‌رسد که آدم‌ها با تکیه به گذشته به منافعی دست پیدا می‌کنند. اهمّیتی ندارد که این گذشته چقدر واقعی‌ست. مهم این است که شما مثلاً یک‌سری عقده از گذشته‌ی واقعی/ غیرواقعی‌تان به دست می‌آورید و با تکیه به آن حال را جلو می‌برید. یا بر طبق تجربه‌هایی که دارید (یا توهّمتان این است که دارید) تصمیم می‌گیرید. اینکه هرلحظه مانند نوزادی ازشکم‌مادردرآمده بی‌گذشته باشید تفاوت شگرفی با وقتی دارد که صاحب گذشته‌ای -و هر گذشته‌ای- هستید. 

شدیداً خالی‌ام و بی‌هویّت و حتّی نسبت به اینکه دست‌وپا کردنِ هویت چقدر درست است تردید دارم. منطقی این است خود آدم تصویری پیوسته از گذشته داشته باشد. نه چند تصویر گسسته و تکّه‌پاره. امّا من با گذشته بیگانه‌ام. چند دقیقه‌ی پیش «سرمایه‌داری» بعد ماه‌ها پیام داد: «دیدار کنیم.». تنها کسی‌ست که احساساتی مربوط به گذشته و صرفاً مربوط به گذشته را در من بیدار می‌کند. حتّی اینکه بعد از دیدن عکس پروفایلش فکر کردم چقدر زیباست هم ارتباطی به گذشته دارد. دیدار خواهم کرد. واقعیت این است که برای خلاصی از مخمصه‌ی فعلی، چشم‌ به انتظار معجزه هستم، آن هم از نوع معجزاتی که در کتاب‌ها و فیلم‌ها سروکلّه‌شان پیدا می‌شود، مثل دیدار نجات‌بخشی با یک آدم. البته از پیدا شدن کتابی حاوی رازهای ناشناخته‌ی جهان با خطّی کشف‌نشده و یا کشف کردن دفترچه‌ی خاطراتی از خودم که نشان می‌دهد گذشته‌ام با تصوّری فعلی‌ام تفاوت بارزی دارد و جادو شده‌ام هم استقبال می‌کنم. (خواستم اگر کسی هستید که کتاب یا دفترچه را در دست دارد یا اگر احیاناً خدا هستید ترجیحم را به اطّلاع رسانده باشم.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۵
سا را

حواس‌پرت و خالی‌الذّهن شده‌ام. حالت ذهنی‌م مشابه اوقات رؤیابینی‌ست. هوشیاری‌ای وجود دارد، امّا انگار در مه مشغول تماشای اتّفاقاتم. لحظه‌هایی از روز خیلی خوش‌حالم و فکر می‌کنم به زمان زیادی نیاز دارم برای رقصیدن (و البته اگر کسی رقصیدن من را دیده باشد خواهد گفت بیش‌تر از زمان به توانایی نیاز دارم) واقعیت؟ شدیداً به‌همریخته‌ام. 

برادرم فردا شب می‌رود. پیاده‌روی می‌کنم، به اتاقم نظم می‌دهم و موقعی که لباس‌های زنش را یکی یکی لوله می‌کند و در چمدان می‌گذارد مسخره‌بازی درمی‌آورم. سعی می‌کنم خودم را از هجمه‌ی نگرانی نجات دهم و در درست وقتی تنها می‌شوم اضطراب سرمی‌رسد. فلج‌کننده و غیرقابل‌کنترل است. در طیِ ساعات روز، یا آزادانه مضطرب و کلافه‌ام، و یا در تقلّا برای توسّل به شیوه‌ای که روی اضطراب و کلافگی سرپوش بگذارد. 

از کسی خوانده بودم که مهاجرت آدم‌ها، نزدیک‌ترین تجربه به تجربه‌ی مرگشان است. بی‌راه نیست. من دست‌بند سرمه‌ای‌ای را که هدیه‌ی برادرم است به دستم می‌اندازم، شبیهِ داغ‌دیده‌ای که سیاه می‌پوشد. حدودِ چهل روز دیگر، باید بیرونش آورم؟ از این حجم بی‌طاقتی‌ام بیزارم. دلم نمی‌خواهد لوس باشم، و به نظر می‌رسد که هستم.

تنهایی که عموماً بخش لذّت‌بخشی از روزهای من است حالا برایم اضطراب‌آور است. هیچ‌وقت دچار چنین معضلی نبوده‌ام. چاره‌ای هم سراغ ندارم. دست‌بند سورمه‌ای‌ام را انداخته‌ام و منتظرم زمان بگذرد.

* وسط این ماجراها همین را کم دارم که برگه‌ای با این شعر مدام دم دستم باشد و روی اعصابم برود. «همایون رأیت عالی همی رای سفر دارد»؟ واقعاً؟ خب به تخمم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۵
سا را
شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۰ ب.ظ

+ خیلی نگرانتم. - ای بابا.

دراز کشیده‌ام روی تخت. چند ساعتی‌ست که چراغ اتاق را خاموش‌ کرده‌ام و روز را به زعم خودم تمام. روز امّا ادامه پیدا کرد و حالا کم مانده گریه‌ام بگیرد. از پیچیدگی‌های روابط انسانی دارم به جنون می‌رسم، از پیچیدگی‌های ذهن خودم هم. عجیب و تکان‌دهنده است، تعداد خیلی زیادی آدم دیگر در جهان هستند که دوتا پا دارند و دو دست و یک کلّه. نهایتاً هم خیلی شبیهند. امّا تعامل با هرکدامشان، نسبت به تعامل با دیگری متفاوت است. نه‌تنها ارتباطت به عنوان خواهر، با ارتباطت به عنوان دوست متفاوت است، میان ارتباطت بین دو دوست مشابه هم تمایزی هست. 

احساس خستگی می‌کنم. غالب تعاملات انسانی انرژی‌ام را می‌کِشند. بیش‌تر از آنچه ذهن اکثر آدم‌ها به آن مشغول می‌شود مشغولش می‌شوم. روزهایی از سال به این نتیجه می‌رسم که من آدمِ فلان تعامل، یا بهمان تعامل نیستم. روزهایی مثل امروز، احساس می‌کنم آدمِ هیچ تعاملی نیستم.

کاش واقعاً می‌شد که با خاموش کردن چراغ، روزها را تمام کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۰
سا را