هجده سالگی ۲
چند روز دیگر نوزده ساله میشوم. هجده سالگی هیچکدام از چیزهایی که فکر میکردم باید به همراه داشته باشد را در خودش نداشت. برای غم و اضطراب عظیمی که داشتم، برای روزهایی که بیش از نود درصدشان فقط با هدف تمام شدن سپری شدند دلایلی سراغ دارم. چندین دلیل شخصی که لابهلایشان هست امّا وقتی دیروز زندگی این یک سالم را شخم میزدم مسئلهی دیگری هم چشمم را گرفت.
در هجده سالگی مسائلی که سالهای قبل دیگران میگفتند و از آن میگذشتند را در سرم فریاد کشیدند. همهی جهان سر من فریاد میزد زیبایی مهم است. دختر هجده سالهی برنده زیباست. همهی زندگی بر سر من فریاد میکشید که راز برنده بودن در این است: بدانی میخواهی چه بکنی، روزهایت به مفیدترین شکل بگذرد، فلان چیز و بهمان چیز را سریعاً یاد بگیری که تازه در مسیر رسیدن به موفّقیت باشی. بعد سالهای لیسانس را اینطور میگذرانی و بعد باید بتوانی در فلانجاها اپلای کنی. وگرنهری؟ لوزری. باید بدوی دنبال اچیومنتها تا آدمهای دیگر تو را قابل معاشرت ببیند. دوستت داشته باشند. از این یک سال هشت ماهش در یک دورهی افسردگی و اضطراب گذشت. حتّی روزهایی که ساعات متمادیاش صرف فکر به مرگ میشد از ذهنم میگذشت: امروز هم گذشت و تو کاری نکردی. تو ماههاست افسرده بودی و دیگر از مسیر موفّقیت دور شدهای. خیلی دور. ماههای پایانناپذیری داشتم که در آنها سپری کردن ساعتی بدون اضطراب آرزو بود. قرصهای ضدّ اضطراب در شش ماه وزنم را از ۴۶ کیلو به ۵۶ کیلو رساندند. در همان حال افتضاح هم مغزم فریاد میکشید: نه تنها از مسیر موفّقیت خارج شدهای، دیگر از زیبایی هم به دوری. دختر هجده سالهی افسردهی مضطرب جامعههراس زشت. تو چرا وجود داری؟
یک جایی از این ماههای طاقتفرسا با خودم فکر کردم که تو که آدمبشو نیستی. لااقل با افسردگی دوستی کن. با اشک و آه چهارتا کار انجام بده و اضطراب بکش که از مسیر موفّقیت خیلی هم دور نشوی. نه، از سرم نمیگذشت کار کن که آرامآرام حالت بهتر شود یا به زندگی عادی برگردی. به این فکر میکردم که افسردهای که دیگران در مسیر موفّقیت ببینند بههرحال بهتر است از افسردهای که در این مسیر به نظر نیاید. مقداری کار کردم امّا فشار وحشتناکی که به خودم میآوردم تا در این مسیر باشم حالم را بدتر و بدتر میکرد. طاقتم برید. باز افتادم در چاه. بدون امید. بهستوهآمده از خودم. راستش اندک وقتهایی پیش میآمد که از رنجی که خودم میکشم ناراحت شوم. ناراحت میشدم که مبادا برچسب رویم از هفده سالهای که مدال المپیاد گرفته عوض شود به هجده سالهای که جز خوابیدن روی تخت کاری نمیکند. چیزی که مهم بود برچسب روی من بود. مهم هم نبود چگونه یک برچسب به دست میآید.
ماجرا ابعاد گستردهتری هم دارد. من همیشه آدم به نسبت کمخرجی بودهام. در این ماهها میل کمرنگ جدیدی در خودم دیدهام: دلم نمیخواهد ته جیبم پول خیلی کمی باشد. حتّی اگر هیچ مصرفی برایش سراغ نداشته باشم. دیدم یکی از برچسبهایی که جدیداً برایم مهم شده داشته باشم «وسع مالی نسبتاٌ خوب» است. چون شاید این هم جزو برچسبهایی باشد که آدمها به آن اهمّیت میدهند.
دیروز به تمام چیزهایی فکر کردم که این سبک زندگی سمّی میتواند از من بگیرد. و به تمام چیزی فکر کردم که به من میدهد: سرزنشهای بیست و چهار ساعته، سگدو زدنی از روی اضطراب. نمیخواهم اینطور زندگی کنم. میخواهم صرفاً به عنوان بحران هجده سالگی بگذرانمش. از همهی حرفهای آدمهای سمّی دو سال اخیر عبور کنم و حواسم باشد زندگی برای برچسبها چقدر حقارتبار است. حواسم باشد آدمها معمولاً با بهترین برچسبها هم راه به جایی نمیبرند. و اصلاً گیریم ببرند. این جیزیست که میخواهم تا آخر عمرم اضطرابش را بکشم؟
نصیحت آدمها بخاطر زمانیه که گذشته از تجربهشون، در عالم واقعیت حال حاضر کسی تشخیص نمیده که چه کاری برای آینده بهتره، برای همین هرچی دلت رو شاد میکنه همون کن، با رسیدگی هر بذری ریشه میده و در آینده سبز میشه.
تولدت مبارک! :)