جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ب.ظ
اَی چی؟
تشنهی روزمرهنویسیام. و هنوز گیج.
دیشب برادرم سرآخر سه رمان جدا کرد که بروم نگاهشان کنم و ذهنم آرام بگیرد. دست روی هرچیزی که میگذاشت غرغر میکردم. میخواستم فقر نداشته باشد. فلاکت و مرگ نداشته باشد. صرفاً سرگرمم کند. آخرش همینطوری که چهارزانو نشسته بودم روی صندلیاش گفتم ایدهآل اینست که دو نفر عاشق شده باشند و یکی برود سفر و اینها و آخرش هم در کمال تعجّب خواننده برگردد و اینها. هرچند چنین چیزی پیدا نکردیم و با گزارش یک قتل برگشتم اتاقم و دعادعا کردم سرگرمکننده باشد.
آنقدر نخواندم که ببینم هست یا نه. ذهنم مدام میپرید و روی متن متمرکز نمیشد. عصبانی بودم. و بیش از آن سردرگم. یک فصل کتاب را نصفهنیمه فهمیدم و چراغ را خاموش کردم.
موقع عصبانیت و اضطراب، پاهایم منقبض میشوند و بدنم جمع. مشابه حالتی که در وضعیتهای معذّبکننده به من دست میدهند. سرم آنقدر درد میکرد که دلم میخواست بکنمش و بیندازمش دور. ساعت یازده نشده بود و فکر کنم به ده دقیقه نرسیده خواب رفتم.
و چه خوابهای گیجی. ظهرش دعوا کرده بودم. فکر کنم قبل ازین، آخرین باری که یک دعوای رسمی داشتهام برمیگردد به دو سال و نیم پیش. منظورم از دعوا، حالتیست که دو طرف لیچار بار هم میکنند و کسی نمیپذیرد اشتباهی به گردن داشته یا کسی بیخیال بحث نمیشود. انقدر همیشه با آدمهایی با تفکّرات مشابه خودم معاشرت کردهام که در دلخوریها همیشه یکیمان شاکی بوده و یکیمان شرمنده. دو طرف شاکی نبودهاند که بحث طولانی شود. آنوقت دیروز باید سعی میکردم به یکی حالی کنم که وقتی وسط یک فعّالیت جمعی پیچیدهای و من را با گلودرد و سردرد و بیحالی گذاشتهای، بعدش انگار که با زیردستت حرف میزنی به من فرمان نده «بده ببینم چی کار کردی». نگاه کردن به گوشی به سردردم شدّت میداد و نمیتوانستم تشخیص دهم که واقعاً نمیفهمد رفتارش ناجورست یا خودش را میزند به آن راه.
فعلاً فکر میکنم دعوای دیروز لازم بوده. هرچند نفرتانگیزست که مجبور شوم به یک نفر چیزهایی را که از نظر خودم بدیهیاتند بگویم. البته حسّاسیت خودم را هم انکار نمیکنم. یکسری کثافتهای اخلاقی در ذهنم از باقیشان بدترند. مثل پیچیدن از مسئولیت. تلف کردن وقت دیگران. و صحبت با آدمها انگار زیردست تواند. و این دوستمان آنچه عنها همه دارند، یکجا دارد. و خب همین باز ذهنم را درگیر میکند.
اگر کسی دروغی به من بگوید، با او به این حد دعوا نخواهم کرد. خودم هم در یکسری شرایط دروغ میگویم و اصلاً اسمش را میگذارم مصلحتآمیز. و به همین شکل بقیهی کثافات اخلاقی. چرا این رفتار دوستمان اینطور عصبیام میکند و ماههاست عصبیام میکند و خیلی از رفتارهای دیگر نه؟ نکند واکنشی اغراقآمیز نشاندادهام؟
از طرفی بند بالا نگرانم میکند و از طرفی به نظرم در ریدن به آدمها پیشرفت کردهام. یعنی دلخوریهای دیگرم را از طرف مقابل وسط دعوا دربارهی یک دلخوری معیّن نمیآورم. یا مسخرهاش نمیکنم برای اینکه در بحثی که جمع هم میبینند جلوتر بیفتم. حتّی اگر او بکند. در بحثمان یکجا طرف گفت :«منظورم این نبود که بده ببینم چی کار کردی. منظورم این بود که بده ببینم چی کار کردی تا بتونم آنالیز کنم که چه هزینههایی شده و متناسب با اون خرج کنم و کارم رو انجام بدم و فلان» بعد من گفتم حرفت مثل این میماند که به یک نفر بگویی:«بده بکنیم.» بعد که طرف چپ نگاهت کرد بگویی نه. منظورم این بود که «بده بکنیم تو دفتره نقّاشی». حالا به این فکر میکنم که آیا حرفم مصداق هوچیبازی بوده یا نه. یکذره انگار کاری مشابه آن حرکت مسخره کردن کردهام، خیلی رقیقترش. شاید هم همینکه خودم را کنترل کردم و به این دوستمان با آن سطح استدلالش نگفتم «کس نگو» ترکاندهام. درگیرم با خودم.
«سین» دیروز میگفت خسته و حسّاس شدهای. مثلاً نسبت به پارسالت. خودش یکی از دلایل خستگیامست. اینکه میگشتم دنبال اینکه بفهمم از چه جنسی دوستش دارم. راستش را بخواهید میدانستم. او هم خر نباشد دانسته. و بعد رنج بکشم از رنج کشیدنش. سعی میکردم مشکلاتش را حل کنم امّا من کافی نبودم. هیچکس دیگری به تنهایی نبود. و ارتباطمان نوسان داشت. حتّی وقتی فهمیدم تمام این نوسانها زیر سر دوقطبیست همچنان نوسانات اخلاقیاش بههمم میریخت. روزهای شیداییاش عزیز بودم. و روزهایی جوابم را هم نمیداد و بعد دوباره میآمد. اذیت میشدم. قطع ارتباط کردم و از دلتنگی بالبال هم زدم و همزمان عذابوجدان کشیدم. و بعد باز مجبور شدم ببینمش. خیلی ممنون. از دیشب به الآن گیج بودم امّا الآن که دقیق نگاه میکنم برایم روشنست؛ فعلاّ نمیتوانم هزینهی این ارتباط را بپردازم. نه تنها «بیا پیشم»ش کنسلست، بلکه صحبت کردن هم کنسلست. شاید یکسال دیگر بتوانم این ارتباط را هندل کنم. فعلاً یکی باید بیاید مشکلات من را حل کند نه برعکس.
من خستهام و خستگی دارد حسّاسم میکند. خیلی جنگیدهام. از تیر به بعد عنم درآمده. دلم میخواهد یاد بگیرم اتّفاقات و آدمها را به چیزی نگیرم. دارم تلاش میکنم برایش. امّا اذیت میشوم. کاش کسی بود که یادم بدهد. و کاش هر کثافتی را نمیدیدم.
و دلم تنهایی میخواهد. یکی دوهفته هیچکسی را نبینم. آدمهایی که عصبانیام میکنند نباشند و من مجبور به درس خواندن نباشم. دور افتادهام از داستان خواندن. میخواهم مدرسهام دوبرابر ظرفیت در خودش آدم جا نداده باشد و خیابان پر از آدم و ماشین و موشهای گنده توی جوب نباشد و از همه مهمتر. از همه مهمتر. خانه خلوت باشد.
نمیدانم. نمیدانم قرارست چهطور چیزها پیش بروند. و خستهام و میترسم.
۹۷/۰۸/۰۴