چه کسی میداند که تو در پیلهی خود اسهالی؟
تا صبح بد خوابیدم و خواب کمخوابی هم میدیدم. نزدیکهای صبح، در خواب با گریه به برادرم میگفتم که فردایم زهرماری میشود و آخرش مجبور میشوم بعد از ظهر بخوابم. گفتم شماها نمیگذارید بخوابم.
صبح با لگد خودم را بیدار کردم. از اتاق آمدم بیرون و صحنهای را دیدم که نمیخواستم و حالم بد شد. جدیداً زودبهزود ضربان قلبم بالا میرود. نتوانستم صبحانه بخورم. لباس پوشیدم و آمدم وسایلم را بردارم. کارت مترو و کارت بانکی روی میز نبود. کنار تخت و روی کتابخانه هم. حتّی توی جیب شلوار جینم. چند دقیقه گشتم و بعد در حالی که عصبانیت هم به عصبیتم اضافه میشد یادم آمد پریروز قرار بوده پریود شوم و نشدهام و از آنجایی که قرصهای مربوطه را هم قطع کردهام، موعدش باید امروز باشد. رفتم از کمد پد بردارم امّا آنجا پدی ندیدم. در جیبِ پشتی کیفم هم. صرفاً، اگر دختری نباشید که در موعد پریودش قرار است راست از خانه برود بنشیند سر کلاس یک معلّم مرد، نخواهید فهمید از چه اضطرابی حرف میزنم. به خودم و فکر اینجای کار را نکردنم لعنت فرستادم.
بعد نگاه کردم به ساعت. شش و سیوچند دقیقه. آنها که آشناییتی با من دارند میدانند تا چه حد روی تأخیر وسواس دارم. به ندرت پیش میآید دیرتر از ساعت مقرّر برسم، اگر پیش بیاید به شدّت شرمنده میشوم و نه به آدمهایی که همیشهتأخیردار ند اعتماد میکنم و با آنها معاشرت چندانی دارم. معمولاً حساب مدرسه ازین وضع جداست و وسواسی ندارم؛ چون دیر رسیدنم موجب معطّلیِ این و آن نمیشود.
امروز میشد. برای سر وقت رسیدن باید حدّاکثر ششوسیدقیقه حرکت میکردم. سراسیمه تصمیم گرفتم ناهار برندارم که دیرتر ازین نشود. به جای کارتها پول برداشتم و رفتم.
به محض ورود به آسانسور چشمم به خودم در آینه افتاد. صورتِ خیلی خسته، مقنعهی کج، لک روی مانتو، و موهایی که نه بلندند و نه کوتاه. یک موقعی آشنایی به من گفته بود که اِ. قیافهت چه شبیه حسین پناهیه. و من خندیده بودم. چون رسم این است که با پیدا کردن وجه شبه به ترانه علیدوستی و امثالهم بابِ لاس را باز کنی و من فهمیده بودم که این جوان معصوم در آینده هم چوب صداقتش را خواهد خورد. امّا در آینه که نگاه میکردم بیش از هرکسی شبیه حسین پناهی بودم. فکر کردم که امروز باید بروم موهایم را کوتاه و معقول کنم. و مقنعهام را کشیدم سمت راست.
تا به خودم بجنبم، درهای قطار جلوی چشمم بسته شد و رفت. کارد میزدی خونم درنمیآمد. همهی لیلا فروهر پلی کردنهای در مسیر هم راه به جایی نبرد. همزمان احساس میکردم پریودم و الآن است که پشتم خونی شود. خوابم میآمد و گرسنهام بود و صحنهی سر صبحی هم اعصابم را خرد میکرد و اضطراب دیر شدن را هم داشتم. بعد یادم آمد حواسم نبوده برای ناهارم پول بردارم. واقعاً دلم میخواست کسی کنارم باشد که لااقل غری بزنم. شبش افتاده بودم به نوشتن. همهی وضعیتم را نوشته بودم و گفته بودم تصمیمم این است که دوباره سر پا بایستم. خودم را جمع کنم. نهایتش اگر تا ده روز دیگر بهتر نشده بودم میروم درمان دارویی شروع میکنم. بعد یک ماه و نیم رنجوری اسم قرص اعصاب هم هیبت پیشینش را روبهرویم از دست دادهست. این اوّلین صبح بعد از آن نوشته بود.
بلندگوی قطاری که سرانجام سوارش شده بودم در ایستگاه قبلِ ایستگاه مقصدم روشن شد. راننده گفت که با عرض پوزش، حرکت ازین ایستگاه با دقایقی تأخیر انجام میشود. من؟ دیگر واقعاً پشمهایم ریخت. سعی کردم حرص و جوش را بگذارم کنار و روی چیزی که میخواندم متمرکز شوم. سرآخر ده دقیقه دیر رسیده بودم. و احساس میکردم تمامِ انرژی روز را از دست دادهام. ذرّهذرّهاش را.
به قول دکتر علی شریعتی، توهّم پریود از خود پریود بدتر است. پریود نبودم و این را بعد از اتمام استرس زنگ اوّل فهمیدم. مدرسه حالم را بهتر کرد. در راه برگشتن شکایت پیش «ه» بردم. گفت :«حالا چرا تا الآن صدات درنیومده بود؟» توضیح دادم یک وقتی حرف زدن ازینها خیلی آزارم میداد. حالا آب از سرم گذشتهست که حرف زدن و نزدن برایم علیالسّویهست. میدانم لحظهای که دست از دستوپا زدن بکشم، موج مرا با خود خواهد برد. خواستم بگویم این چندوقت بیشتر پیشم باش. دلم زودبهزود تنگ میشود. بیشتر هوایم را داشته باش. امّا نگفتم. نمیتوانم انقدر رقیق باشم. آن هم کنار آدمی که هرگز در صحبتش رقیق نبودهام.
عصر به جای کتابخانه آمدم خانه. گرسنهام بود و میخواستم از آنجا هم بروم آرایشگاه بدهم موهایم را کوتاه کنند. ناهار خوردم و روزم را برای مادرم تعریف کردم و نشستم به درس خواندن. خواب چنگم میزد. هشدار را برای چهلوپنج دقیقهی بعد تنظیم کردم و برای محکمکاری، گوشی را آنطرف اتاق گذاشتم تا مجبور به بیدار شدن شوم. بعد خوابیدم. شش ساعت و نمیدانم هم که چه کسی آن آلارم زهرماری را قطع کرد.